به من از طرف دفتر مجله وظیفه داده شد تا گزارشی از “توپ چاشت” تهیه کنم. توپی که از بلندی کوۀ آسمایی سال های طولانی است که گذشت زمان را تماشا میکند و هر روز با صدای هیبتناک اش چاشت شهر را اعلام میکند.
وقتی به بالای کوه رسیدم نگاهی به سوی شهر انداختم. سمت غربی کابل با چشم انداز وسیعی در زیر هوای داغ ماۀ جوزا منظرۀ جالبی داشت. در فاصلۀ کمی دورتر از من عدۀ به گِرد توپ چاشت حلقه زده بودند و در بین ایشان پیرمردی بیشتر از دیگران نظرم را به خود جلب کرد.
قدش خمیده بود و اندام لاغر او انسان را به این فکر می انداخت که این جثۀ ضعیف چگونه صدای مهیب توپ را تحمل میکند؟؟ همۀ شان شگفت زده نگاهم میکردند و شاید در دل می گفتند که من به چه علتی از بلندی بالا آمده ام.
پیرمرد پرسید : چکار داشتید؟
گفتم: میخواهم “توپ چاشت” را تماشا کنم.
لبخندی بر لب هایش نشست و دو دندان پوسیده اش که یادگار سال های جوانی او بود نمایان شد.
سه دقیقه به دوازده مانده بود. دسته جمعی مشغول کار شدند. یکی با چوب خریطۀ باروت را به داخل توپ پیش راند و دیگری در اطراف ماشۀ آن قدری باروت ریخت و بعد پیرمرد فتیله ای را آتش زد و به توپ نزدیک شد.
دیگران دور رفتند و دست های شان را روی گوش های شان گرفتند. من هم گوش هایم را بستم ولی پیرمرد این کار را نکرد. چشمانش را به عقربۀ ساعت دوخت و لحظۀ بعد فتیلۀ شعله را به “ماشۀ توپ” نزدیک کرد. آتش دهانۀ توپ را به کام خود کشید و دودی غلیظی بیرون زد و بعد صدای وحشتناکی کوه را به لرزه درآورد.
تا چند لحظه گوش هایم درست نمی شنید.
آهسته ـ آهسته به طرف پیرمرد رفتم. او را به سایۀ یک اتاقی که به شکل یک مخروبه باقی است بردم و با او به گفتگو نشستم.
اسمش محمد امان است. هفتاد یا هفتاد و پنج سال عمر دارد. بیست و دو سال است که توپچی همین توپ شده است و اکنون روز های کهولت را هم در پهلوی همین توپ سپری میکند.
میگوید: جوان بودم در عسکری مرا به این کار موظف کردند. بعد از عسکری هم این کار را رها نکردم و آن توپ کهنه را که در گوشۀ تپه افتاده است، فیر میکردم.
سخنش را قطع میکنم و می پرسم
حالا در اینجا دو توپ است، پس این یکی را چه وقت آورده اند؟
کمی میخندد، این عادتش است و سپس میگوید:
در زمان اعلیحضرت شهید [محمد نادر خان] این توپ را بالای تپه آوردیم. من هم بودم. در آن وقت در نزدیک پُل محمود خان فیل خانه ای بود که در آن از فیل ها نگهداری میکردند. فیلی را آوردند و توپ را به دنبال فیل بستیم و بعد با سه ساعت تلاش آن را به اینجا نقل دادیم.
پیرمرد لختی سکوت میکند و به سوی رفقای دیگرش که مشغول نان خوردن بودند نگاه میکند. می پرسم چرا تو نان نمیخوری؟
با دستمالی آب چشمانش را پاک می کند. داغ های سوختگی چهرۀ پژمرده اش انسان را به رقت می آورد.
میگوید:
من روز ها نان نمیخورم. سال ها بالا شدن به این کوه مرا از خوراک انداخته و حالا تنها صبح و شام نان میخورم.
گوش های محمد امان به سختی می شنوند و در چهره اش هم داغ های سوختگی از دور نمایان است.
از او در بارۀ سوختگی رویش پرسیدم؟
یک روز توپ را پُر کردم (مهتاوی) انداختم ـ اما توپ صدا نکرد. دو دقیقه از دوازده گذشت و من باز هم تلاش کردم اما فایده نکرد. بالاخره با دست آن را آتش زدم. توپ صدا کرد و آتش آن چهره و یک دستم را سوختاند. چشمان مرا هم صدمه زد و حالا دید آنها ضعیف شده است.
می پرسم، گوش هایت را چه شده؟
با همان خنده بیرنگ همیشگی میگوید:
گوش هایم از جوانی تا حال کر است، صدای توپ گوش هایم را کر کرده است. گوش های دیگر رفیق هایم هم کر شده است.
از او میخواهم تا در بارۀ رفیق هایش صحبت کند. این خادم وفادار توپ چاشت خاطرۀ یکی از روز های عمرش را این طور قصه میکند.
ـ بیست سال قبل یا بیشتر از آن، روز عید قربان بود و همه در روی همین توپ گردهم نشسته غذای گرم که همین جا پخته بودیم را میخوردیم بعد از نان دعا کردیم. مردم نماز را خوانده بودند و ما شروع به فیر توپ کردیم. یک، دو، سه و ….. بیست بار فیر کرده بودیم. در این هنگام توپ که گرم آمده بود، پیش از وقت صدا کرد و یکی از رفیق هایم را که توپ را پُر میکرد به سویی پراند و او را تکه ـ تکه کرد. او بیست و دو سال عمر داشت و جوان و قوی بود. دیگران مشغول جمع کردن جسد او شدند ولی من به فیر توپ همچنان ادامه دادم تا سی و یک فیر توپ شد. آن وقت موضوع را به شهر اطلاع دادم.
میبینم که پیرمرد از یادآوری این خاطره متاثر شده و آب چشمانش کمی بیشتر گردیده است. بی مقدمه می پرسم
ـ چند فرزند داری؟
کمی سکوت میکند و بعداَ جواب میدهد.
ـ سه پسر و دو دختر که حالا همه بزرگ شده اند. یک پسرم به عسکری رفته و دو نفر دیگر شان در مکتب درس میخوانند. دختر هایم هر دوی شان در خانه هستند.
باز میپرسم : در کجا سکونت دارید؟
جواب میدهد: در قلعۀ غیبی، عقب چهلستون.
می پرسم : چطور هر روز این فاصله را طی میکنی؟ مانده نمی شوی؟
نگاهی به خود می اندازد و میگوید:
ـ مهم نیست که لاغر و ضعیف هستم. من به این کار عادت کرده ام. شب های رمضان و روز های زمستان و تابستان من به اینجا می آیم و اینجا تقریباَ خانۀ من شده است.
میپرسم : چند معاش داری؟
ـ در اوایل دو صد و پنجاه افغانی معاش داشتم. بعد ها پنجصد افغانی شد و حالا بعد از مرگ مامور ما، معاش او را هم به من میدهند. یک هزار و سه صدو پنجاه افغانی.
محمد امان پیرمردی است پُر از خاطره که همه خاطراتش همه روز های زندگی اش وابسته به همین توپ چاشت است. او میگوید:
در قدیم معمول بود که ساعت یازده شب توپ میزدند و بعد از آن تا صبح در شهر کابل رفت و آمد ممنوع میشد و کسی اجازه نداشت در شهر بگردد. یک شب تاریکی بود در روشنی گوگرد ساعت را نگاه کردم به نظرم رسید که یازده شب شده و من هم توپ را فیر کردم. ساعتی بعد از شهر عسکر آمد و مرا نزد (طره باز خان) قومندان بُرد. خیلی ترسیده بودم. در آنجا فهمیدم که در ساعت نٌه و نیم شب توپ را فیر کرده ام.
به ساعت بنددستی اش نظر می اندازم. می بینم ساعت (ویشتن عسکری) در بند دست استخوانی اش خودنمایی میکند. از او می پرسم: ساعت را از کجا کردی؟
باز هم میخندد و جواب میدهد:
ـ این ساعت از خودم است. بلدیه برایم ساعت نداده. چند سال قبل یک خارجی پیش توپ آمد و یک قاب ساعت جیبی برایم بخشید ولی بلدیه آن را از من گرفت و تا امروز برایم نداده است.
شاغلی محمد امان با وجود کهولت بسیار خندان است و صمیمی صحبت می کند. او در اخیر میگوید:
ـ اگر بلدیه برایم یک ساعت و یک رادیو بدهد تا در اینجا از تنهایی خلاص شوم خیلی خوشحال میشوم. آخر شب های رمضان تا صبح در این کوه تنها گذراندان سخت است. در زمستان سراسر کوه پُر از برف و گرگ هایی است که انسان را به وحشت می اندازد.
…… و من در حالی که آرزو میکنم شاروالی این خواهش پیرمرد را بر آورده سازد برای تنظیم این گزارش به دفتر مجله می آیم.
مجله ژوندون شمارۀ سوم سال 1352 هـ ش