رابعه بلخی شاعر نامور و معروف از دودمان امیرزاده گان عرب در بلخ است که پدرش کعب قزداری امیر و حکمران مناطق بلخ، سیستان و بُست بود. حيات رابعه بلخي در قرن چهارم هجری قمری تخمین شده و به اساس بعضی روایات معاصر شاعر شهیر زبان دری ، رودکی سمرقندی ( وفات ۳۲۹ هجری قمری) خوانده شده است. خداوند (ج) رابعه اين دوشیزهء زیبا سخن را با چنان كمال و جمال عالی آفریده بود که به زین العرب ملقب شده بود. گویند رابعه عاشق بکتاش غلام پدرش بود ، عشق او روز بروز شعله ور تر میشد تا آنکه بنام بکتاش شعر میگفت و يار و محبوب خود را می ستود. همین عشق انگیزه يی برای سوز و سازِ شاعری او به شمار میرود .
مولانا عبدالرحمن جامی شاعر و عارف مشهور زبان دری (قرن هشتم هجری ) به قول ابو سعید ابو الخير در اخیر کتاب نفحات الأنس جمال و کمال رابعه را ستایش نموده ، موصوف را يک زن عارف ونيك سیرت خوانده، عشق مجازی ویرا وسیله يی برای رسیدن به عشق حقیقی میشمارد .
مولانا عطار در الهی نامهء خود واقعات زندگی و داستان غم انگیز و تراژیک محبت او را در پنج صد بیت به نظم آورده است که عبدالرووف بینوا آنرا در اثر خود (پښتنې مېرمني)په پشتو ترجمه کرده است در اینجا به طور خلاصه آنرا نقل میکنم:
میگویند در بلخ پادشاهی می زیست از دودمان سلاطین سلسلهء عرب که در زمان ابو مسلم خراسانی از عربستان به این مناطق مفتوحه متوطن شده و کعب نام داشت. این پادشاه يک دختر و يک پسر داشت پسرش حارث نام داشت، دخترش رابعه که از زیبایی زیاد برخوردار بوده و نزد پدر و مادر خیلی عزیز وناز پرورده بود ، کعب هنگام وفات پرپسرش حارث در مورد توجه به نگهداشت درست رابعه تاکید به عمل آورد.
حارث بعد از وفات پدر بر تخت پادشاهی تکیه زد، موصوف غلام زيبایی بنام بکتاش داشت که رابعه عاشقش شد. او دیر زمانی محبتش را در خفاء و پنهان نگهداشت تا بالاخره از اثر همین محبت پنهانی بیمار و رنجور شد و طبیبان از تداوی و تشخیص بیماری اور عاجز ماندند. رابعه اکثر اشعارش را توسط رعنا خدمه ومحرم رازش به بکتاش میفرستاده ديری نگذشت که سرو صدای محبت این در دلباخته و عاشق آهسته آهسته از گوشی به گوشی و از محلی به محلی پراگنده و بالاخره به گوش حارث نیز رسید و او را نسبت به خواهرش مظنون ساخت، ولی او منتظر ثبوت ماند. گویند در این وقت عشير الدين حکمران کندهار به طرف بلخ لشكر كشيد حارث از فرصت استفاده کرده بکتاش را به بهانهء مقابله با او فرستاد تا کشته شود.
بکتاش در میدان معرکه با دشمن جراحت شدید برداشت و نزدیک بود به دست دشمن افتد. رابعه که تیرانداز و اسپ سوار ماهری بود ، با روی پوشیده خود را به میدان کار زار رسانده، با شجاعت تام جنگید و بکتاش را از چنگ دشمن رهانید. حارث وقتی به شهر باز گشت حکم داد تا آن سواری رو پوش را تعقیب و شناسایی نمایند ولی این تلاش بی نتیجه ماند. آورده اند که روزی رودکی سمرقندی شاعر معروف زبان دری در راهی میگذشت و یکی از اشعارش را زمزمه میکرد . رابعهء بلخی که در آن حوالی بود في البديهه جواب او را به شعر داد، رودکی اشعار اورا په حافظه سپرد و از داستان محبت او آگاه شد.
زمانیکه به بخارا رفت، در دربار شاه بخارا ، در حالیکه حارث نیز حضور داشت رودکی سخنور و سخن سنج غافل از آنکه حارث را بشناسد در آن مجلس اشعار رابعه را خواند و گفت:
«این اشعار دختر کعب است که بر غلامش عاشق شده و به جز شاعری کاری ندارد.»
حارث به خود پیچیده و سخت غضبناك شد. وقتی از بخارا بازگشت سؤظن او نسبت به خواهرش افزونی گرفت. گویند در همین شب و روزها یکی از دوستان بکتاش به قصد دزدیدن جواهرات او، بکسی را که در آن اشعار رابعه را جابه جا کرده بود بشکست و اشعار او را به حارث نشان داد، با این دست آویز شک برادر بر خواهر به یقین تبدیل شد و کمر به قتل رابعه بست. بکتاش را گرفتار کرده، رابعه را هم محبوس نمود ، حمام را گرم و رگ زن را خواسته دستورش داد تا رگ دست رابعه را قطع کرده بگذارد خون فوران کرده بميرد. او رگ دست رابعه را در داخل گرمابه قطع نمود و دروازه را بست.
رابعه خونش را در ظرفی گرفته و با انگشت اشعار خود را بر دیوارها مینوشت تا آنکه تمام خون از بدنش فرو ریخت، از زندگی چشم بست و نامراد و ناکام قربانی محبت گشت.
میگویند زمانیکه بکتاش از مرگ رابعه اطلاع يافت، با حیله يی خود را از زندان آزاد کرد ، صبح هنگام حارث را کشت، بعداً برسر قبر رابعه رفت و سینه، خود را با چاقو دریده، در کنار قبر محبوبه اش افتاد و جان سپرد. این سخن که محبت آنها حقیقی بود یا مجازی به جایش باشد.
آنچه بود همین محبت بود که نام آن در دل داده و عاشق را تا کنون زنده و جاوید نگهداشته است، ما در اینجا رابعه بلخی را در ردیف اولین زن شاعر و سخنور نامدار زبان دری میشناسیم. مطالعهء اشعار او میرساند که رابعه يك زن شاعر، عالم، فاضل، با استعداد و با ذوق بود، در فنون ادبی و ظرافت های لفظی و معنوی شعر و فصاحت و بلاغت مهارت داشت.
الا ای باد شبگیری پیام من به دلبر بر
بگو آن ماه خوبان را که جان با دل برابر بر
به قهر از من فگندی دل بیک دیدار مهرویا
چنان چون حیدر کرار درآن حصن خیبر بر
تو چون ماهی و من ماهی همیسوزم
بتابد بر غم عشقت نه بس باشد جفا بنها دی از بربر
تنم چون چنبری گشته بدان امید تا روزی
ززلفت برفتد ناگه یکی حلقه به چنبر بر
ستمگر گشته معشوقم همه غم زین قبول دارم
که هرگز سود نکند کس بمعشوق ستمگر بر
اگر خواهی که خوبانرا بروری خود به عجز آری
یکی رخسار خوبت را بدان خوبان برابر بر
ایا موذن بکار و حال عاشق گر خبر داری
سحرگاهان نگاه کن تو بدان الله اکبر بر
مدارای (بنت کعب) اندوه که یار از تو جدا ماند
رسن گرچه دراز آید گذر دارد به چنبر بر
منبع: مشاهير افغانستان – جلد دوم