بخش اول
- ماخذ روزنامۀ انیس چهارم دلو ١٣٥٨ شمسی.
اسم من محمد اقبال ولد عبدالقیوم رتبه ام لومری بریدمن آمر کشف گارد خانۀ خلق و مسکونۀ پنجصد فامیلی خیرخانه مینه.
به تاریخ شانزدهم میزان سال ١٣٥٨ من به دفتربودم و میخواستم به طرف منزلم بروم. به همین دلیل ینفورم نظامی ام را نیز درآورده و لباس شخصی به تن کرده بودم. من منتظر بودم تا اگر کدام موتر از داخل خانۀ خلق [ ارگ ریاست جمهوری] به طرف شهر برود و من نیز بتوانم توسط آن خود را به شهر برسانم و از آنجا توسط بس های شهری به منزلم بروم. اما در این هنگام تیلفون دفترم به صدا در آمد. گوشی را برداشتم، جانداد قومندان گارد بود. او از من خواست تا نزد او در دفترش که در طبقۀ بالا قرار داشت بروم.
وقتی وارد دفترش گردیدم از این که با لباس شخصی نزدش رفته بودم معذرت خواستم. جانداد گفت: فرقی نمی کند، بیا و بنشین.
(روزی) نیز آنجا نشسته بود و متصل رسیدنم (ودود) هم آنجا آمد.
ـ (روزی) و (ودود) کی ها هستند؟
(روزی) آمر سیاسی گارد خانۀ خلق و رتبه اش لومری بریدمن است. همچنان (ودود) آمر مخابرۀ گارد خانۀ خلق و رتبه اش تورن است.
به هر حال جانداد رویش را جانب ما دور داده گفت ” همین طور مسایل است که چاغ میشه !”.
بعد از شنیدن این حرف های جانداد من با خود فکر کردم که ممکن کدام قطعه منتظره باشد و یا کدام جایی چیزی واقع شده باشد و یا هم امپریالیزم در کدام جایی به کدام توطئه دست زده باشد و این قومندان صاحب حالا میخواهد ما صاحب منصب ها را از این موضوع با خبر بسازد.
من از او پرسیدم که خیریت است؟
قومندان صاحب [جانداد قومندان گارد] گفت که نظر به امر کمیتۀ مرکزی بیروی سیاسی و فیصلۀ شورای انقلابی باید رفیق تره کی از بین برده شود و من به شما دستور میدهم که شما باید این کار را انجام بدهید.
من گفتم: قومندان صاحب! وقتی کمیتۀ مرکزی، شورای انقلابی و بیروی سیاسی چنین فیصله نموده است باید در این مورد سندی نیز وجود داشته باشد. آیا چنین سندی وجود دارد؟
جانداد گفت: ” کم عقل ! شما چه سند میخواهید؟ پلینوم کمیتۀ مرکزی دایر شد و از شورای انقلابی کشیدیش. از کمیتۀ مرکزی خارج ساخته شد. او [تره کی] حالا یک آدم عادی است. در این مورد [ قتل تره کی] تصمیم گرفته شده و این طور نیست که این موضوع مخفی باشد”.
من برایش گفتم که پس در این صورت باید این خبر از طریق رادیو اعلام شود !
جانداد گفت “ اعلان میکنه، خو به یک شکل دیگه. حزب اسرار پنهانی هم داره، شما ای گپه شور داده نمیتانین. من برای شما امر میکنم که شما ای کاره اجرا کنین”.
جانداد در ختم حرف هایش به (روزی) وظیفه داد تا نزد لوی درستیز برود زیرا با او کار دارد. (روزی) رفت (ودود) نیز از آنجا خارج شد و من هم به دفترم در طبقۀ پائین برگشتم.
لحظاتی بعد جانداد دوباره مرا نزدش خواسته برایم پنجصد افغانی داده گفت ” ای پنجصد روپیه را بگی و برو هشت متر تکۀ سفید را در بازار بگیر و به شکل روجایی جور کو و پس پیش من بیا”.
من این کار را انجام داده دوباره نزد او برگشتم. روجایی را بالای میزش گذاشتم و او آن را گرفته به داخل میزش گذاشت. در این هنگام (روزی) که با لوی درستیز ملاقات کرده بود نیز آمده به جانداد گفت که لوی درستیز میگوید: ” ایره [تره کی را] در پهلوی مرقد برادرش در اونجه دفن کنین، همونجه که پارسال برادر تره کی صاحب فوت کرده بود. در او وقت جانداد همرای شان رفته بود و [مرقد برادر تره کی را ] جانداد برای تان نشان میدهد”.
با شنیدن این حرف ها جانداد به (روزی) گفت که لوی درستیز اشتباه نموده است. زیرا سال گذشته در مراسم تدفین برادر تره کی او یعنی جانداد نه بلکه شخص لوی درستیز اشتراک کرده بوده است و آدرس قبر برادر تره کی را نیز باید خود لوی درستیز بداند. بناَ او یعنی (روزی) باید بار دیگر نزد لوی درستیز برود و آدرس قبر را از او بپرسد. اما (روزی) بهانه آورد و از رفتن دوباره نزد لوی درستیز ابا ورزید. بناَ جانداد رو به من نموده گفت تا من نزد لوی درستیز بروم و آدرس قبر برادر تره کی را از او بگیرم.
من نزد لوی درستیز رفتم و او برایم گفت که قبر برادر تره کی در (قول آبچکان) در نزدیک سرک و در کنار یک درخت قرار دارد. حالا این وظیفه جانداد است که آنرا برای تان یافت کند.
وقتی نزد جانداد برگشتم و جریان را برایش تعریف کردم برایم گفت که او شخصاَ مصروف است و نمی تواند برود و قبر مذکور را پیدا کند. بناَ به من وظیفه داد تا این کار را انجام دهم. من هم به (قول آبچکان) رفتم. اما باوجود تلاش زیاد موفق به یافتن قبر برادر تره کی نشدم. بالاخره از دو تن ریش سفید های محل آدرس را پرسیدم و آنها قبر مذکور را برایم نشان دادند. من بعد از نشانی کردن قبر دوباره نزد قومندان گارد یعنی جانداد برگشتم و برایش از این موضوع گزارش دادم. جانداد برایم گفت ” در اونجه نفر های کام [سازمان استخبارات] موظف هستند و حالا اگر کسی سرت فهمیده باشه و موضوع افشا شده باشد، تو خودت از دست خود اعدام میشی !”.
من برایش اطمینان دادم که چنین چیزی اتفاق نه افتاده است.
من تقریباَ تا ساعت هشت و نیم شب در دفترم بودم. بعداَ جانداد مرا دوباره نزدش فرا خوانده گفت باید با (روزی) به یک جایی بروم.
(روزی) موتر (لندا وور) سفید رنگ را سوار شد و ما به طرف پل محمود خان براه افتادیم.
من از او پرسیدم که کجا میخواهد برویم؟ او برایم گفت که لوی درستیز برایش هدایت داده است تا به تپۀ شهدا رفته و از آنجا یک مقدار سنگ را همراه با تعدادی از سربازان به (قول آبچکان) نزد مرقد برادر تره کی باید انتقال بدهیم.
وقتی به تپۀ شهدا رسیدیم ما را به غند محافظ رهنمایی کردند و در آنجا چهار صاحب منصب که بیل و کلند با خود داشتند با ما پیوستند اما آنها از دادن سنگ به ما، معذرت خواستند. در این هنگام (روزی) به یادش آمد که چند روز قبل برای نوشتن شعار ها آهن های ضخیمی را به فابریکه حربی انتقال داده است. بناَ تصمیم گرفت تا به آنجا رفته به عوض سنگ چند پارچه آهن را با خود بگیریم. به هر حال بعد از بدست آوردن دو تختۀ کلان آهن از فابریکه حربی و گذاشتن آن در موتر (روزی) رویش را طرف من نموده گفت : “حالا باید همان قبر برادر تره کی را برایم نشان بدهی!”
بعد از آن که من قبر را برایش نشان دادم او به صاحب منصب های که با ما آمده بودند هدایت داد تا قبر را حفر کنند. بعد از آماده شدن قبر، ما افرادی را که با خود از غند محافظ آورده بودیم دوباره به محل وظیفۀ شان رساندیم و خود ما دوباره به خانۀ خلق آمده نزد جانداد رفتیم.
(روزی) برای جانداد از آماده بودن قبر و سایر ترتیبات اطمینان داد.
جانداد گفت ” بسیار خوب شما بروید به “اونجه” (ودود) نیز از قبل “اونجه” رفته است”.
من که از محل نگهداری تره کی اطلاع نداشتم از (روزی) پرسیدم که تره کی صاحب در کجاست؟
(روزی) برایم گفت “همینجه در کوتی باغچه اس “.
(روزی) موتر را در دهن دروازۀ کوتی باغچه توقف داده اول خودش و بعداَ من به داخل رفتیم.
(ودود) نیز آنجا بود. (روزی) ا ز (ودود) پرسید ” کجاس ؟”. (ودود) جواب داد ” همینجه، در اطاق “.
ما هر سه به طرف اطاق روان شدیم. درب منزل اول قفل بود. اما (روزی) کلید را با خود داشت و دروازه را باز کرد. نخست (روزی) به تعقیب او (ودود) و در اخیر هم من به طرف طبقۀ بالا روان شدیم. در آنجا نیز دروازه قفل بود. با وجود دق الباب کردن کسی در را بروی ما باز نکرد. اما (روزی) از طریق دیگری وارد اطاق شد. ما در بیرون اطاق صدای حرف زدن او با با تره کی را می شنیدیم.
پس از لحظۀ (روزی) ما را صدا زد تا به داخل اطاق برویم. وقتی داخل اطاق شدم تره کی را دیدم که چپن به تن داشته و به پا ایستاده بود.
(روزی) برایش گفت که ما آمده ایم تا تو را به جای دیگری ببریم.
تره کی صاحب از ما خواست تا بکس هایش را نیز با او بیآوریم.
اما (روزی) برایش گفت “شما اول با ما بیائید ما بعداَ بکس های تان را می آوریم”.
تره کی برگشت و یک بکس کوچ را باز کرده گفت ” در همی یک چهل و پنج هزار روپیه و یک چیزی زیورات اس. اینمی ره اگر اوشتک ها زنده بودند بری امی اوشتک ها بتین”.
(روزی) برایش گفت این ها را ما بعداَ روان می کنیم ولی حالا شما با ما بیآئید.
به این ترتیب نخست تره کی صاحب و به تعقیب آن (روزی) به طرف طبقۀ پائین روان شدند. زمانی که به طبقۀ پائین رسیدیم (روزی) تره کی را به داخل یک اطاق هدایت داد. من تا آن زمان نمی دانستم که (روزی) چه هدایت گرفته که چگونه تره کی صاحب را به شهادت برساند. در واقع در این هنگام قومندۀ ما بدست (روزی) بود. او ما را نیز به داخل اطاق طلبید. تره کی صاحب در آنجا ساعت بند دستی اش را باز کرده و همراه با کارت حزبی اش که آن را در جیب خود داشت به (روزی) داده گفت “اینها را به امین بدهید”.
(روزی) آنها را گرفته به کناری گذاشت. بعداَ روجایی را گرفته به من گفت ” دست هایشه بسته کو !
یک دستشه خود (روزی) بسته کرد و یک دست دیگرش را همی رفیق ودود هم کتی ما کمک شد”.
بعد از بستن دست های تره کی (روزی) به ما گفت شما همینجا باشید تا من در را ببندم.
در این هنگام تره کی صاحب از (ودود) خواست تا یک گیلاس آب برایش بیآورد. (ودود) به من گفت تا این کار را انجام دهم. من گیلاس را گرفتم و خواستم آب بیآورم که (روزی) بالایم صدا زد : چی میکنی؟
گفتم : تره کی صاحب آب میخواهد.
(روزی) گفت ” بیا حالا وخت آب نیست“. به اطاق برگشتم. (ودود) پرسید آب نیاوردی ؟ گفتم (روزی) نگذاشت.
این بار (ودود) گیلاس را گرفت و خواست آب بیآورد اما (روزی) او را نیز مانع شد.
روز های بعد وقتی من از (روزی) پرسیدم که چرا نگذاشتی برای تره کی آب بیاوریم گفت ” مه روا داری نداشتم که باز اگر آب می خوردن به تکیلف میشدن”.
بعداَ (روزی) به تره کی گفت که در روی بستر بخوابد. ” وقتی او روی بستر خوابید مرا لرزه گرفت. نمی توانستم حرکت کنم. (روزی) دهنش را محکم گرفت. پاهایش حرکت کرد. (روزی) بالای (ودود) قهر شد که پاهایش را بگیر!. (ودود) پاهایشه گرفت. اما باز هم حرکت میکرد. در این هنگام (روزی) به من گفت که : بگی ! زانویشه بگی که شور نخوره !. بعد از چند دقیقه دهنش را رها کرده بالشت را روی دهنش گذاشت و این بار وقتی رهایش کرد، تره کی صاحب جان داد”.
در این هنگام (روزی) به من گفت تا نزد قومندان گارد بروم و همان تکه را که قبلاَ آورده بودم از نزدش بیآورم.
وقتی همراه با تکه نزد آنها برگشتم دیدم که (روزی) و (ودود) جسد تره کی صاحب را توسط شال به بیرون در دهن دروازه انقتال داده اند. من هم به کمک آنها شتافتم و ما جسد را به موتر بالا کردیم.
در نزدیک قومندانی گارد (روزی) بیل ها را نیز گرفت و در همان لحظه جانداد قومندان گارد نزد ما آمده یک دستگاه مخابره را به (روزی) داده گفت “هر چند امنیت شما توسط (کام) گرفته شده و تعقیب هم میشوین با آنهم این مخابره نزد تان باشد تا اگر با مشکلی برخوردید با من داخل تماس شوید”.
بعداَ من در جریان راه متوجه شدم که واقعاَ یک موتر څارندوی ما را تعقیب میکرد.
ـ از کدام حصه در تعقیب شما بود؟
تقریباَ از حصۀ پشتونستان وات به تعقیب ما بود و بعداَ وقتی ما جانب قول آبچکان پیچیدیم قریب بود موتر ما با موتر مذکور تصادم نماید. اما سرنشینان موتر مذکور بدون آنکه چیزی بگویند موتر شان را عقب کشیدند و ما به طرف قول آبچکان روان شدیم.
وقتی آنجا رسیدیم جسد تره کی صاحب را که در همان شال پیچانده شده بود از موتر پائین کرده لباس هایش را تبدیل نمودیم. (روزی) لباس های او را گرفته به موتر گذاشت. جسد را در داخل کفن پیچانده و با احترام زیاد به قبر گذاشتیم. بعداَ با همان دو تخته آهن که قبلاَ آورده بودیم سر قبر را کاملاَ پوشیدیم و خاک بالایش ریختیم. به تعقیب آن دو دانه (سنگ کلان دیگی) را که در بالای قبر ها میگذارند از بالای قبر های دیگر آورده بالای قبرش گذاشتیم و آنرا منظم درست کردیم.
بعد از آن (روزی) به جانداد مخابره کرده گفت ” قومندان صاحب ما از قول آبچکان گپ میزنیم و همو وظیفۀ که به ما داده بودین، او وظیفه ختم شد”.
جانداد در جواب گفت ” بیآئین”.
وقتی ما نزد جانداد رسیدیم او بالای (روزی) قهر شد که چرا در مخابره گفتی مه از قول آبچکان گپ میزنم؟ “تو باید میگفتی که فلان مرکز هستم و فلانی مرکز را کار دارم”.
بعد جانداد گوشی تیلفون را برداشت به کدام شخصی تیلفون کرد. در این هنگام ما گریه می کردیم.
وقتی جانداد صحبتش را در تیلفون تمام کرده بود به ما گفت هرچند افراد کام نیز در قول آبچکان وظیفه اجرا میکنند اما با آنهم من با علی شاه قومندان څارندوی صحبت نموده و برای او گفتم که یک پهره دار را برای امنیت قبر به آنجا بفرستد. تا کسی جسد را از قبر بیرون نکند.
او بعداَ بالای ما سه تن قهر شد که ” شما گریه نکنین ! متاثر نباشین. ای فیصلۀ حزب است، فیصلۀ کمیتۀ مرکزی است و ما و شما مجبور هستیم که از هیات رهبری اطاعت کنیم”.
او بعداَ ما را به نان دعوت کرد اما من برایش گفتم که نان خورده نمی توانم. (ودود) گفت هر چند نان نخورده است ولی هیچ اشتها ندارد و نان خورده نمی تواند.
ـ چند بجۀ شب بود که شما بازگشت کردین از دفن کردن ؟ تقریباَ در حدود دو نیم بجه بود که ما برگشتیم.
ـ وقتی تره کی صاحب به شهادت میرسید او برای شما نگفت که نکنید این کار را ؟
تره کی صاحب هیچ چیز نگفت. صرفاَ همان ساعت و کارت حزبی اش را برای ما داد تا به امین بدهیم.
یک مطلب دیگر را فرآموش کردم بگویم. آن این که وقتی من به جانداد قومندان گارد گفتم که هرگاه واقعاَ برای قتل تره کی دستور از طرف حزب داده شده پس باید این فیصلۀ حزب از طریق رادیو نیز پخش شود، جانداد به من گفته بود که ” اعلان میشه از رادیو مگر به یک شکل دیگه” و بعداَ فرادی همانروز وقتی خبر مرگ تره کی [به بهانۀ مریضی] از رادیو نشر شد جانداد رویش را طرف من برگشتانده گفت ” رفقا اینه مه نگفته بودم بری تان که از رادیو اعلان میشه اما به یک شکل دیگه ؟”.
اسم من عبدالودود و رتبه ام تورن میباشد. من در ابتدا به صفت آمر مخابره در گارد ایفای وظیفه میکردم ولی بعداَ به ستردرستیز به حیث مدیر کام [مدیر استخبارات] تعین گردیدم.
اما از آنجایی که هنوز شخصی دیگری به جای من در گارد مقرر نشده بود، من هر دو وظیفه را به شکل همزمان به پیش می بردم. یعنی روز ها در ستردرستیز و عصرها در گارد ایفای وظیفه میکردم. به همین دلیل من در شب ١٧/١٦میزان سال ١٣٥٨ در گارد نوکریوال بودم. دقیق به یادم ندارم اما فکر میکنم حوالی ساعات هفت یا هفت و نیم شام بود که جانداد قومندان گارد برایم تیلفون کرد و مرا نزد خودش فرا خواند.
او در آنجا از موضوع به شهادت رسانیدن تره کی برایم گفت. من از ناممکن بودن این موضوع در آن ساعات شب آنهم بدون آماده گی قبلی برایش یادآور شدم.
جانداد برایم گفت همه ترتیبات قبلاَ توسط (روزی) و اقبال و به هدایت لوی درستیز گرفته شده.
او گفت “تو صرفاَ برو، نوکریوالی ات را تبدیل کو و پس بیا“.
من به دفتر خود رفتم و جگرن ظاهر را به جای خود نوکریوال تعین کرده، دوباره نزد جانداد برگشتم.
(روزی) و اقبال نیز آنجا آمدند. جانداد بعد از رسیدن آنها باری دیگر به موضوع قتل تره کی اشاره نموده از ما خواست تا بنابر فیصلۀ حزب باید تره کی را از بین ببریم.
من از شایعاتی یادآور شدم که از فرستادن تره کی به شوروی برای تداوی حکایه میکرد.
جانداد گفت به دلیل عدم موافقت دولت شوروی، حزب تصمیم گرفته تا نامبرده از بین برده شود.
(روزی) نیز حرف های جانداد را تائید نموده افزود ما نمی توانیم از تصمیم کمیتۀ مرکزی و بیروی سیاسی سرپیچی کنیم.
لحظات بعد ما توسط یک موتر (لنداور) سفید که روزی آنرا آماده کرده بود به جانب کوتی باغچه رهسپار شدیم.
در آنجا به طبقۀ دوم نزد تره کی رفتیم.
نخست روزی وارد اطاق شد و سپس من و اقبال را نیز به داخل طلبید.
ـ لطفاَ (روزی) و اقبال را معرفی نمائید!
(روزی) آمر سیاسی گارد و رتبه اش لومری بریدمن بود. اقبال نخست آمر کشف گارد بود که بعداَ به صفت آمر کام یا استخبارات گارد مقرر شد و رتبۀ او نیز لومری بریدمن بود.
زمانی که من و اقبال داخل اطاق شدیم (روزی) از تره کی خواست تا با ما بیآید. تره کی صاحب کارت حزبی خود را به (روزی) داده درخواست نمود تا آن را به امین بسپاریم. برعلاوه تره کی تقاضا نمود تا یک بکس سیاه رنگ را که حاوی پول بود به خانمش، البته در صورتی که نامبرده زنده باشد بسپاریم.
بعداَ همه به طبقۀ پائین آمدیم. در آنجا به طرف راست یک اطاق کوچک وجود داشت که در آن یک تخت خواب که پایه نیز نداشت موجود بود. فکر میکنم تخت خواب مذکور از خدمتگار تره کی صاحب و یا هم پهره دار شان بوده باشد.
به هر حال روزی تره کی را به همین اطاق رهنمایی نموده و خودش رفت تا دروازۀ دهلیز را قفل نماید.
در این هنگام تره کی از من آب خواست و من هم به اقبال گفتم تا او رفته آب بیاورد.
اقبال خواست آب بیآورد اما (روزی) مانع شده گفت ” او [آب] نه بیر، روی جایی ره بگیر و دستایشه بسته کو! “.
من از اطاق خارج شدم و خواستم آب بیآورم ولی نتوانستم گیلاسی را بیآبم که در آن آب بیاورم.
وقتی من دوباره به اطاق برگشتم دیدم که (روزی) و اقبال دست های تره کی را بسته اند.
ـ با چه چیزی دست های شان را بسته بودند؟
با روجایی بسته بودند. آنها همچنان به تره کی گفته بودند تا روی تخت بخوابد.
” ده ای وخت که مه رسیدم، سری امو تخت خواب دراز کشیده بود و (روزی) دفعتاَ بالای گلونش فشار آورد و به دست ها او ره گرفت و اقبال هم در بالای سینه”. بعداَ در حالی که اقبال همچنان پاها و سینۀ تره کی محکم گرفته بود (روزی) یک بالش کوچک را نیز بالای دهن و بینی اش گذاشت. هر چند آنها از من نیز خواستند تا به کمک شان بشتابم اما من عملاَ در این کار شرکت نکردم. ولی باوجود آن هم از آنجایی که در بالای سر آنها قرار داشتم همه جریان را به چشم های خود دیدم.
“…. ده یا پانزده دقیقه وقت را در بر گرفت که تره کی صاحب به شهادت رسید. بعد از این هر سه ما اونا را داخل یک روجایی و یک کمپل انداختیم و تا دروازۀ کوتی باغچه انتقال دادیم”.
ـ در این وقت ساعت چند بود؟
تقریباَ ساعت یازده و نیم شب بود. در آنجا (روزی) از اقبال خواست تا نزد جانداد برود و کفن را بیآورد. وقتی اقبال دوباره برگشت ما جسد تره کی را در همان موتری که قبلاَ آماده شده بود گذاشته جانب دروازۀ شرقی گارد حرکت کردیم.
در آنجا جانداد نزد ما آمد و یک دستگاۀ کوچک مخابره را به (روزی) داد.
ما از طریق دروازۀ شرقی گارد که (دروازۀ جنگی) هم نامیده میشود خارج شده از قصر نمبر یک گذشته وارد جادۀ ولایت شدیم و از آنجا نخست به سالنگ وات و سپس به قول آبچکان رفتیم. در آنجا واقعاَ قبر را از قبل آماده ساخته بودند.
آنها به من وظیفۀ پاسبانی را دادند و خود شان نخست جسد تره کی را از کمپل و روجایی کشیده به آن روجایی ای دیگری که کفن گفته آنرا آورده بودند، گذاشتند. بعداَ جسد را داخل قبر گذاشته و قبر را نیز با یک تخته آهن که از قبل در آنجا گذاشته شده بود بستند و بالای آن خاک ریختند.
با اتمام کار (روزی) توسط مخابره به جانداد از خاتمه یافتن این ماموریت اطمینان داد و به این ترتیب ما دوباره به طرف گارد به راه افتادیم.
وقتی وارد دفتر جانداد شدیم او روی چپرکت اش خوابیده بود. جانداد بعد از شنیدن گزارش ما گوشی تیلفون را برداشته با علیشاه پیمان قومندان څارندوی صحبت نمود. او که نخست به زبان روسی صحبت می کرد از قومندان څارندوی خواست تا در بالای قبر تره کی افرادی را برای پاسبانی بگمارد. بعداَ جانداد ما را به نان دعوت کرد ولی ما همه از خوردن نان ابا ورزیدیم. سپس جانداد به ما اطمینان داد که نباید تشویشی را بخود راه بدهیم زیرا آنچه را ما انجام داده ایم فیصلۀ بیروی سیاسی و کمیتۀ مرکزی حزب بوده و ما در این قضیه هیچ مسوولیتی نداریم.
ـ وقتی شما به دفتر جانداد قومندان گارد آمدید و جریان دفن شادروان تره کی صاحب را برایش اطمینان دادید ساعت چند بود؟
تقریباَ یازده و نیم و یا دوازده و نیم شب.
ـ در مورد انتقال فامیل شادروان تره کی از حرمسرا به جای دیگر روشنی بیندازید !
فکر می کنم دو یا شاید هم سه شب بعد از این که محافظین تره کی را از حرمسرا اخراج کردند، جانداد قومندان گارد من، جگرن رحمت الله آمر اوپراسیون و (روزی) را نزدش فرا خوانده چنین گفت :
“شما بروید و به شکل بسیار احترامانه، البته این روز های اول بود، به استثنای تره کی و خانمش باقی همه اعضای فامیل شان را از حرمسرا به (کوتی کول) که در صدارت واقع است، انتقال بدهید”.
در آن زمان برادر تره کی، برادر زاده هایش، راننده، پیش خدمت و یک نرس همراۀ شان در داخل حرمسرا موجود بودند.
ما باید این کار را از طرف شب انجام می دادیم بناَ وقتی شب شد به حرمسرا رفته دق الباب کردیم. پیشخدمت در را گشود و (روزی) به او گفت که به استثنای تره کی صاحب و خانم شان باقی همه اعضای خانواده باید بیرون بیآیند. زیرا قرار است آنها یا به (کوتی کول) و یا هم به منزل قبلی شان انتقال داده شوند. بعد از سپری شدن بیست دقیقه یا نیم ساعت آنها همه در حالی که کالای اندکی با خود داشتند از حرمسرا خارج شدند.
(روزی) بعد از آن که آنها را مورد تلاشی بدنی قرار داد به موتر رهنمایی نمود.
در میان اعضای خانوادۀ تره کی ملالی برادرزاده اش زیاد اصرار داشت تا به او اجازه داده شود تا نزد تره کی باقی بماند. اما (روزی) این مطلب را نمی پذیرفت. بالاخره من مجبور شدم تا با جانداد تماس بگیرم از او در این مورد بپرسم.
جانداد برایم گفت باید همه اعضای خانواده آنجا را ترک گویند. اما نرس میتواند آنجا باقی بماند.
بناَ ما در حالی که به نرس اجازه برگشت به داخل حرمسرا را دادیم، دیگران را با احترام به (کوتی کول) انتقال دادیم.
ـ تره کی و خانم شان چه وقت و به چه شکل از حرمسرا به کوتی باغچه انتقال داده شدند؟
باز هم دو یا سه شب بعد، جانداد من و (روزی) را نزدش خواسته گفت:
” شما میرین و دروازۀ حرمسرای ره تک ـ تک میکنین. به شکل بسیار احترامانه از تره کی صاحب خواهش میکنین که از حرم سرای به کوتی باغچه برون. در اونجه تمام احتیاجات زنده گی شان یعنی اتاق و چپرکت و همه چیز های شان آماده است”.
وقتی من و (روزی) به حرمسرا رفتیم نخست با پیشخدمت صحبت کردیم و بعداَ تره کی ما را به داخل نزد خود فرا خواند. تره کی با خانمش تنها نشسته بود ولی از نرس دیگر خبری نبود. او را قبلاَ از آنجا اخراج کرده بودند.
ما از دستوری که برای ما داده شده بود برایشان گفتیم.
طوری که میدانید در داخل حرمسرا سالونی است بنام (سالون شب جمعه) ما آنها را از طریق همین سالون به کوتی باغچه انتقال دادیم. بکس های شان نیز توسط افسرانی که (روزی) آنها را موظف ساخته بود، انتقال داده شد.
در کوتی باغچه در اطاقی که برای آنها در نظر گرفته شده بود چپرکت های سیم دار گذاشته شده و یک قالین نیز در آن فرش شده بود.
وقتی آنجا رسیدیم (روزی) گفت:
” اینمی جای بود و باش شما است”.
آنها وقتی چشم های شان به وضع اطاق افتاد خواهش نموده گفتند ” بری ما باز اگر امو چپرکت های چوبی ره بیارین و یک قالین دیگر بیارین ! “.
روزی برای شان اطمینان داد که این کار را انجام خواهد داد.
بعد از آنشب من دیگر با آنها تماسی نداشتم ولی در همان شب آخر که ما نزد تره کی رفته بودیم متوجه شدم که قالین و تخت های خواب آنها را تبدیل کرده بودند.
ـ شواهدی در دست است که دو تن از محافظان شادروان تره کی صاحب، نخست اختطاف و بعداَ از بین برده شدند. شما به صفت متهم این قضیه جریان آن را از ابتدا تا آخر توضیح کنید!
تره کی صاحب دو تن از محافظانش را که ببرک و قاسم نام داشتند و مسلح نیز بودند با خود در داخل حرمسرا همراه داشت. این موضوع مشکلی را نزد یعقوب لویی درستیز و جانداد قومندان گارد ایجاد کرده بود.
به تاریخ بیست و پنجم سنبله که روز شنبه بود حوالی ساعت هفت و نیم صبح یعقوب به جانداد تیلفون نموده گفت که او باید یک دسته سربازان مسلح را آماده بسازد تا آنها به شکل گروهی بالای حرمسرا حمله نموده محافظین مسلح تره کی را دستیگر و از آنجا اخراج نمایند.
بعداَ جانداد با امین تیلفونی تماس گرفته از او طالب معلومات در این مورد شد.
ـ ببخشید کدام امین؟
امین، همو امین خاین که مرتکب جنایات بزرگ شده بود.
ـ یعنی منظور شما از حفیظ الله امین است؟
بلی، حفیظ الله امین.
جانداد به او تیلفون کرده طالب هدایت شد. امین برایش گفته بود که به جای حملۀ مسلحانۀ گروهی بهتر است برای محافظین تره کی کُتبی اطلاع داده شود تا آنها برای تحقیق در بارۀ سوقصدی که قبلاَ بالای او یعنی حفیظ الله امین صورت گرفته بود به قومندانی حاضر شوند.
برعلاوه باید برای آنها گفته شود که این تحقیق صرفاَ شامل حال آنها نشده بلکه از دیگران نیز صورت میگیرد.
جانداد یک نامه را با چنین پیامی نوشت و به دست شخصی که فکر می کنم آشپز و یا هم خانه سامان بود به داخل حرمسرا فرستاد.
بعد از گذشت سی یا چهل دقیقه به ما اطلاع دادند که محافظین تره کی آماده اند از حرمسرا خارج شده به قومندانی بیایند.
اما جانداد با وصف آن هم برای این که مقدمات تدافعی را گرفته باشد قومندان تولی تشریفات را نزدش فرا خوانده برایش هدایت تا تعدادی از سربازانش را در دو طرف مدخل حرمسرا جابجا سازد. سربازان مذکور وظیفه داشتند تا درصورتی که محافظین تره کی دست به حمله بزنند بالای شان شلیک نمایند.
ـ اسم قومندان تولی تشریفات چی بود؟
او محمد صادق نام داشت و نامبرده امسال ترفیع نموده تورن شده بود. به هر حال او رفت و مطابق دستور جانداد عمل نمود. لحظاتی بعد دروازۀ حرمسرا باز شد و محافظین بیرون آمدند. هر چند آنها خلع سلاح بودند اما با آنهم چون به سربازان هدایت داده شده بود آنها بالای محافظین مذکور حمله نموده ایشان را دستیگر کردند. متعاقباَ محمد صادق به جانداد توسط مخابره تماس گرفته و از اجرای موفقانه ماموریتش اطمینان داد.
در این هنگام (روزی) با عجله خودش را نزد محافظین دستگیر شده رسانده و دست های سربازان مذکور را با روجایی بسته کرد.
از طرف دیگر جانداد در همین مدت با یعقوب لوی درستیز تماس گرفته برعلاوه دادن اطمینان از اجرای موفقانۀ این ماموریت، از او در مورد سرنوشت محافظین مذکور طالب هدایت گردید.
یعقوب برای او گفته بود تا محافظین مذکور را در داخل گارد در بین یکی از گاراج ها حبس نماید. اما جانداد این کار را ناممکن خوانده بود. بناَ یعقوب هدایت داده بود تا آنها باید به قوای چهار زرهدار انتقال داده شوند.
جانداد نخست به آمر اوپراسیون، اما بعداَ تغییرعقیده داده به من هدایت داد تا افراد مذکور را به قوای چهار زرهدار انتقال دهم. نامبرده برایم گفت تا آنها را باید به جکتورن احمد که قومندان قطعۀ مذکور میباشد، تحویل بدهم.
من بعد از گرفتن (نامِ روز) از جانداد با محافظین دستگیر شده تره کی در حالی که چشم ها و دست های شان بسته شده بود در دو موتر جیپ همراه با (روزی) به طرف قوای چهار زرهدار به راه افتادیم.
در آنجا بر علاوۀ جکتورن احمد دو افسر دیگر را ملاقات کردیم. یکی از آنها (شایسته) نام داشت و اسم دیگرش را متاسفانه نمیدانم. آنها با ما داخل موتر شده ما را به طرف شمال که محل انداخت و پولیگون قوای چهار زرهدار است، بُردند. بعد از طی نمودن فاصلۀ اندکی موتر ها را متوقف ساختند و ما همه از موتر ها پائین شدیم.
در آنجا افسران مذکور به ما گفتند “شما در همینجا منتظر باشید!”.
بعداَ آنها چشم های محافظین تره کی را باز کرده آنها را به طرف یک گودال رهنمایی کردند.
محافظین مذکور وارد گودال شده در آنجا نشستند.
بعداَ همان افسری که (شایسته) نام داشت تفنگچۀ دستی اش را بیرون کشید.
(روزی) نیز خواست تا تفنگچۀ خود را نیز درآورده او نیز در کشتن محافظان مذکور سهم بگیرد.
اما (شایسته) برایش گفت “ای وظیفۀ شما نیست، وظیفه به ما داده شده “.
(شایسته) با یک بار شلیک کردن بالای قاسم و دو بار شلیک کردن بالای ببرک به حیات آنها خاتمه بخشید.
ـ بالای کدام قسمت وجود آنها شلیک کرد؟
بالای سر شان شلیک صورت گرفت.
به هر حال در فاصلۀ نه چندان دور از گودل مذکور، بیل و کلند وجود داشت که بعداَ توسط یک تعداد افسران برای ریختن خاک بالای اجساد محافظین تره کی به کار گرفته شد.
بعد از این حادثه ما با راننده ها و سربازان خود دوباره به گارد برگشتیم. من نزد جانداد رفته و برایش گفتم که آنها محافظین تره کی را کشتند.
او در جواب برایم گفت که یعقوب لوی درستیز چنین هدایت داده بوده است.
نوت :
این استجواب به ساعت یک و چهل دقیقه بعد از ظهر روز بیست و چهارم جدی سال ١٣٥٨ توسط (سر څارمن عبدالرحیم ) و (څارمن جمعه خان) به صفت هیات تحقیق صورت گرفته است.
در بخش دوم حرف های (ودود) آمر مخابرۀ ارگ را خواهید خواند که نه تنها از قتل نورمحمد تره کی بلکه از چگونگی دستگیری خانواده و محافظین او نیز میگوی
این اعترافات به تاریخ بیست و چهارم جدی سال ١٣٥٨ صورت گرفته است. مستنطقین قضیه (سر څارمن عبدالرحیم) و (څارمن جمعه) نام داشته و متن استجواب توسط محمد داود تایپ شده است.
[…] له ریس [محمد اقبال] سره ئې یوځای وژلی وو، ياده مرکه دلتهد اکتوبر اتمي ماښام وو چی د ارګ کوټۍ باغچې ته درې صاحب […]