يک نگاه انتقادی برتاریخ غبار
(افغانستان درمسیرتاریخ)
به نظرميرسد که برخی ازدگرانديشان وبطورکلي علاقمندان تاريخ غبار، تصور میکنند که تاريخ دو جلدی مرحوم غبار، يگانه تاريخ وکامل ترين تاريخ وجامع ترين تاريخ کشور و دريک کلام، «خاتم التواريخ» است ونبايد درمورد محتوا وصحت وسقم مطالب آن حرفی زده شود و اگر حرفی زده شود، مثل آنست که به مقدسات شان توهينی صورت گرفته باشد، پس ناراحت ميشوند وممکن است ناسزاهم بگويند. ظاهرا ً اين تصوريا باور از آنجا درايشان ريشه وقوت گرفته که: اولا” مولف کتاب، مرحوم غبار، يکی ازشخصيت های سياسی شناخته شده و مورد احترام اهل قلم و سياست است. ثانيا” کتاب در دورانی زير چاپ رفت (۱۹۶۷م) که نهضت های روشنفکری و جنبش های ملی رهائی بخش تحت رهبری احزاب دست چپی پيرو خط مسکو در آسيا و افريقا و امريکای لا تين هواداران زيادی داشت. ودر کشور ما نيز گروه های دست چپی پيرو خط مسکو و پيرو خط پکن بازارگرمی داشتند و جوانان و تحصيل کردگان را برای سرنگونی رژيم سلطنتی در کشور به تشکل و مبارزه وسيع در برابر گروه های اسلاميست فرا ميخواندند. ثالثا”، ممانعت از پخش ونشر اين کتاب ازطرف حکومت وقت، نيز باعث بلند رفتن اعتبارکتاب درنزد قشرتحصيل يافته واهل مطالعه وسياست گرديد؛ تا آنجا که هرکس سعی ميکرد نسخه ای ازآن را بدست آورد ومطالعه کند ويا داشته باشد. رابعا”، کتاب با ادبيات روانتر وسبک تازه تری درمقايسه با تاريخ های قبل از خود به نگارش گرفته شده و مطالعه آن برای خواننده دلگير وخسته کننده تمام نمی شود.
بنابراين خصوصيات و يکرشته تبليغات ديگر، کتاب جايش را در ميان قشر روشنفکر وصاحب مطالعه و اهل سياست دريافت. پس در شراط سر نگونی رژيم سلطنتی و جمهوريت داودخان، هيچکسی فرصت نکرد ويا در فکرآن نشد تا برمحتوا و میتود کارکتاب و صحت و سقم مطالب آن پس از پخش آن در۱۹۷۸ ميلادی نظری انتقادی يا نقد واره ای بنويسد.
اينک بانشر جلد دوم آن تاريخ پس از سی سال، برخی انتقادات و اعتراضات وديدگاهها بر سبک نگرش مرحوم غبار، آنهم در فضا وهوای سياسی باز تری صورت گرفته وجريده هفته وار اميد، به نشر اين اعتراضات و ديدگاه های متفاوت پرداخت و خوانندگان خود را درصدر قضاوت اين ديدگاه ها قرار داد.
بايد پذيرفت که هر نسلی از نسل های کشور حق دارد تا در پرتو اندوخته های علمی و باز يافته های ديرين شناسی و اسناد و شواهد تاريخی، تاريخ کشور را دوباره نگری ودوباره نگاری کند. نکات تاريک ومبهم ومشکوک را روشن و نکات نادرست و غرض آلود را از متن تاريخ پاک و حذف نمايد. تا نسل موجود ازگمراهی رهائی يابد و راه راست را از کجراهه بازشناسد وواقعيت های تاريخی جامعه و مردم کشور خود را دريابد. باری در شماره ۴۰۹ هفته نامه اميد گفته بودم: آنانی که با تاريخ و کار تاريخ نگاری سروکار دارند، بخوبی ميدانند که برای نگارش يک تاريخ خوب و بی عيب، چه رنجها وچه بيدار خوابی ها و چه کندو کاوش های را بايد متحمل شد تا اثری تاريخی قابل باوری برای خوانندگان اثر خود پديد آورد.
امروز تاريخ نگاری، ديگر خاطره نگاری و ثبت وضبط صرف واقعات نيست، بلکه بخشی از علوم اجتماعی مبتنی براسناد وشواهد مورد قبول جامعه بخاطردرک درست حقایق وحوادثی است که درگذشته رخ داده وانسانها خواهان فهمیدن حقیقت آن رخداد هااستند. بنابرین باید دانست که هر پديده تاريخی از خود علتی دارد و بايد علت و موجبه آن پديده جستجو شود و شرايط اجتماعی، سياسی واقتصادی ظهور يک واقعه تاريخی می بايستی مورد بررسی و مطالعه قرار گيرد و استنتاجی که از رخداد های تاريخی به عمل می آيد، نيز می بايد برابر با ظرفيت زمان ،مکان، اوضاع وشرايطی باشد که يک واقعۀ تاريخی در آن بظهور پيوسته است.
داکتراکرم عثمان، جمله زیبائی را دراین مورداز قول یک دانشمند نامدارتاریخ بیاد میدهد ومینویسد: “بقول بندتوکروچه، ازشگفتیهای سرنوشت یکی اینکه، تا زمانی متمادی، تاریخ خوارترین نوع دانش به شمارمیرفت، حالانکه فلسفه بلند پایه ترین دانش حساب میشد واکنون تاریخ نه تنها برفلسفه برتری دارد، بلکه برآن خط بطلان می کشد. فلسفه تاریخ، فلسفه جامع وکاملی است که ازیک دیدگاه تاریخی متصورشده باشد.، چه نه تنها واقعیت ها، تاریخی هستند،بلکه همه حقایق نیز تاریخی میباشند وچه بهتر که مابه این کارخطیر وارزشناک با احتیاط و وسواس علمی نزدیک شویم وحقایق تاریخی را برحس خودی وانانیت خویش مقدم بدانیم.” (تاریخ درترازوی دیگر، نشریه اینده ، چاپ آلمان،شماره دوم،اگست سال 2000)
برای رسيدن به چنين هدفی، قبل ازهمه چيز، مؤرخ به اسناد ومدارک وشواهد تاريخی نياز دارد.انواع اين مدارک وشواهد خيلی وسيع اند . اين مدارک ازکتب و رسايل گرفته تا معاهدات ، از مکاتيب گرفته تا مسجلات ، از اخبار گرفته تا مجلات و سر انجام تا رسانه های گروهی ، چون : راديو، تلويزيون، ،فلم ها و انترنت وسعت دارد. علاوه بر آنچه گفته آمديم، بازيافته های باستان شناسی ولوحه سنگ های قبور و مسکوکات ونقاشی های مختلف برروی ظروف والواح سنگی نيز از جمله اسناد و شواهد تاريخی معتبر بشمار ميروند .
پس از آنکه چنين اسناد و شواهد تاريخی فراهم شد، نوبت ميرسد به چگونگی استفاده از اين اسناد ومدارک و شواهد تاريخی و متود کار برد آن ها. اسناد و مدارک تاريخی هريک بمثابۀ امانتی است بس مقدس که نبايد در آنها خيانت روا داشت و در آنها جعل و دستکاری نمود و يا از آنها درجهت حب و بغض شخصی يا سياسی کار گرفت. چه در اين صورت بی طرفی مورخ زير سوال ميرود و ارزش اثر تاريخی او تنزل ميکند.
جناب حشمت خليل غبار، در مؤخره ايکه بر کتاب پدر خويش ( جلد دوم افغانستان درمسير تاريخ) نگاشته، آن کتاب را «اولين تاريخ علمی افغانستان» خوانده و بقيه را تاريخ های « اقتباسی » ناميده است.
غباردر جلد اول افغانستان در مسير تاريخ، با ستثنای مطالبی که از سراج الاخبار نقل کرده و شماره وسال نشر آن را نشان ميدهد و يا اسنادی را که از آرشيف خانوادگی حضرت محمد صادق مجددی اقتباس نموده، باز گو ميکند، بقيه در سراسر کتاب از نشان دادن مآخذ خود صرف نظر کرده و به ندرت در بعضی ازفصول کتاب به منبع خود اشاره ميکند.
استاد عزیز نعیم، سابق استاد پوهنتون کابل دراین ارتباط نوشته اند:” - گرچه مرحوم غبار در پيشگفتار کتابش نوشته :« …. باسير تکامل جوامع بشری طرز نگارش تاريخ هم تکامل کرده و امروز تاريخ نويسی بر پايه های تحليل و تعليل همه جانبه قرار دارد…» اما بحيث يک مورخ که حکم قاضی را دارد، در هيچ مناقشه تاريخی ، او موقف دو طرف دعوی را نه عادلانه بر رسی کرده و نه منصفانه قضاوت نموده و حوادث را صرفاً ، نظر به ذوق و آرزوی خود مجسم ساخته و با شلاق قلم سحر آفرين خود ميخواهد خواننده را مجبور به پذيرش آن سازد. بناه ً اگر روندعلمی تاريخ نويسی « بر پايه های تحليل وتعليل همه جانبه » قرار داشته باشد، اين اثر دوجلدی فاقد آن ميباشد. نميدانم نظر به کدام دليل شاغلی حشمت خليل غبار مدعی است که تاريخ مذکور« اولين تاريخ علمی» کشور ماست ؟ البته يک تاريخ نگار حق دارد از روايات ، از نظريات ، از خاطرات ، از کتابها نقل قول کند، اما تا وقتی که صد درصد به صحت آن متيقن نباشد، صرفاً منحيث يک نظر و يک روايت قبولش نمايد، نه اينکه بر واقعيت آن حکم قطعی صادر کند!
– مولف افغانستان در مسيرتاريخ ، طوريکه از اين اثر دوجلدی پيداست ، فاقد تفکر تاريخی است ، يعنی ماضی را از روی زمان خود داوری نموده است. و واقعات را دوبُعدی ديده است ، نه سه بُعدی . آنهم نظر به شرايط سالهای ۶۰ و اوايل ۷۰ قرن بيستم ميلادی که در افغانستان و در جهان سوم و حتی کشورهای غربی طوفان چپگرائی ، جوانان را بخود پيچانده بود! روی همين انگيزه و تحت تاثير همچو طوفان مرحوم غبار به ماضی نظر انداخته و حوادث را به شيوه مارکسيست ها تعبير نموده و حتی اصطلاحاتی چون :مبارزات طبقاتی ، فيودال ، ملاک و فاشيست ، را بکار برده است که هرکدامش در قاموس چپگرايان معنی بخصوص خود را دارد.
– تاريخ نگار بايد منصف باشد، بايد حب و بغضش به حد اقل بر افکارش تاثير کند و احساسات و تفکرش متوازن باشد. با کمال تاسف اين اوصاف در اين اثر دوجلدی مرحوم غبار نه تنها به مشاهده نميرسد، بلکه احساسات خود بزرگ بينی مؤلف و حقير شمردن ديگران از لابلای اين اثر، بخصوص جلد دومش نمايان است .» (رک: گفتار چهارم درهمین مجموعه)
* * *
با توجه به نظریات استاد عزیز نعیم، میخواهم علاوه کنم که: نکته مهمی که مؤرخ را مکلف به استفاده وکاربرد بجا و معقول از اسناد و مدارک مينمايد، اصل شکاکيت تاريخ است. شک کردن يا شک نمودن در مسايل تاريخی،حق مسلم هرخواننده است. وتاريخ نگار مکلف است تا در رفع شکاکيت خواننده اثر خود و جلب باور و اعتماد خواننده توجه جدی مبذول نمايد. به همين دليل است که امروزه آثار و کتبی که به عنوان تاريخ پيشکش مردم ميگردند، مستند بر اسناد و مدارک تاريخی استند و منبع و مأخذ همه مطالبی که يک حادثه تاريخی را بيان ميکند، در پاورقی کتاب و يا در پايان فصل يا بخش معين نشان داده ميشود تا اگر کسی به مطلب و موضوعی شک وترديد پيدا کند، به اصل مأخذ و مرجع آن رجوع کرده، قناعت خود را حاصل نمايد.
افغانستان در مسير تاريخ، تاليف مرحوم غبار با همه اطلاعات وسيع و ادبيات گيرا وتحليل و بررسی زمينه های اجتماعی – اقتصادی مراحل مختلف تاريخی کشور، عيبش اين است که مؤلف محترم نتوانسته ويا نخواسته است مطالب و موضوعات مطروحه در کتاب را مستند به مدارک ومنابعی بنمايد که در دسترس استفاده اش قرار داشته است. به همين جهت در بسا موارد به انسان شک وترديد دست می دهد که مرحوم غبار، اين يا آن مطلب را بر اساس کدام مدرک و چه سندی ميگويد که چنين يا چنان بوده است؟ و چون منبع روايتش را نشان نميدهد، لهذا درجه اعتبار وباور انسان به برخی مسايل وبخصوص احصائيه ها وارقام کاهش می يابد.
بطور مثال: تعداد اردوی ملی افغان در جنگ اول افغان و انگليس بطور دقيق، ۳۵ هزار در شهر کابل و ۳۵ هزار نفردر جلال آباد و ۴۰ هزار نفر در طول راه کابل- جلال آباد، در جلداول افغانستان در مسير تاريخ (ص ۵۶۸ ، ۵۷۰) نشان داده شده ويا تعداد نيروهای ملی افغان در جنگ سوم با انگليس: در جبهه پکتيا با ارقام مشخص ۲۳ هزار نفر در جبهه وزيرستان ( ص ۷۶۵ ) و۱۶ هزار مرد مسلح همراه با ده هزار تفنگ عصری ازمردم مسعود ، هفت هزار جنگ آور وزيری و دوازده هزار مبارز اورکزائی (ص ۷۶۴) در جبهه «وانه» برای پيکار با انگليس ها، نشان داده شده است.
معلوم نيست مرحوم غبار اين ارقام و احصائيه ها را بر اساس کدام مدرک ومنبع موثق کتبی و يارسمی متذکر شده اند؟ منظور اين نيست که در سهم گيری فعال وفداکارانه مردم در جنگ برضد انگليس ها ترديدی وجود دارد، شايد در برخی از جبهات ومواضع از ارقام متذکره مرحوم غبار بيشتر هم شرکت کره باشند، اما دادن احصائيه های دقيق ازاشتراک کنندگان درپيکار با انگليس ها کاری ساده ای نيست. مخصوصا که تا همين سال های اخير هم ما حتی احصائيه نفوس قابل اعتمادی از مردم سمت جنوب وجنوب شرقی کشور در دست نداشتيم. از همين جاست که مرحوم پوهاند حبيبی ضمن تعريف از قوت قلم وبيان غبار، در مورد کتاب افغانستان در مسير تاريخ او مينويسد:
«غبار مرد خوش قيافت، بلند بالاو ظريف گويا و جويای گربُزی بود که با نفوذ کلام واستدلال قوی ميتوانست جوانان را بدور خود فراهم آورد. و چون قلم روان و نيرومندی داشت، ميتوانست در تاريخ وادبيات وسياست واجتماعيات مباحث دلچسپی بنويسد که از آن جمله نمونه کار وافکار و تحليل ونظرش بواقع در کتاب مسيرتاريخ آشکار است که آن کتاب را با وجود برخی لغزش های تاريخی و عددی و بعضاً ارادی، با قوت بيان و ظرافت ادبی، دلچسپ و در خور خوانش و مطالعه ساخته است. وی در تاريخ نويسی سبکی خاص داشت که وقايع تاريخی را همواره به نفع تصور خاص عندی و قالب فکری خود استعمال ميکرد و بنا براين درتاريخ نگاری حود ناظر بی طرفی به نظر نمی آيد…» (جنبش مشروطيت،چاپ اول، ص ۱۳۸)
بدينگونه معلوم ميشود که مرحوم غبار در نشان ندادن منابع ومآخذ کتاب خود، هدفی خاص داشته و بخاطرهمان هدف، با نشان دادن مآخذ، نميتوانسته مسايل را مطابق قالب فکری تصور خويش تعبير و تفسير نمايد.
طورمثال غبار فتح قلعه تل درجبهه پکتیا را تحت سرکردگی جنرال نادرخان به دوشکل در دو جلد تاریخ خود آورده است که اگر هریکی را درست بداینم، دیگرش نادرست خواهد بود واین نادرستی را خود غبار صحه گذاشته نه کسی دیگر .غباردرجلد اول تاریخ خود مینویسد:
” سپهسالار محمد نادر خان در 26 می 1919 بطور ناگهانی با ده هزار لشکر«ملی» از مردم خوستی و وزیری و غیره و سه هزار عسکر منظم و دو توپ « هاوتزر » و هفت توپ دیگر در محاذ تل رسید. این قوا بلادرنگ نقاط حاکمه و قصبۀ تل را اشغال و در 28 می در زیر باران گلوله طیاره های دشمن (در طی همین بمباران طیارات انگلیسی بود که احمد جان خان کمیدان کابلی شهید شد.)، قلعه جنگی تل را زیر آتش «هاوتزر» ها قرار داد و به سرعت ذخایر تیل و چوب و آذوقه قلعه را با استیشن های بیسیم و ریل آتش زد. قطعات «فرانتیرکاستبلری» دشمن از موضع خود فرار کرد و ذخیره آب مورد خطر واقع شد. آتش باری توپخانه افغانی دیگر گـل شدنــی نبــود، تا فصیل قلعه تل و قشله های قلعه منهدم گردید. ملیشیایی ها انگلیسها را ترک گفتند و از تل خارج شدند. بالاخره قوای انگلیس تاب نیاورده دست از جنگ کشید و بیرق تسلیم برافراشت. مهاجمین افغــانی متوجه بیرق تسلیم نشدند و یا نخواستند بشوند پس هجوم دوام کرد و سپاه و افسران انگلیسی از دروازه دیگر قلعه فرار کردند. قشون فاتح افغانی داخل تل شده بیرق افغانستان را برفراز آن افراشتند. در عوض، قومندانی اعلی انگلیس جنرال اوستاس قومندان مدافع و ناکام تل را معزول و در هند احضار کردند و بعد ها جنرال دایر در عوض او منصوب گردید.
در حالی که قوای فاتح افغانی قلعهُ مهم تل را در دست داشته و کوهات و پشاور را تحت تهدید قرار داده بود، و قوای افغانی میتوانست به یک حرکت جناحی در پشاور بیفتد و سپاه خیبر انگلیسی را معدوم و هر دو کناره دریای سند را در زیر پای استعمار امپراتوری به تودۀ آتشی تبدیل نماید. ولی این چنین نشد زیرا پایتخت کابل بدون مشوره با قوماندانان محاذات جنگ، بدون مشوره با مردم افغانستان، خواهش متارکه دولت انگلیس را پذیرفته و به قوماندانان خود در تمام محاذات جنگ امر تخلیه ، مناطق مفتوحه و عقب کشی از سرحدات صادر کرد. لهذا سپاه فاتح افغانی خواهی نخواهی رجعت کردند و نقاط مهمی که با خون مردم و عسکر افغانی فتح شده بود دوباره (به شمول قلعه جنگی تل) به دست دشمن افتاد، زیرا پشت جبهات افغانی یعنی دولت مرکزی و دربار معناً متزلزل بود. ” (غبار،ج1،صفحات 764 ـ 768)
ودرجلد دوم تاریخ غباردرهمین مورد چنین میخوانیم که:
” شاه امان الله خان در جنگ سوم افغان و انگلیس، چانس شمولیت و کسب افتخار بین المللی برای نادر خان بداد و بعد از فتح حرب، مینارۀ استقلال را بنام او بساخت. آنگاه خواهران خود را به برادران سپه سالار (شاه ولی خان و شاه محمود خان) تزویج نمود. سپه سالار، وزیر حربیه و برادرانش جنرالهای سپاه گردیدند و اینهمه اسباب شناسایی و شهرت نادرخان در سر تا سر افغانستان شد. گرچه سپه سالار محمد نادر در جنگ تل میدان را گذاشت و می خواست عقب نشینی کند، ولی شمس المشایخ جلو اسبش را گرفت و نعره زد که: کجا میروی؟ نادر خان گفت :«الساعه مخبر سرحدی رسید و خبر داد که قوای زیاد انگلیس تجمع کرده و اینک به حمله مبادرت میکنند» شمس المشایخ گفت از این چه بهتر، مگر ما و شما شهادت نمیخواهیم؟ سپه سالار مجبورا بایستاد و جنگ آغاز شد و انگلیس ها در هم شکستند. معهذا در حملۀ متقابل انگلیس در تل، سپه سالار به عقب کشید و قلعه مفتوحه را به دشمن گذاشت. او در راه عقب نشینی بود که فرمان شاه رسید و از متارکه رسمی دولتین اطلاع داد و این حادثه باعث نجات شهرت سپه سالار گردید. ” (افغانستان در مسیر تاریخ ،جلد2،ص 32)
حال ازاین دو روایت هرکه هرطورخواسته باشد تعبیرخود را کرده میتواند. به نظرمن در روایت دومی آنچه را که غبار از زبان شمس المشایخ نقل قول کرده، خواسته سپهسالار نادرخان را ترسو، و شمس المشایخ، را شجاع تر از وی نشان بدهد. با درنظرداشت مخالفت شدید مرحوم غبار با نادرخان که در جلد دوم کتابش همه جا او را بنام حکمران مینامد، خواننده میتواند هدف کلام غبار را درک کند. مگر واقعیت این است که جنرال نادرخان خودش قلعه تل را زیر ضربات آتش توپخانه قرارداد و با آتش زدن مهمات قلعه تل توانست انگلیسها را بشدت پریشان وتحت فشار قرار بدهد. همین ضربات توپخانه افغانها درجنگ تل و وانه وپیوار در وزیرستان سبب شد که انگلیسها را از حمله برجلال اباد منصرف ومجبور به متارکه جنگ وحاضر به مذاکره ساخت .
علل متارکۀ جنگ:
داکترسید عبدالله کاظم، به ارتباط علل اعلام متارکه از سوی انگلیسها وپذیرفتن آن از سوی شاه امان الله در بخشی از تحلیل عالمانه خویش نکاتی را برجسته میکند که با واقعیت ها وظرفیت های نظامی آن روزگارطرف افغانی بیشتر همخوانی دارد. وی مینویسد:
« اینکه چرا انگلیسها به عجله متارکه را پیشنهاد کردند، چند دلیل دارد :
یکی ـ آنها با آمدن فصل گرما و نیز خستگی مفرط قوای هندی از جنگ جهانی اول، ادامه جنگ را در ساحات حساس قبایل ماورای خط دیورند یک جنگ فرسایشی و دوامدار ارزیابی میکردند و از نظر نظامی پیشبرد جنگ را بحال خود مفید نمی دیدند،
دو ـ هنوز جنگ در جبهه جنوبی ادامه داشت که حکومت بلشویکی روسیه بتاریخ 27 مارچ 1919 اولین کشوری بود که استقلال افغانستان را برسمیت شناخت و انگلیس ها میدانستند که در صورت ادامه جنگ پای روسها در افغانستان کشانیده میشود و اینکار برای انگلیسها غیرقابل تحمل بود،
سه ـ آتش جنگ بیشتر در ساحات قبایلی تحت نفوذ انگلیسها گسترش می یافت و آن ساحه که حیثیت منطقه «حایل» را برای انگلیسها داشت، به میدان جنگ و مرکز ناآرامی ها در منطقه تبدیل می گردید و این وضع برای انگلیسها دردسر فراوان خلق میکرد.
اینکه چرا شاه امان الله با وجود مخالفت بعضی شخصیت های مؤثر ـ از جمله سردار عبدالقدوس خان صدراعظم، سپه سالار محمد نادرخان و از همه مهمتر جناب حضرت صاحب فضل محمد مجددی (شمس المشایخ) که روحانی مبارز، ضد انگلیس و شخصیت با نفوذ در بین قبایل بودند، پیشنهاد متارکه انگلیسها را فوراً قبول کرد، جنگ را متوقف ساخت و راه حل سیاسی را در پیش گرفت، دلائلی وجود دارند که اهم آن در اینجا مختصراً ذکر میگردد:
الف ) ـ ضعف قوای نظامی دولتی افغانستان و اتکای بیشتر به قوای قومی و در مقابل باتمام برتری های نظامی که انگلیسها داشتند، برای اولین بار در این جنگ از قوای هوائی (طیاره) استفاده کردند،
ب ) ـ ترس از اینکه با تداوم جنگ و ضعف قوای افغانی، موفقیت های نظامی حاصله درجبهه جنوبی که میتوانست آغاز یک عملیه سیاسی مساعد باشد، نیز از بین برود و موقف جانب افغانی در مذاکرات سیاسی ضعیف گردد،
ج ) ـ خطر اینکه انگلیسها از وسیله همیشگی تطمیع یک عده سران قبایل و اقوام کار گیرند و آنها قوای خود را از جنگ بیرون بکشند و قوای دولتی را در ادامه جنگ تنها گذارند،
د ) ـ واضح بود که در صورت تداوم جنگ از یکطرف افغانستان بسوی روسها کشانیده میشد و از طرف دیگر روابط سیاسی با انگلیسها قطع میگردید. شاه امان الله میخواست با سیاست «بیطرفی فعال» از رقابت روس و انگلیس به نفع کشور استفاده کند و لذا آرزو نداشت که بیک طرف وابسته بماند،
ه ) ـ ختم جنگ عمومی اول موقف انگلیسها را در هند به مشکل مواجه ساخته بود و هم آنها از پیشرفت احتمالی روسها بطرف جنوب شدیداً ترس داشتند، لذا شاه امان الله با درک همین وضع شرایط جهانی و منطقوی را برای حصول استقلال کشور از طریق سیاسی بسیار مساعد میدانست که باید از آن استفاده فوری بعمل آید،
و ) ـ در صورت تداوم جنگ، نفوذ رؤسای قبایل و همچنان علمای دینی در کشور بسیارزیاد می شد، بخصوص نفوذ خانواده های روحانی که از همه بیشتر خواهان قدرت سیاسی وسیع به حیث «شریک السلطنه» بودند که در نتیجه افغانستان بار دیگربه نظام قبایلی دوره قبل از امیرعبدالرحمن خان برگشت میکرد، دولت ضعیف می شد وبساط خانه جنگی ها هموار میگردید. بنابرآن آرزومندی دولت جهت آوردن اصلاحات برآورده نمی شد.”(رک افغان جرمن آنلاین، مقاله آقای داکترعبدالله کاظم، اگست 2010)
تغییر در اندیشۀ غبار:
غبار در دورۀ مشروطيت دوم، عضوگروه راديکال «جوانان افغان» چون: عبدالرحمن لودين، غلام محی الدين آرتی، تاج محمدبلوچ و غيره بود که نسبت بگروه معتدل و ميانه رو مشروطه خواهان، دارای افکارتند تر و انقلابی تر بودند. اما غبار در دورۀ دمکراسی شاه محمود خان، طی سالهای ۱۳۲۶-۱۳۳۰ از مرز مشروطه خواهی قدم فراتر نهاده وافکار چپی را پذيرفته بود. خودش در اين رابطه در جلد دوم افغانستان در مسيرتاريخ زير عنوان «تاثير جنبش های سياسی در کشور» مينويسد:
«روی همرفته فعاليت های احزاب سياسی، جرايد حزبی، اتحاديه محصلين، اپوزيسيون پارلمانی ،وتظاهرات انتخاباتی ، در ظرف چند سال محدود از ۱۳۲۶- ۱۳۳۰ش(۱۹۴۷-۱۹۵۱م) تاثير عظيمی در اذهان و نفوس مردم، در رژيم سياسی ودر سيستم اقتصادی و اجتماعی افغانستان نمود. خواسته های آزادی خواهی ودموکراسی در کشور زير اين تاثير توسيع گرديد… راه افکار جديد در مناسبات اجتماعی باز شد و در محافل روشنفکران، ايدئولوژی های متنوع و نوين معاصر مطرح گرديد. وبه اين ترتيب در حيات سياسی داخلی افغانستان تطور و تحول ايجاد شد.اين نهضت سياسی در افغانستان، الغای امتياز انحصار سياسی خانوده حکمران کشور وابطال امتياز و انحصار اقتصاد ی سرمايه بزرگ را ميخواستند. لغو رژيم اريستوکراسی و اوليگارشی وآزادی ومساوات عمومی را طلب ميکردند. اين جنبش از منافع دهقان، کارگر، پيشه ور، و مامور پائين رتبه سخن ميگفت و در سياست خارجی، بی طرفی مثبت کشور را شعار ميداد. از جمله برای اولين بار جريدۀ وطن، از تقويۀ جهان سوم واز سياست عدم انسلاک فعال سخن گفت. گرچه سلطنت تمام اين جنبش ها را معدوم کرد، اما قادر نبود تاثير آن را از جامعه افغانی محو نمايد…» (ص ۲۷۰، ج ۲)
اين تذکرات مرحوم غبار به صراحت نشان می دهد که او از مرز مشروطه خواهی فراتر رفته و درسالهای ۱۳۲۶ تا ۱۳۳۰ دارای افکار وايده های چپی شده بود. واگر اين ايده را پذيرفته نمیبود، ضرورتی نداشت تابوسيله جريده وطن، انديشه های را مطرح کندکه نهضت های سياسی چپی، پيروخط فکری مسکو يا خط پکن آنرا در سالهای بعدتر مطرح ميکردند.
بدينسان ما به هدف ومنطورسياسی غبار، پی می بريم که چرا درجلد اول افغانستان درمسير تاريخ، با ستثنای مطالبی که از سراج الاخبار نقل کرده و شماره وسال نشر آن رانشان ميدهد ويا اسنادی را که ازآرشيف خانوادگی حضرت محمد صادق مجددی اقتباس نموده، بازگو ميکند، بقيه در سراسرکتاب از نشان دادن مآخذ خود صرف نظر کرده و به ندرت دربعضی ازفصول کتاب به منبع خود اشاره ميکند.
معهذا بايد اذعان داشت که يکی ازمهمترين و سودمندترين بخش های جلد اول افغانستان در مسير تاريخ، همانا بخشی است که به دورۀ حيات مؤلف تعلق ميگيرد. اين بخش شامل دورۀ امارت اميرحبيب الله خان، احياء جنبش مشروطيت دوم، جنگ استرداد استقلال و تشکيل دولت جوانان افغان تحت رهبری و زعامت شاه امان الله خان و سقوط آن دولت توسط شورش حبيب الله کله کانی به دسيسه امپرياليزم انگليس باهمکاری وهمياری ارتجاع داخلی است که غبار آنرا «فاجعه تاريخی» ميخواند. (ص ۸۳۴ ج ۱).
مرحوم غبار به عنوان يکی از روشنفکران آگاه و متعهد، تمام پيچ وخم و فراز وفرود های اين دوره را درک نموده وآنرا بطور مفصل شرح داده است. ميتوان گفت يکی از بخش های قابل توجه تاريخ او همين بخش است.
عدم توجه به نقطه های عطف تاریخی:
لازم به ياد آوری است که، يکی از مختصات مهم طبقه بندی مراحل مختلف تاريخ يک کشور، تشخيص نقطه های عطف تاريخی است. بگونه مثال: اختراع خط برای جامعه بشری، يک پيروزی بزرگ از لحاظ بلوغ فکری بحساب ميرود و جوامع مختلف برای تفکيک وتشخيص دست آورد های تاريخی خويش، آنرا مرزی ميان دوره تاريخی وماقبل تاريخی مشخص کرده اند. همچنان اگر ازظهورمسيح به عنوان يک نقطه عطف تاريخی درجوامع مسيحی بگذريم ، ظهور اسلام در تاريخ کشور های اسلامی يک نقطه عطف تاريخی است و بهمين جهت کشور های اسلامی تاريخ خود رابا تشخص ظهوراسلام به دومرحله کلی قبل از اسلام وبعد ازاسلام به نگارش ومطالعه ميگيرند. افزون براين در کشور ما وکشور های منطقه که دارای سرشت وسرنوشت مشترک تاريخی اند، خروج چنگيز واستيلای مغول، يک نقطه عطف تاريخی است. ازآن گذشته، تاسيس دولت معاصر افغانستان توسط احمدشاه درانی در ۱۷۴۷ ميلادی نقطه عطف تاريخی ديگری است که پس از يک دورۀ دوصد وپنجاه ساله تشتت و پراگندگی در ميان امپراتوری مغولی هندوستان ودولت صفويان ايران و شيبانيان ماوراءالنهر دوباره هويت سياسی خود را بدست آورد و درصف ملل آزاد جهان جای معين خود را گرفت. بهمين سلسله، استقلال افغانستان در ۱۹۱۹م نقطه عطف تاريخی ديگری است که برای ما افغانها بسيار پراهميت است وميتوان در طبقه بندی مراحل تاريخی کشور آنرا مورد توجه قرار داد.
به اين حساب اگر من بجای مرحوم غبار بودم، جلد دوم تاريخ خود را «افغانستان بعداز استقلال» نام ميگذاشتم. ودوره امارت اميرحبيب الله خان را که مصادف با آغاز قرن بيستم است به عنوان مدخل يا مقدمه جلد دوم در نظرمي گرفتم وآنرا تاپايان رژيم سلطنت درکشور (۱۹۷۳) وحتی درصورت توانائی فکری تا جمهوری داؤدخان ادامه ميدادم. چنين تصنيفی هم از منطق طبقه بندی تاريخی برخوردار بود وهم ازلحاظ حجم جلد اول کتاب، ميتوانست موازنه ای ايجاد کند. زيرا در وضع موجود جلد اول در ۸۴۵ صفحه و در بردارنده گذشته های دور تا ۱۹۲۹ وجلد دوم در ۲۸۵ صفحه ، دربردارنده دودهه ازتاريخ کشوراز نظر يک مؤرخ دقيق بی تناسب مينمايد.
نکته ایکه امروز، مخصوصاً در تاريخ نگاری به آن بسيار اهميت داده ميشود، ترتيب فهرست اعلام، يعنی بيرون نويس کردن فهرست نام اشخاص وطوايف و فرقه ها ،ونام اماکن، يعنی جايها، شهر ها، راه ها، رودخانه ها، و سرانجام فهرست عمومی منابع و مآخذ کتاب در پايان يک اثر تاريخی تحقيقی است. دليل اين کار و مفاد آن، اين است که ازسرگردانی وضياع وقت کسانی جلوگيری ميکند که درجستجوی مطلبی يا نام شخصی و يا نام يک محل تاريخی هستند و با مراجعه به فهرست مورد نظر، بزودی آنچه را درنظر دارند، بدان دست می يابند. بنابراين اگريک مؤرخ اين همه شرايط را درنظرگرفته باشد، ميتوان گفت اثر اويک اثر علمی – تحقيقی است.
جعل تاریخی:
نکته تعجب انگيزیکه در تاريخ نويسی مرحوم غبار، در پهلوی فقدان نشان دادن مآخذ،میتوان دید اینست که، گاهی گفته ها ونوشته های ديگران را به شيوه خاصی در حق دوستان وخويشاوندان خود رقم ميزده است. او اين کار را حتی درکتاب معتبر خود (افغانستان درمسير تاريخ) بکار گرفته است. به يکی دونمونه از اين روش کاراو که حکم جعل تاريخی را دارند در تاريخ او توجه ميکنيم:
نمونه اول :
در پايان جلد اول افغانستان درمسير تاريخ (صفحات ۸۳۵ – ۸۳۶) يک متن بسيار عالی با محتوای بلند اجتماعی- سياسی که در شيوائی بيان و روانی کلام حتی از ادبيات آقای غبار هم در سطح بالاتری قرار دارد، جلب توجه ميکند. مرحوم غبار وانمود می نمايد که آن متن بلند و شيوا را يکنفر کندکمشر بنام محمد يعقوب خان نوشته واز زندان برايش فرستاده است و او هم آن را درج تاريخ حود نموده است تا هموطنان ما آن را بخوانند واز ادبيات عالی وتصويری که از وضع رقت بار جامعه و رژيم استبدادی وقت در آن انعکاس
داده شده، آگاهی يابند و احياناً بر نويسنده آن شادباش و آفرين بخوانند.
بدون ترديد آنانی که ازذوق ادبی بهره وراند، شايد بيشتر از يکبار آن متن را بخوانند تا ذوق ادبی و استعداد نويسندگی خود شانرا از آن مايه ببخشند. اما سوال در اينجاست که اين چگونه کندکمشری بود که در تمام عمرش فقط يکبار نوشت، ولی از همه نويسندگان وقلم بدستان ما بهتر نوشت؟ آن متن زيبا وشفاف را يک بار ديگر در زير اقتباس و با هم ميخوانيم و سپس به چگونگی اصليت آن خواهيم پرداخت؛ زيرا فکر ميکنم برای خواندن اين متن شايد نزد بسياری از خوانندگان عزیز تاريخ مرحوم غبار موجود نباشد.
«من در اين اوقيانوس بدبختی محکوم بفناستم. فرياد وناله، دشنام يا التماس، بغض يا محبت، کوشش ياسستی، هيچکدام مانع غرق شدن من نخواهد بود. من محکوم بعذاب استم. در اين باتلاق متعفن لحظه بلحظه فروتر ميروم. شيون من بجای نميرسد و ناله ام دلی را متأثر نمیگرداند. هرکسی در اطراف من در اين منجلاب پر از تيغه های زهرآگين و گزنده های کشنده ،غوطه وراست. وهمه همدرد و همبند منست. هريک با نحوه خاصی با ين عذاب دست بگريبان است. همه با ناله وضجه آرزوی مرگ مينمايند و در عين حال از مرگ هراسانند. با آنکه حتی برای لحظه ای هم طعم شيرين زندگی را نچشيده اند.
در اين جهنم که من مي زيم، نوروهوا وجود ندارد. نعره وفرياد از نزديک ترين مسافتی شنيده نميشود. تشنجاتی که روح مارا شکنجه مينمايد از کوتاه ترين فاصله ئی ديده نميشود. سکوت وظلمت براين قبرستان وسيع حکمفرماست. اين سکوت وظلمت لايتناهی بقدری وحشت آور است که آلام ديگری در برا برش ناچيز است. ترس و وحشت سراپای مارا فراگرفته، بدبينی وبد گمانی بالای سرما خيمه افراشته، ديگر از سايه حود بيمناک واز برادر خود بد گمانيم. همه از هم وباهم رنج ميبريم. همه از هم وباهم می ترسيم. همه از هم وباهم فرياد ميکشيم. همه ازهم وباهم ناراضيم. همه گی از هم متنفرو بيزاريم ولی همگی باهم اين جهنم واقعی را بوجود آورده ايم! راستی ودرستی، وطنخواهی و نوعپروری کلمات متداوله ماست. ولی درعمل جزترس و کينه، رنج وبدبختی حاصلی نداريم. آنچه در محيط ما وجود دارد برای تشديد شکنجه وافزايش رنجهای ماست. علمای علام از عمل نيک محروم است. پاسبان دزد است. قاضی راشی است. دولت هم دشمن جان ماست. فرهنگ کانون جهل و فساد گشته، وعدليه مرکز ظلم و قساوت؛ همه ميدانيم وهمه آهسته اين قضايا را صحبت می نمائيم. باوجود آن به متعالمان وملا نمايان احترام ميگذاريم. از پاسبان ميترسيم، به قاضی التماس ميکنيم، ازدولت انتظار شفقت و مساعدت داريم وبرای دفع ظلم به حکومت پناه ميبريم! اما: احترام ما به عالم نمايان ، ترس ما از پليس، التماس ما به قاضی، دادخواهی ما به حکومت و عدليه همه رياکاری ودروغ است ودعای علما، تحفظ پليس،
عدالت قاضی از آن دروغ تر است.
دروغ آتش هيزم جهنم ماست. دروغ ماده اوليه اين کارخانۀ رنج و عذاب است.
دروغ محصول تمام نشدنی اين مزرعه آفت والم است. آری؛ دروغ تخم پرحاصلی است که لاينقطع در سرزمين بلا کاشته شده و ميوۀ آن برخرمن کينه وعداوت، تنفر وبد بينی افزوده ميرود. دروغ کانسرت شياطين و آهنگ عزائی است که در سرتا سر اين قبرستان نواخته ميشود. دروغ سرود جهنميان است.
زندگی ما چيست؟ در ميان شعله های جهنم می خنديم، گريه ميکنيم، می ترسيم، مايوسيم، اميد واريم، ميروئيم و نمو ميکنيم، گل ميدهيم وپژمرده ميشويم. ليکن لهيب اين آتش سوزنده ابديست، مگر نسلهای آينده ما نيز دراين جهنم برای ابد خواهد سوخت. اصلا” زندگی ما بمعنی حال وجودندارد. زندگی ما بفردا، احاله ميگردد. وما به فردا علاقمنديم. فردائی که امروز نمی شود ودر پی خود فردای ديگری دارد. باوجود آن ا ين فردا مرجع اميد ما ست. فردا آهنگ يکنواخت و تنها آهنگ اميدبخشی است که در سرتاسر جهنم ما طنين می اندازد. فردا سرود دايمی ماست. فردا نان خواهيم خورد، فردا دفع ظلم خواهد شد، فردا آلام و مصائب کمتر خواهد شد. فردا دژ خيمان ما دست از شکنجه وتعذيب ما خواهدکشيد. فردا صدای شلاقی که استخوانهای ما را خورد ميکند، شنيده نخواهد شد ما منتظر اين فردا استيم….»
اين متن شفاف وآهنگ دار درعين حاليکه بيانگرشرايط واوضاع ناگوار جامعه ماست، چنان گيرا ودلپذير است که تاکنون کمتر کسی متوجه نويسندۀ اصلی آن شده است. آن کندکمشر مرحوم اصلا” خسر زاده مرحوم غبار بوده و در واقع نه نويسنده بود ونه هم شاعر. ونه چنين متنی را نوشته ميتوانست ونه هم درزندان بکسی اجازه مطالعۀ کتاب و مجال نوشتن چنين موضوع مهم و خطرناکی ميسر بود. اين نوشته از نويسنده توانمند ايرانی «محمد مسعود» است که از کتاب «گلهای که در جهنم ميرويند» او، مرحوم غبار اقتباس و بنام خويشاوند خود (محمد يعقوب خان کندکمشر) ثبت تاريخ خود نموده است.
نمونه دوم:
غبار از دوستان نزديک عبدالرحمن لودين وهردوبه گروه «جوانان افغان» منسوب بودند. پس از سقوط دولت امانی در جنوری ۱۹۲۹ ميلادی وروی کار شدن دولت سقاوی، هواخواهان رژيم جوانان افغان، يکی بعد ديگری دستگير وراهی زندان شدند. عبدالرحمن نيز به اتهام هواداری از دولت امانی دستگير و بزندان سپرده شدند. غبار ميگويد که: «در کابل بغلط آوازه افتاد که بچه سقاو، عبدالرحمن لودين را اعدام کرده است. اين خبرچون صاعقه در مجمع روشنفکران تاثير کرد. از جمله يک جوانک ميمنگی با تاثر مرثيه ذيل را بنوشت وبمن داد:
به ياد شهادت عبدالرحمن
چنان شهادت تـوحــال من پـريـش نمـود
که خون زديده روان قلب چاک ريش نمود
ستمگری که تـراکشت، سخـت نـادم شد
چـرا که کـــينه ملــت بــخويش بيش نمود
فدای پيکر خــونـين لَخـت لَخــتــت مـن
که سـينه را ســپر تــيغ کـرد و پيش نمود
شهــيد عشـق وطن زنده است قلـبم ازآن
بــشوق نــام ورا ورد خود همــيش نمود
چه ديدظـلم وچه نوشيد خون دل بــوطن
چــو نوش جام شهــادت زتيغ ونيش نمود
باين خيانت و مکريکه تــو شهـيـد شدی
کــجا چنــين ستمی کس بهـيچ کيـش نمود
چنان ستم کـه بــتو کــرد آن ستــم پـيـشه
نـه هيـچ گرگ فـرومايه ئی به ميش نمود
نشـين بديــده خانـقــاهی عبدالرحمن خان
بـبين زهـجر تو مردم چها بخويش نمود؟
در حالی که بزودی روشن شد اين افواه اعدام عبد الرحمن خان غلط بوده وبچه سقاو اورا رها نموده است. البته در آينده (۱۹۳۰) اين استعداد در خشان کشور باز از نظر سياسی گلوله باران گرديد. اين وقت اوسی وهفت سال عمر داشت. (در مسير تاريخ، جلد ۱، ص ۷۲۳)
در وصف شجاعت وشهامت عبدالرحمن لودين هرقدر گفته شود بازهم کم است. اما آنچه مايه تعجب است، اين است که مرحوم غبار چرا ننوشته که آن جوانک ميمنه گی، اين شعر زيبا را در رثای مرحوم لودين سال ها بعد سروده وبه اوداده است.
آن جوانک ميمنه گی، يونس سرخابی نام داشت که مردی تند مزاج ونترسی بود ودرجوانی از استعداد شعر وشاعری برخوردار وشعرهای انتقادی تندی می نوشت.بر طبق گفته خودش از صنف ۱۱ مکتب به سبب اشتراک در کنفرانس ها وسخن رانی ها وتظاهرات محصلين پوهنتون کابل در۱۳۲۹ ش، اخراج وبه ميمنه تبعيد وزندانی گرديده بود. او تولد خود را ۱۳۰۵ شمسی ميگفت که باين حساب در عهد سقاوی (۱۳۰۸ ش) بيش از چهار سال نداشت و معلوم دار هيچکسی در سنين چار- پنج سال و حتی ده سالگی هم نميتواند چنين شعر زيبای بسرايد. مگر آنکه در سنين ۲۰- ۲۵ سالگی آن را سروده باشد.
سرخابی در سالهای ۱۹۸۶ تا نيمه ۱۹۹۲م در اکادمی علوم افغانستان ، در مرکز تحقيقات علوم اجتماعی بامن همکار وهم صحبت ومحشور بود. چون زبان فرانسه را بخوبی ميدانست، بکمک داکتر اکرم عثمان به اکادمی علوم افغانستان راه يافت. او مرد با مزه ئی بود وآنچه ميخواست بگويد، از کسی باک نداشت ومکنونات ضمير خود را ميگفت. اوآدم شجاعی بود و به عبدالرحمن لودين و مرحوم غبار سخت ارادت داشت. اما ميگفت او اين شعر را ۲۰ سال بعد از شهادت لودين در دوران تظاهرات محصلين پوهنتون در ۱۹۵۰ (۱۳۲۹ش) سروده است. واين سخن سرخابی پذيرفتنی مينمايد. سرخابی در سال ۱۹۹۴ ميلادی در فرانسه چشم از جهان پوشيد. واين يگانه آرزوی اوبود که روزهای آخر عمر خود را درپاريس بپايان ببرد. يادش گرامی باد!
جلد دوم تاريخ غبار وتبارز نکات قابل تأمل درآن :
جلد دوم افغانستان در مسير تاريخ، بر عکس جلد اول مبتنی بر اسناد ومدارک کتبی چون روزنامه های دولتی اصلاح و انيس و ساير کتب چاپ شده در ربع دوم قرن بيستم در کشور است. اما اين جلد نيز فاقد متودعلمی استفاده از مآخذ است. و همچنان فاقد اندکس وفهرست اعلام رجال واماکن وطوایف است و برای مطلبی کوچک بايد کتاب را سرا پا ورق زد ويا چندين فصل و يا چندين صفحه را از سرمطالعه کرد تا به مطلب مورد نظر دست يافت. معهذا چون مولف خود جزو وقايع وناظر بسياری از حوادث و رخداد های سياسی واجتماعی در کشور بوده است. محتوای کتاب به استثنای چندمورد، ازاعتبارلازم برخوردار است وبايستی به آن بچشم قدر نگريست.
نکته قابل توجه ومهم درجلددوم افغانستان درمسير تاريخ، اين است که در سراسر کتاب، هيچ شخصيت اجتماعی، فرهنگی وسياسی ديگرکشور، مثل خود آقای غبار نمي درخشد و شخص غبار، يکه تاز دايمی ميدان مبارزه با رژيم بر سر اقتدار است. مبارزين ديگر، در کنج سلولهای زندان فقط زجر ميکشند و دم برنمی آورند. گويا که ديگرنيرو وتوان مبارزه با دستگاه حاکمه را از دست داده اند و اميدی به پيروزی خود ندارند. از اين است که از ساير مبارزان وزندانيان سياسی، جز نامی، هيچگونه توصیف وتعريفی نشده است. به سخن ديگر غبار، در عين حالی که ناگزير است از ساير زندانيان سياسی نام ببرد، اما تعريف درست ودرخور شأن هر يکی از آنها که يکجا با او بزندان رفته بودند وحتی برخی بعد از رهائی خودش از زندان، در زندان مانده بودند (مثل:مرحوم سرور جويا، مرحوم براتعلی تاج ومرحوم فتح محمد ميرزاد) نخواسته بدست بدهد.
آيا درميان اعضای جمعيت وطن وساير مشروطه خواهان و عناصر سياسی، کسی نبوده که نقشی همطراز غبار در تشکل و بسيج نيروهای ملی وآزادی طلب کشور بازی کرده باشد؟ من معتقدم که چنين شخصيت های جان باخته درآن جمعيت و ساير جمعيت های سياسی کشور وجود داشته و هر يکی از آن ها به اين می ارزيده تا مرحوم غبار از کارنامه ها وجان بازی های آنها بطور شايسته ياد آوری کند. مگرمتأسفانه که چنين ياد آوری شايسته از آنها صورت نگرفته است. در حالی که مقاومت وجان سختی ايکه مرحوم سرورجويا وياران همزنجيرش پس ازرهائی مرحوم غبار اززندان، از خود دربرابر عمال امنيتی زندان نشان داده اند واخیراً سرگذشت پرشهامت سرورجويا به قلم خودش به همت يکی ازارادتمندان آن مرحوم در نشريه زرنگار چاپ تورنتو کانادا بطورمسلسل به نشررسیده، گواه صادقی براين است که اودر مبارزه برضد استبداد اگر از مرحوم غبار چندين گام بجلو نبوده باشد، به هيچوجه از ايشان عقب ترهم نبوده است .
سرور جویا گفته بود:
اشک بربسترم ای شمع بیفشان وبسوز
منتها تادم صبح است دوام من و تو
اما ازچنين مردی مصمم وجان سختی که تادم مرگ هم حاضر نشد با نوشتن يک پرزه خط ندامت ازسياست، خودرا از زندان نجات دهد تذکر درخوری درکتابش نکرده است. واين امر نشاندهنده حس خود برتربينی وخود برترخواهی مرحوم غبار دربرابر همرزمانش است.
نکتۀ ملموس ديگری که در جلد دوم تاريخ غبار به وضوح تمام ديده ميشود، تبارز کدورت ها وعقده های شخصی يا سياسی مؤلف است که آن را با الفاظ وکلمات ستيزه جويانه و تحقير آميز در حق رجال دولتی وشخصيت های علمی -فرهنگی کشور بروز داده است. اين روش واقعا” لطمه ايست برشهرت و محبوبيت آن مرد مبارز وحق طلب.
از مطالعه جلد دوم تاريخ او بر می آيد که مرحوم غباربا همه خرد ودانش وبا همه مبارزات سياسی اش، آدم بی کينه وبی عقده ای نبوده است. از کسی که بنابردلايلی عقده ميگرفت، آن عقده را تا مدتها در دل نگه ميداشت ووقتی که فرصتی برای بيان آن کدورت فراهم ميشد، از بيان آن دريغ نميو رزيد.
حتی چنان مينمايد که غبارجلددوم تاريخ خود را بمنظور انتقام کشی ازنادرشاه وخانواده اوبه نگارش گرفته است ودر پهلوی اين کار ازنيش زدن ساير افراد و اشخاصي که ازآنها کدورتی داشته نيز دريغ نورزيده است .
برای رد يابی کدورت های شخصی يا سياسی غبار نسبت به اشخاص دور از خانواده نادرشاه ، به گفته ها ونوشته های او وپسرش، حشمت خليل غبار توجه خواهيم دا شت.
غبار درمورد ميرمحمدصديق فرهنگ، مؤلف کتاب «افغانستان در پنج قرن اخیر» که سابقا” عضو جمعيت وطن، برهبری ميرغلام محمد غبار بود، وبه سبب شرکت در تظاهرات انتخاباتی در سال ۱۳۳۱ بزندان سپرده شده بود، ميگويد که براثر تهديد وتخويف والی کابل و وعده و وعيد برادر خود، سيد قاسم رشتيا، «ميرمحمدصديق فرهنگ در برابراين همه فشار ونيرنگ تاب نياورده و بالاخره تسليم شده وعلاوه بر آن سعی کرد که اين نکته را موجه جلوه دهد که دادن عريضه به حکومت برای رهائی از حبس سياسی يک اقدام درست بوده است.» (جلد۲، ص ۲۵۱)
بر مبنای همين نوشته، حشمت خليل غبار در مؤخره خود برجلد دوم کتاب پدرش مينويسد: «مير محمدصديق فرهنگ در اثرتهديد محمد داود خان صدر اعظم، صف خود را تغيير داده و در مرور چند سالی با قبول مقاماتی چون، معين وزارت وسفير سلطنت در يوگوسلاويا، آهسته آهسته در آغوش خانواده حکمران فرو رفت و بعدا” بعنوان… مشاوررسمی ببرک کارمل در آن دوره خونين وتاريک افغانستان اجرای وظيفه کرد.» (جلددوم، ص ۲۷۵)
حشمت خليل غبار پس ازاين حمله برفرهنگ،کتاب او را نيز تاريخ اقتباسی ناميده مينويسد: «خدمت گاران مستبدين در زمان اقتدارخانواده حکمران تملق می کردند و تاريخ کشور را تحريف ميکردند و بعد از سقوط خانواده حکمران دفعتا” يکصدوهشتاد درجه عقبگرد کرده و «بافرهنگ» شدند و تاريخ «اقتباسی» و خاطرات سراپا دروغ نوشتند.» (همانجا).
به نظر ميرسد که کنار رفتن مرحوم فرهنگ از جمعيت وطن (که دليل وموجبه آن را خود مرحوم فرهنگ و شايد پسرش داکتر مير محمد امين فرهنگ بهتر بدانند) مايه کدورت وکينه مرحوم غبار نسبت به مرحوم فرهنگ شده است واين کينه را از طريق جلد دوم تاريخ خود بروز داده است. و جناب حشمت غبار برای بزرگ جلوه دادن کتاب پدر خويش نه تنها برشخص مرحوم فرهنگ تاخته ، بلکه برکتاب او (افغانستان در پنج قرن اخير» نيز حمله برده آنرا «تاريخ اقتباسی» خوانده است ومن در گفتار دیگر خود براين قسمت بيشتر مکث کرده ام.
حشمت خليل غبار در مورد پدر خويش متذکر ميشود که بار دوم مرحوم غبار بعلت تظاهرات انتخاباتی شهريان کابل در سال ۱۳۳۱ ش بزندان افتاد و تا سال ۱۳۳۵ ش در حبس بسر برد. واز ۱۳۳۵ تا ۱۳۵۶ ش مدت ۲۰ سال مر حوم غبار به کار دولتی اشتغال نورزيد و در منزل شخصی خود مصروف نوشتن کتاب «افغانستان در مسير تاريخ» بود. اما مرحوم پوهاند حبيبی که سوانح مرحوم غبار را از قول خودش به نگارش گرفته، مينگارد که: غبار در سال ۱۳۳۹ شمسی، به حيث مشاور رياست مستقل مطبوعات در کابل شامل کار بود و درهمان دوره کتاب خود را مينوشت. (وسپس در عهد حکومت مرحوم ميوندوال و وزارت مرحوم بينوا در سال ۱۳۴۶ ش مطابق ۱۹۶۷ م، آنرا با مصارف پول دولت به جاپ رسانيد.) (مقايسه شود جنبش مشروطيت، ص ۱۳۷ با افغانستان درمسير تاريخ، جلد ۲ ص ۲۷۲- ۲۷۳.)
بدون ترديد نگاشتن و بچاپ رساندن کتاب افغانستان در مسير تاريخ، يکی ازکار های مفيد و سودمند مرحوم غبار است. چه آنرا درخانه و در زمان بيکاری خود نوشته باشد و يا آنرا در موقع اشتغال به مشاوريت خود در رياست مستقل مطبوعات تمام کرده باشد. اما تعجب آور اينست که چرا حشمت خليل خواسته اين مرحله کاری مرحوم غبار را که در ذات خود يک امر عادی است و هر انسان مستعد به کار حق دارد در کشور خود بکاری مطابق استعداد و توانائيش بپر دازد، از نظر انداخته است؟ مرحله ديگر کار مرحوم غبار، همانا ماموريت او در ادارۀ پوليس کوتوالی در۱۲۹۸ش (1919)است که بازهم آقای حشمت خليل غبار آنرا از سوانح پدر خويش حذف نموده است، اما مرحوم حبيبی آنرا در کتاب جنبش مشروطيت خود آورده است.
بدينگونه ديده ميشود که مرحوم غبار با همه ضديت ومخالفت خود با دستگاه حاکمه وقت، هم در دوره نادر شاه به کارهای دولتی (در سال۱۳۰۹ ش بصفت سرکاتب سفارت افغانی در برلين و در سال ۱۳۱۱ش به عضويت در انجمن ادبی کابل) اشتغال داشته وهم در دورۀ صدارت سردار محمد داود از انجام کار های مناسب بدش نمی آمده است. بنا بر اين نمی بايستی آقای حشمت غبار، فرهنگ را محکوم به مقام پرستی و کنار رفتن اورا از جمعيت وطن، به تسليمی وترس او تعبير ميکرد. وکار کردن او را در دولت، جرم و گناه عظيم ونابخشودنی تلقی نمايد. زيرا که بسياری از تحصيل يافته های ما در طول نيم قرن گذشته در آن دستگاه کار کرده اند وچنين نسبتی به آنها نیزمتوجه خواهد بود.
مرحوم غبار در جلد دوم تاريخ خود متذکر شده که در دوره های زندان و تبعيد پسرانش از تحصيل در مکاتب افغاستان محروم شده بودند. ما در حالی که اين عمل حکومت را تائيد نمی کنيم، اما اين نکته را ميخواهم خاطر نشان کنم که آنانی که در شرايط اختناق سياسی ودر کشور های محروم از آزادی های دموکراتيک مثل کشور ما، دست به طغيان ميزنند و در هر حال تلاش ميورزند تا رژيم بر سر اقتدار راسرنگون کنند، قبل ازهرچيز بايد در حق آينده زن و فرزندان خويش دلسوزانه فکر بکنند که در صورت عدم موفقيت چنين اقدام متهورانه سياسی، بر سرخانواده شان چه روزگاری خواهد آمد ؟ ووقتی شخص ابعاد مختلف عمل خود را بسنجد و بعد دست به عملی کردن آن بزند، پس نبايد از عواقب آن شکوه کند، زيرا قبل از هرکسی ديگر خود به پيشواز چنين حادته ای شتافته است.
افزون براين خانواده مرحوم غبار در مقايسه با خانوده های مرحوم غلام نبی خان چرخی وخانواده مرحوم محمد مهدی خان چنداولی، لااقل اين امتياز را نصيب شد که فرزندان غبار با وجود وقفه در تحصيل شان، از ادامه تعليم وتحصيل در مکاتب ومدارس افغانستان محروم نشدند و همگی تا آخرين کلاس پوهنتون کابل درس خواندند وتحصيل کردند ؛ اما خانوده چرخی بطور کلی به گناه ضديت و مخالفت آشتی ناپذير خود با سلطنت نادرشاه، بدست مرگ سپرده شدند و اطفال شان از رفتن به مکتب ودرس وتعليم محروم شناخته شدند وجايداد شخصی شان نيز مصادره گرديد.
همچنان مرحوم محمد مهدی خان چنداولی بخاطر هواداری از شاه امان الله غازی، به چوبه داربسته شد واولادش از درس وتعليم رسمی در مکاتب افغانستان محروم گرديدند، درحالی که جايداد شخصی و پدری مرحوم غبار مصادره نشد و او سرانجام موفق بدريافت اصل جايداد پدری واقع در جوار ولايت کابل واخذ کرايه چندين سالۀ آن گرديد. ( ظهور وزوال ح، د، خ، ا، ج ا ،
ص ۱۵۰)
يکی ديگر از شخصيت های معروف فرهنگی کشور، نجيب الله توروايانا است که مرحوم غبار اورا درجلد دوم تاريخش با اين عبارت به سخريه گرفته است: «يک جوانک بی تجربه ونوکار از کواسه گان امير دوست محمد خان بنام نجيب الله خان را شاه محمود خان به عنوان نماينده فوق العاده وممثل مخصوص اعليحضرت در پاکستان اعزام کرد.» (ج ۲ ، ص ۲۳۰)
و آقای حشمت خليل غبار، در مؤخرۀ خود آنجاکه آثار پدرش را معرفی ميکند، متذکر ميشودکه توروايانا بدستورمقام سلطنت صفحه ای از کتاب « افغانستان بيک نظر » را تعويض کرده است. زيرا که آن صفحه مربوط به دورۀ محمدزائی ها بوده است. البته من دلايل رد اين ادعا را درشماره ۴۰۸ هفته نامه اميد داده ام و نيز در گفتار «تخريب چند شخصيت علمی- فرهنگی کشوردر جلددوم تاريخ غبار» آمده است، در اينجا صرف به اين نکته اشاره ميکنم که تخريب وتحقير مرحوم توروايانا، درواقع ناشی از عقده ايست که مرحوم غبار از تعويض صفحه ای از کتاب مزبور از جانب توروايانا ، بدل گرفته بوده است وبا ذکر جمله سبکی درحق آن دانشی مرد، عقده گشائی نموده است. اگر فرزند شان جناب حشمت خليل غبار گره اين راز در مؤخره خود باز نمیکرد، شايد تا مدتها علت اين حمله واين کدورت مرحوم غبار را نسبت به توروايانا درک کرده نمی توانستيم.
افزون براين حشمت خليل غبار، آنجاکه کتاب (احمدشاه بابا) اثر دیگر پدر خود رامعرفی ميکند، متذکر ميشود که آن کتاب هنگام تبعيد غبار در قندهار نوشته شده وقسمتی ازمفردات نسخه (يعنی فهرست مفردات) آن قبل از چاپ بدسترس عبدالحی حبيبی گذاشته شده بود. بعد که حبيبی از قندهاربه کابل تبديل شد و ديوان اشعار احمدشاه بابا را درسال ۱۳۱۹ ش به چاپ رسانيد، در مقدمه آن ديوان قسمتی ازعناوين، تاريخ تولد، مسقط الراس، عمر، جلوس، تعميرات ، نشان وتشکيلات اداری احمد شاه را در مقدمه خود چاپ کرد. امانه تنها از اين اقتباس خود از اثر غبارچيزی نگفته بود، بلکه (بعدها) طی نظريه تحريری اش بحيث معاون رياست مستقل مطبوعات، طبع اين کتاب غبار را مخالف منافع افغانستان خواند. (ص۲۷۹، ج ۲)
اين تذکر درنگاه اول، انسان را دچار اشتباه ميکند که نکند مرحوم حبيبی صفحه يا صفحاتی از کتاب مرحوم غبار را اقتباس نموده باشند بدون آنکه نامی از ماخذ خود برده باشد،. در حالی که چنين نيست. وصرف برخی ازعناوين متذکره در مقدمه ديوان اشعار احمدشاه بابا بقلم حبيبی، با برخی از عناوين کتاب مرحوم غبار همخوانی دارد. بنابرين پدر وپسر هردو مثل اينکه خدای نخواسته حبيبی را به خيانت بزرگی گرفته باشند، به افشاگری او در کتاب تاريخ خود پرداخته اند.
اصولاً مگر ميشود نويسنده يا مؤرخی شرح احوال احمدشاه درانی را بنويسد و يا از چگونگی تشکيل وتاسيس دولت معاصر افغانستان بحث کند، ولی از تاريخ تولد احمدشاه و يا از عمر اوهنگام جلوس به سلطنت افغانستان واز کار نامه های او به نفع مردم و کشور افغانستان چيزی نه نويسد؟ وآيا مگرميتوان باور کرد که اطلاعات و آگاهی های مرحوم حبيبی در مورد احمدشاه بابا، کمتر از آگاهی های مرحوم غبار بوده است؟هرگزنه!
باز هم به نظر ميرسد که علت واقعی اين اتهام و تخريب مرحوم حبيبی از جانب حشمت خليل غبا ر با اتکا به نوشته پدرشان، همانا عدم نظريه مثبت حبیبی در مورد چاپ کتاب مرحوم غبار بوده است، اماهيچکدام از پدر وپسر نخواسته اند اصل نظريات ويا انتقادات حبيبی را در مورد کتاب احمدشاه بابا انعکاس بدهند تا خواننده ميتوانست در آن باره قضاوت درستی بکند. بنابراين معلوم ميشود که غبار از آن نظريه نامساعد حبيبی عقده گرفته و آنرا با فرزندانش در ميان گذاشته است واينک آن عقده پس از گذشت ۶۱ سال مثل يک دانه چرکين از جلد دوم افغانستان در مسيرتاريخ سرباز کرده است.
من بدين باورم که در کتاب احمدشاه بابا، تاليف غبار، قبل از چاپ اول آن در ۱۳۲۲ش نکاتی بوده است که از نظر مرحوم حبيبی به عنوان يک شخص با صلاحيت و وارد در موضوع و نيز به صفت معاون رياست مستقل مطبوعات ، خلاف پاليسی نشراتی دولت يا مخالف مصالح ملی تلقی ميشده است، وبنابراين، چاپ آن کتاب را با همان شکل ومحتوای آن لازم نمی ديده است، چنانکه بعدها غبار همان نظريات خود را در جلد اول افغاستان در مسيرتاريخ درصفحه ۳۵۹ در رابطه به سياست نظامی احمدشاه بابا اینطور بروز داده است،«…. يکى ازکارهاى عجيب و بيفايده وحتى مضر احمدشاه اين بود که درامور داخلى هند مداخله منفى نمود. به اين معنى که دولت بابرى هندوستان مضمحل وعاجزتر از آن شده بود که بتواند کشوربزرگى را اداره کند، درحاليکه گرگ استعمار درگوشه اى ازخانه اوکمين گرفته بود.درچنين وقتى دوقوت بزرگ وکوچک ملى درجنوب ودر شمال هندتشکل کرد. آن يکى دولت مرتهه (مرهته ) و اين ديگرى قواى سکهه بود. البته احمدشاه از نظر حفظ حوزه سندحق داشت که تمامميت کشور خود را تا لب درياى سند دربرابر قواى توسعه طلب سکهه دفاع نمايد، ولى حمله در قلب هند با مصرف خون هزران افغان و هندوستانى براى درهم شکستن قواى ملى مرهته کارخطرناکى بود و هيچگونه ارتباطى بامنافع ملى افغانستان يا هندوستان(؟) نداشت .
نتيجه اين فتح درخشان درواقع ، عجله براى برداشتن سنگى بزرگ از دم پاى استعمار انگليس بود. احمدشاه خواست اين خلاى بزرگ را درهندوستان بنام دين و توسط تقويه يک دولت فاسد شده که بحکم تاريخ محکوم بمرگ بود، پر کند، درحالى که چنين نشد. مرته کوفته شد ولى دولت بابرى زنده نگرديد. پس راه براى نفوذ استعمار بازتر شد. زيرا نه دولت افغانستان جانشين دولت مرده هند گرديد ونه کدام قوت بزرگ ملى هند. شايد دراينجا توان گفت احمدشاه در زمان و مکانى بسر مى بردکه پيشبينى ازخطرات آينده استعماربراى او نا ممکن بود.»
ومن در گفتار سوم خود تحت عنوان «توضيحی بر يک پراگراف بحث انگيز تاريخ غبار در باره احمدشاه بابا» به نقد و بررسی آن پرداخته ام .ومرحوم حبیبی را محق میشمارم که بخاطر همان پرگراف که مخالف نظر ودیدگاه او بوده، نظرمساعد نداده است.این پرگراف چنان تحریک آمیز وبحث برانگیز است که ده ها سال بعد از نشر آن درتاریخ غبار، امروز از آن به عنوان یک حربه علیه احمدشاه بابا درنشرات برون مرزی استفاده میگردد. ومن مقاله یی در بارۀ این پرگراف نوشته ام ودر شماره اول ماه می سال ۲۰۰۰ مجله زرنگار چاپ تورنتوی کانادا ونيز در شماره ماه حمل سال ۱۳۷۹ شمسی مجله دعوت چاپ ناروی به نشر رسانده ام.
حزب سری اتحاد:
درجلد دوم تاريخ غبار، بحث حزب سری اتحاد (درصفحه ۲۵۸) آن جلب توجه ميکند، چون با نام ميرعلی گوهر غوربندی ونام خواجه محمد نعيم قومندان آشنائی داشتم، با دلچسپی آن بحث را مطالعه کردم، اما از ميرعلی گوهر غوربندی که نفر سوم آن حرکت شمرده ميشد، نام برده نشده بود. در حالی که در کتاب « ظهور مشروطيت وقربانيان استبداد در افغانستان » در صفحه ۱۸۸ او شخص سوم حرکت کودتای قومندان خواجه محمد نعيم خان در نوروز ۱۳۲۹ ش نشان داده شده است، علت اين باصطلاح «قلم اندازی» مرحوم غبار را آقای غلامعلی تيموری در شماره ۴۰۸ هفته نامه اميد شرح داده و اشاره به گفتگويی ميان مرحوم ميرعلی گوهرغوربندی ومرحوم غباردر رابطه به افواهاتی پيرامون رهائی غبار از زندان دارد.
آقای تيموری از قول ميرعلی گوهرغوربندی در يکی ازاعياد مذهبی سال ۱۳۵۴ در کابل روايت ميکند که گوهر گفته بود:
«آقای غبار! عمرتان را در مبارزات سيا سی در مقابل ظلم و استبداد و بی عدالتی ها وزور گوئیها، با مردانگی صرف کرديد. تلخی های زندان را چشيديد که هيچکس نميتواند انکار کند. اما مردم ميگويند که آقای غبار در آخر عمر شهرت نامی را که کمائی کرده بود مورد خطر قرارداد. مردم ميگويند که آقای غبار چون رنج زندان را اضافه تر تحمل کرده نمی توانست ، با دادن توبه نامه به حکومت وقت به اعتبار خود صدمه زد. چون اين بگفتم، برافروختگی از سيمای آقای غبار مشهود شد وگفت : شما ميگوئيد يا مردم؟ با خنده برايش گفتم مردم؛ ميگويند. من در وقت رهائی شما هنوز در زندان بسر می بردم. من از گفته مردم در شک وترديد قرار گرفته ام. در پاسخ گفت: شما ويا مردم در زمينه کدام سند ارائه کرده ميتوانيد؟ تکراراً بخنده گفتم: آقای غبار! معيار قضاوت مردم خلاصی شما از زندان است. چه با رفقای که يکجا ودر يک فقره و در يک وقت بزندان برده شده بوديد، شما بعد طی مدت کمتری از زندان رها شديد، اما ساير رفقای همرزم تان اضافه از مدت ۱۲ سال يعنی دوچند دوره زندان شما، در زندان سپری کردند. حتی يک تعداد در زندان جان دادند که خود دليل و سند است. سخن من پسند آقای غبار نيامد وبا هم خدا حافظی کرديم.» (البته اين اتهام در انتخابات دوره دوازده شورا که مرحوم غبار خود را برای وکالت در يکی ازحوزه های شهر کابل کانديد کرده بود، ازجانب رقبای سياسی اش، بخصوص رهبران حزب دموکراتيک خلق زياد گفته ميشد تا ازمحبوبيتش در ميان مردم بکاهند.)
در هر حال بايد گفت که ميرعلی گوهر غوربندی فرزند سيد علی اکبر غوربندی در فقرۀ کودتای خواجه محمد نعيم قوماندان در حمل ۱۳۲۹ زندانی شد وچهارده سال يعنی تا سال ۱۳۴۲ ش درزندان باقی ماند. وبعد از رهائی از زندان مردم غوربند او را بحيث وکيل خود در دوره دوازده انتخاب کردند. چنان مينمايد که مرحوم غبار نام مير علی گوهر غوربندی را عمداً بخاطر همان صحبت های شخصی درمنزل نامبرده از قلم انداخته است.
بدون ترديد بگو مگوهای مرحوم غبار ومرحوم سلجوقی در دورۀ هفتم شورا بخاطر موضع گيری های متضاد همديگر، دره ای از تنافر ميان آن دو ايجاد کرده بود تا آنجا که مرحوم سلجوقی اشعار هجوآميزی بر ضد مرحوم غبار ومرحوم حبيبی که هر دو در شورا در يک صف قرارداشتند، می سرود و به چاپ ميرسانيد.
در اين راه مرحوم استاد خليلی و مرحوم برهان الدين کشککی مدير روزنامه اصلاح ومرحوم نسيمی مدير روزنامه انيس و برخی ديگر مرحوم سلجوقی را همراهی ميکردند. دريکی از اين هجويات مرحوم سلجوقی کنايتاً مرحوم غبار را «وطن فروش» خوانده بود. مرحوم غبار خود می گويد: « نويسندگان اجير و روزنامه های دولتی با انشاد مقالات و اشعار هجوی ضد رهبران اپوزيسيون به افترا واتهام ودو ودشنام می پرداختند،» (مسيرتاريخ، ص ۲۶۶) وجای ديگری مينويسد: «ومفتی صلاح الدين خان سلجوقی هجونامه های منظوم عليه اعضای حزب نشر ميساخت،» (همانجا، ص ۲۴۹)
اگرچه مرحوم حبيبی جواب مرحوم سلجوقی و مرحوم خليلی را با شعر ميداد و رساله “خليلی نامه” را در پاکستان سرود وچاپ کرد. اما معلوم ميشود که آن هجويه مرحوم سلجوقی تاثير خود را در ذهن وخاطر مرحوم غبار چنان بخشيده بود که تا سال های بعد هم آن را فراموش کرده نتوانست و بنابراين در جلد دوم تاريخ خود آخرين تير خود را بر علامه سلجوقی رها کرد و خود از جهان رفت. ياد آن بزرگ مردان دا نش وفرهنگ گرامی باد!
خواننده ارجمند حتماً توجه خواهند کرد که آنچه اهل خبره بر کاستی های افغانستان درمسير تاريخ انگشت گذارده اند، ازسر عناد وکينه توزی نيست ، بلکه خواسته اند تا طرز نگرش و منزلت علمی- فرهنگی مرحوم غبار را در ميان اهل قلم وپژوهش و دانش مربوط به تاريخ افغانستان مشخص تر کنند و نسل های آينده را متوجه اين لغزشها نمايند تا از گمراهی نجات يابند. و ضمناً خاطر نشان نمايند که نوشته های مرحوم غبار را بايد با دقت وحوصله مندی بيشتری خواند.
اصلاح یک غلط فهمی درتاریخ غبار:
غبار به ارتباط جنگ امیردوست محمدخان با انگلیسها درپروان می نویسد: «واما مبارزین پروان وکاپیسا همینکه درعین فتح وغلبه بردشمن، اول ازناپدیدشدن امیردوست محمدخان وبعد از تسلیم شدن داوطلبانه او به انگلیس شنیدند، مثل تمام مردم افغانستان درحیرت فرو رفتند، ولی دل ودست خویش نشکستند وبه جاروب کردن دشمن دوام دادند. دو روز بعد از فرار امیرقوای ملی درمحل لغمانی چاریکار فروریختند وپاتینجر مثل مرغی به قشله چاریکارپرواز کرد. سپاه ملی بدون درنگ به چاریکار سرازیرشد و در ٦ نومبر قشله دشمن را در چاريکار در حلقه محاصره کشيدند و يک روز بعد قلعه جنگى موسوم به « قلعه خواجه مير» از نظاميان انگليس گرفته شد. در۱۳ نوامبر فوج پنجابى در قشله چاريکار برضد افسران انگليسى قيام کرده ، قوماندان هارتن (هافتنHaughton درست است.س) را زخم زدند. پاتينجر با يک قسمت عسکر و افسر رو به کابل فرار نمود، اما بعد از سنجد دره ، پاتينجرو هارتن(هافتن) عساکر خود را گذاشته و خود با لباس افغانى از بيراهه ها به جانب کابل فرار نمودند و با زحمت فراوان به قشله عمومى انگليس در بى بى مهرو، رسيدند. در عوض قشون و صاحب منصبان عقب مانده انگليسى که به کابل ميکشيدند ، در حد «زمه » با هفت مرد و ده زن افغان بر خورده و مورد حملات آنان قرار گرفتند. بزودى باشندگان قلعه افضل آباد، زاخيل و کته خيل به مدد اينها رسيدند. مير مراد پادشاه و عباس قره قهرمانانه جنگيدند. دشمن يکصد و ده مرده برجاى گذاشت و چهار نفر انگليس از ترس جان کلمه بر زبان راندند و از مرگ خلاص شدند، بقيه عساکر روبه کابل میدویدند.» (غبار، ج۱، ص ۵۴۳)
مرحوم غبار منبع این روابت را نشان نداده است، ولی موهن لال که خود در جنگ های پروان حاضر بوده وبعد جریان حوادث کوهستان بشمول نبرد روز دوم نوامبر ۱۸۴۰ پروان را درکتاب خود ثبت کرده ، بعد از تسلیمی امیر به انگلیسها ، ازکدام جنگ دیگری ازسوی مبارزین کوهستان با قشون انگلیس سخن نزده است، زيرا با کنار رفتن امير از رهبرى ، ديگر انگليس ها در پراکندن لشکر بى سر و بى رهبر موفق شده بودند. به قول حميد کشميرى :
سـپاهى بدنبال سر ، سر دهد
چو سر رفت تن به دشمن دهد
غباردرهمین روایت خود از پاتینجر(نماینده سیاسی انگلیس در کوهستان) چنین یاد آور میشود که دو روز پس ازعقب نشینی امیر (۳نومبر۱۸۴۰)، ملیون کوهستان برقشله انگلیسی در لغمانی چاریکار یورش بردند وپاتینجراز آنجا به چاریکارفرارکرد. مگربراساس یاد داشتهای ” ایر[1]*”، یکی از بقیة السیف قشون انگلیس در راه کابل –جلال آباد واقعیت چیزدیگری است.
برمبنای یاد داشتهای “ایر”، میجر پوتینجراصلاً درسال ۱۸۴۰ درپروان یا کوهستان وحتی افغانستان حضور نداشته است،درآن سال داکترلارد به حیث پولیتکل ایجنت انگلیس در کوهستان وبامیان در ماه های سپتمبرو اکتوبر اجرای وظیفه میکرد ودر ۲ نومبر همان سال در مقابله با امیردوست محمد خان درجمله پنج افسر دیگرانگلیسی از طرف ملیون کشته شد. بعد بجای اوجگرن پاتینجر که در کلکته هندوستان بودبه حیث نماینده سیاسی قوت های انگلیس در کوهستان مقرر گردید و او درماه می ۱۸۴۱ از کلکته ، وارد افغانستان شد ووظیفه اش را اشغال نمود. بقول ” ایر” او از اولین کسانی بود که دراخیرماه سپتمبر۱۸۴۱به وزیرمختارانگلیس( آقای مکناتن Sir.W.Macnaghten) ازآغاز یک طوفان درکوهستان خبرداد وتقویت قوت های انگلیسی را در آن نواحی از وی تقاضا نمود وبالمقابل مکناتن به وی دستور داد که پسران آن عده از خوانین کوهستان را که به وفاداری شان شک داشته باشد بطور یرغمل نزد خود نگهدارد.” (په افغانستان کی دیوه بندی خاطرات ، ص ۲۱- ۲۲)
“ایر” به سلسله شرح روزشمار رخدادهای جنگ اول افغان وانگلیس،درفصل چهارم خاطرات خودباردیگر ازمیرمسجدی خان ودشمنی او با انگلیسها وشاه شجاع یادآورشده و حوادث پروان را از روز۳ تا ۱۳ نومبر از قول میجرپوتینجر که زخمی بود وبا مشکلات فراوان خود را از پروان بکابل رسانده بود چنین گزارش میدهد:”در روزهای اخیر اکتوبر(۱۸۴۱)علایم یک طوفان چنان واضح بود که پوتینجر رابرای ابراز تشویش محق ثابت کرد. پوتینجر معتقد بود که وضع در کوهستان دوباره به حال عادی برنخواهد گشت، مگر اینکه حکومت سیاست خود در قبال سران نجراب راکه با سرتمبگی اعمال
میکند، ترک بگوید.
ایر،می افزاید:”دراین وقت میرمسجدیخان در مقابل قدرت شاه یک شورشی تسلیم ناپذیربود که درسال۱۸۴۰ در دوران حملات جنرال سیل از کوهستان بیرون ساخته شده وبا اشخاص مثل خود درنجراب پیوسته بود که [همه]با قاطعیت از اطاعت به شاه شجاع انکار میکردند.او(میرمسجدیخان) در رهبری یک گروه بسیار منظم [نیروهای ملی] قرار داشت که با وضاحت تمام اخراج انگلیسها از کشور وسرنگونی شاه را میخواستند. به بسیار زودی بخش بزرگی ازبزرگان وسران نجراب با وی متفق شدند. از جمله اینها عده یی نزد میجر پوتینجر که در “لغمانی”(نزدیک چاریکار) مستقر بود رفتند.و در آنجا برای آوردن امنیت عمومی به وی وعده کمک دادند، مگر بعد معلوم گردید که آنها پلان یک خیانت بزرگ را درسر داشتند.”( همان اثر،فصل چهارم، ص۶۵-۶۴)
“ایر” سپس میگوید که من دراینجا داستان میجر پوتینجررا تقریباً همانگونه بیان میکنم که اوبرای من تعریف کرده است. وبعد داستان حملات مبارزین پروان با قوتهای انگلیسی را از تاریخ ۳نومبر تا تاریخ ۱۳ نومبر با تفصیل شرح میدهد که قسماً با روایت غبارهمخوانی دارد وچون مفصل است من آنرا میگذارم به وقت دیگری.
نفتولا خالفين ،افغانستان شناس معروف روسى ،نیز شرحى را که مرحوم غبار در رابطه با تلفات و عقب نشينى انگليس ها از پروان ، بعد از ترک مبارزه امير دوست محمد خان با انگليسها در ۳نوامبر ١٨٤٠ ، داده ، مربوط به قيام مردم کابل و حمايت آن از جانب مردم کوهستان در نوامبر ١٨٤١ ميداند که به صحت وحقیقت نزديکتر است .او خاطرنشان ميکند که مردم پروان و کاپيسا هنگامى که از قيام کابل مطلع شدند به دور مير مسجديخان و ساير خوانين محل گرد آمدند و ضربات خورد کننده يى بر نيروهاى انگليس وارد آوردند، تا آنجايى که دشمن مجبور شد به کابل عقب نشينى کند. (نفتولا خالفين ، انتقام در جگده لگ ، ترجمه عالم دانشور، مسکو١٩٩٦، ص ٣٨٤ – ٣٨٥ )
با قيام کابل درنومبر۱۸۴۱ است که زمين پروان درزير پاى انگليس ها آتش میگیرد و براثر تشويق و ترغيب مير مسجديخان کوهستانى و برادرش مير درويشخان و سلطان محمدخان نجرابى وعلی خان تتمدره یی و ساير سرکرده گان پروان و کوهستان و کوهدامن و ريزه کوهستان ، پنجشير و غيره قيام مردم پروان و کاپيسا بحرکت افتاد.
بدینسان دیده میشودکه مبارزات مردم کوهستان وپروان در قوام قیام کابل در۱۸۴۱نقش بسیار موثر وبرازنده داشته است واین مردم یک روز بعد از آغاز قیام در کابل،با رهبری وزعامت میرمسجدیخان کوهستانی وسایر سران ومشران پروان برسر پایگاه های نظامی انگلیس فروریختند وضربات مرگباری برقوتهای مستقر درچاریکار واطراف آن واردساختند تا آنجا که ظرف ده روز مبارزه پیگیر از یک لوی مجهز با توپخانه بجز چند تن زخمی وکوفته شده،بکابل نرسیدند وهمه در طول راه چاریکار- کابل از اثرحملات مردم تباه شدند. وبقول بریدمن “ایر”، درتاریخ ۱۵نومبر۱۸۴۱ میجرپوتینجر Pottinger وبریدمن هافتنHaughton ازچاریکار درحالی واردکابل شدند که اولی در ناحیه ران خود گلوله خورده بود و دومی دست راستش قطع شده وچندین زخم دیگر در گردن ودست چپ خود برداشته بود.( په افغانستان کی دیوه بندی خاطرات ، لیکونکی وینسینت ایر، ص ۶۴)
در هرحال هرگاه منصفانه بگوئيم، مرحوم غبار در عين حاليکه يک سر وگردن از آدم های مثل من برتر بوده، مگرکاستی ها و کمبوديها ولغزش های هم داشته است. و ميتوان در تاريخ او کاستی های بيشتری را يافت وخاطرنشان کرد. از جمله ميتوان به عدم توجه شان به بخش مسايل فرهنگی کشور در دوره های مختلف تاريخی انگشت گذاشت.
منظور وهدف اين نوشته آنست تا حشمت خليل غبار، پسر آن دانشی مرد صاحب قلم را برآن دارد تا در تصحيح آن کاستی ها و لغزش ها، قبل از آن که به ترجمه کتاب بزبان انگليسی مبادرت شود، اقدام کند و يا نظريات و انتقادات اهل قلم وبصيرت را که بدون ترديد خالی از مفاد نيستند، در پايان جلد دوم افغانستان در مسير تاريخ، همانند مرحوم فرهنگ بگنجانند تا خوانندگان در آينده با مطالعه آن ها نيک و بد را از هم تميز کنند ولا اقل بدانند که در تاريخ نويسی و ارائه وقايع تاريخی، استفاده درست از منابع ومآخذ با حد اکثرحفظ بيطرفی وامانتداری تا چه اندازه مهم و قابل ارج است ويکی از شاخص های برجسته يک مؤرخ بی غرض وبی طرف، راست گوئی وامانتداری او در بازتاب وقايع تاريخی است.(1)
_______________________________
1- اين مقاله برای بار نخست در هفته نامه اميد شماره های ۴۲۰ و ۴۲۱ سال ۲۰۰۰ به نشر رسيده است .
[1] – ایر،افسر انگلیسی که درجنوری ۱۸۴۲ درمسیر راه کابل – جلال اباد زخمی شد ودرجمله اسیران انگلیس درظل حمایت سرداراکبرخان قرارگرفته بود، حوادث قیام ملی سال ۱۸۴۱ را از ۲نومبر۱۸۴۱ تا ۲۲ سپتمبر ۱۸۴۲بطور روز مره یاد داشت کرده واین یاد داشتها در همان سال در انگلستان به نشر رسیده و آن خاطرات از طرف آقای محمدنسیم سلیمی کندهاری به زبان پشتو ترجمه وزیرنام “په افغانستان کی دیوه بندی خاطرات “، به چاپ رسیده است.)