رستاخیز مردم قندهار برضد دولت صفوى ايران

رستاخیز مردم قندهار برضد دولت صفوى ايران در قرن ١٨

سلطه همسايگان برافغانستان:

از آغاز قرن شانزدهم ميلادى ، وقايع و حوادثى که در داخل افغانستان و در خارج آن اتفاق افتاد، همه بضرر کشور ما و به نفع قدرت هاى نو خاسته همجوار تمام شد. بکلام ديگر بعد از مرگ سلطان حسين بايقرا (١٥٠٦) کشورمرکزيت و قدرت ادارى خود را از دست داد ، زيرا جانشينان سلطان حسين ( بديع الزمان ميرزا و مظفر حسين ميرزا ) که از مادران جدا گانه و با هم در رقابت بودند، نتوانستند حاکميت خود را در قلمرو تيموريان هرات حفظ کنند. اين رقابتها تا بدانجا بالا گرفته بودکه، سکه بنام هردو برادر زده ميشد وماليات بالمناصفه به هردو برادر تعلق ميگرفت و خطبه بنام هردو برادر خوانده ميشد و بدين حساب در يک اقليم دو پادشاه و دو صدارت و دو وزارت تشکيل شد و هردو برادر در تلاش بودند تا از طريق بخشش و کشش سران نظامى و جلب فيودالان محلى براى خود اعتبار و پشتى بان کمائى کنند. در چنين وقتى دشمن خارجى ( دولت شيبانى ازبک) دوبار از آنسوى آمو دريا بناى تهاجم نهاد و شهرهاى بلخ ومروچاق را در نورديد.

د کندهارد ښارنقشه په 17 میلادی پیړی کی رسام فرانسوی سوداګر – ژان بابپتیست

در بُعد خارجى در سال ١٥٠٠ دولت شيبانى در ماوراءالنهر و در ١٥٠٢ دولت صفوى در ايران ظهور کرده بودند و در ١٥٢٥ دولت بابرى (کورگانى) در هندوستان تاسيس شد. اين دولت هاى جديد الظهور از شمال و غرب و شرق افغانستان دست تجاوز دراز کردند و بالاخره کشور را به سه قسمت شمالى و غربى و شرقى تقسيم کردند. بدين معنى که دولت صفوى ايران در سال هاى ١٥١٠ بر ولايت هرات و سيستان و درسال هاى١٥٢٠ و ١٥٤٤ و ١٦٢١ و ١٦٤٢ و بطورقطع در ١٦٤٨ بر قندهار دست يافت . و دولت بابرى هند در سال ١٥٠٣ برکابل و در١٥٠٥ بر غزنى و در ١٥٢١ قندهار را ازمحاصره سام ميرزاى صفوى والى هرات نجات داده متصرف شد. بابر در سال ١٥٠٨ ننگرهار و سپس بدخشان را از زبير راعى گرفت. دولت شيبانى ازبک هم پس از آنکه درسال ١٥٠٠ م آخرين بقاياى تيمور را در سمرقند از پاى در آورد و دولت خود را بجاى دولت کورگانى ماوراءالنهر اساس گذاشت ، در سال ١٥٠٦ از آمو گذشت و بلخ را متصرف شد و هرات را تهديد کرد. يک سال بعد (١٥٠٧) محمدخان شيبانى (يا شيبک خان) با اردوى مجهزى از آمو گذشت و مقاومت شهزادگان تيمورى را در مرغاب در هم کوفته هرات را متصرف شد(١)

بدين سان تسلط اجانب از سال ١٥٠٦ ببعد تا ١٧٠٩ و١٧١٦ در ولايات غربى و جنوب غربى و تا ١٧٤٧ در ولايات شرقى و شمالى کشور تقريباّ دونيم قرن بطول کشيد. در طول اين دوره دونيم قرنه (به استثناى برخى ازپادشاهان بابرى هند) هيچ شهر و قصبه و يا نهر و بند آبى براى عمران کشور اعمار نگرديد و آنچه هم از گذشته باقى مانده بود، بتدريج روى به تنزل و انحطاط نهاد، زيرا حکام و عمال خارجى ، مراکزمعمور و مشهورى چون: دهلى و اصفهان و بخارا در خارج افغانستان داشتند و احتياجى براى انکشاف اقتصادى و فرهنگى اين مملکت احساس نمى کردند ، وظيفه آنها در اينجا فقط تامين فرمانبردارى مردم از اشغالگران و جمع آورى مالياتها و سرکوب کردن هرگونه شورش و قيام آزادى خواهى بود.

در اين دوره حکام و افسران دول سه گانه در داخل حصارها ميزيستند و قشون ايشان در داخل شهرها زندگى ميکردند. مراتع غنى مخصوص سواره نظام و رمه هاى مواشى ايشان بود و باغ ها تفرجگاه آنان. اين حکام و افسران در داخل افغانستان دست آزادى داشتند و بهرنوعى که ميخواستند، حکمروائى ميکردند. توده هاى مردم و دهقانان مجبور بودند سپاه وحکام اشغالگر را تغذيه نمايند و مصارف سپاه و اداره را بپردازند. هيچکس نميتوانست در مقابل حواله عوارض و ماليات گوناگون و تکاليف بيگار و غيره صداى خود را بلند کند٠ زيرا قانون و مقام مرافعه وشکايت وجود نداشت .

از جمله قواى سه گانه اشغالگر در افغانستان ، اداره دولت ازبکى نسبتاّ ساده تر و کم خرج تر بود. فرمانفرماى کل باسپاهى در بلخ مقيم بود و حکام او در علاقه هاى شمال کشوراز مردم، ماليات ميگرفتند و هم در اداى باج و اطاعت بدولت ماوراءالنهر غالباّ به نامى اکتفا ميکردند. تشکيلات نظامى و قضائى و امور مالى شان ساده و کاغذ بازى و دفتردارى کم و ابتدائى بود. اجراآت امور و احکام حقوقى و غيره بيشتر شفاهى و وابسته بدولب شاه و عمال بزرگ بود. مامورين حکومتى معاشى نداشتند و به حساب مردم زندگى ميکردند، ماليات هم طور دلخواه حکام از مردم گرفته ميشد.

اما اداره دولت بابرى هند در افغانستان نسبت بدول ماورامالنهر و ايران ، طول و تفصيل بيشترى داشت : متصرفات اين دولت در افغانستان مشتمل بود بر صوبه بدخشان ، صوبه قندهار، صوبه کابل و صوبه بلخ . اين تشکيل دائمى نبود، زيرا بلخ بزودى تحت اداره حکومت ازبکى قرار گرفت و بعدها بدخشان استقلال محلى خود را تأمين نمودو قندهار نيز بالاخره از طرف دولت صفوى مثل هرات ، اشغال شد و تنهاصوبه کابلستان تا نيمه قرن هژدهم در دست دولت بابرى هندوستان باقيماند. (٢)

مرحوم حبيبى از قول عبدالحميد لاهورى مينويسد که، در عصر شاه جهان (نيمه قرن ١٧) از جمله ٢٢ صوبه مملکت آل بابر، چهار صوبه آن يعنى کابل و قندهار و بلخ و بدخشان در افغانستان قرار داشته که از کابل ١٦ کرور دام ، و از قندهار ٦ کرور دام ، و از بلخ ٨ کرور دام و از بدخشان ٤ کرور دام ( هر پنچ دام مساوى به دو آنه بود) عايد بدست مى آمد. (٣)

فرق فاحش بين استيلاى دولت ازبک با استيلاى دولت هاى هند و ايران در افغانستان اين بود که ازبک ها دل به افغانستان بستند و بتدريج از حالت استيلائى بشکل مهاجرت و اقامت دائمى در افغانستان در آمدند. لهذا با مردمان محلى آميزش و اختلاط نمودند و بالاخره از ماوراءالنهر منفک شده و جزء ملت افغانستان قرار گرفتند، در حالى که دولت هاى ايران و هند حصص متصرفه خود را درافغانستان با قوت نظامى از فاصله دور اداره ميکردند.

و اما دولت ايران که تا دوگوش در بيروکراسى ادارى و تعصب مذهبى غرق بود، براى تأمين ولايات متصرفه در افغانستان بر قشون قزلباش خود اتکاء ميکرد. اين دولت تخميناً٢٠ هزارسپاه درهرات و٢٠ هزار سپاه در شهر قندهارمتمرکزساخته بود. مصارف اين همه قشونها بر دوش مردم تحت تسلط صفويه بود. حکام و افسران دولت صفوى بواسطه رفتار خشونت بار يکجا باتعصب و استبداد مذهبى خود نسبت به مردم افغانستان زود تر و بيشتراز دولت ماوراءالنهر طرف کينه و تنفر مردم قرار گرفتند.(٤)

 

استبداد مذهبى دولت صفوی:

در دوره حاکميت صفوى، مذهب «تشيع» به حيث مذهب رسمى دولت ایران (ایران تا قبل از1935 میلادی بنام فارس یاد میشد.نگارنده)  با شديد ترين استبداد سياسى و مذهبى وقتل عام هاى گسترده همراه بود. گروه هاى قومى و مذهبى غير شيعى مورد توهين و آزار و حتى کشتار عام قرارميگرفتند و با اعمال قتل و شکنجه و خشونت و مصادره دارائى وادار ساخته ميشدند تا ازمذهب خود برگردند و به مذهب شيعه بگروند.سياست رسمى و مذهبى شاهان صفوى،به تمام معنى يک سياست فاشيستى مذهبی بود، که تحمل مذاهب وديگرگروه هاى مذهبى را درکنار مذهب رسمى نداشت .

براى دورى از هرگونه برچسپ تعصب آميز، ما نظريات دانشمندان و صاحب نظران ايرانى را به مدد گرفته ايم که گرچه خود شان منسوب به مذهب شيعه اند، ولى به عنوان دانشمندان روشنفکر وغيرجانبدار، فقط حقايق را نوشته اند تا مردم و نسل هاى ايرانى را به حقيقت تاريخ کشور خويش هرچه بيشتر و بهتر آگاه کنند. ازجمله دانشمندان روشنگرايرانى، که در باره استبداد مذهبى يا فاشيزم مذهبى رژيم صفوى، مطالب تکاندهنده و سخت وحشت انگيزى نوشته اند، ميتوان ازداکترشجاع الدين شفا،دکتر على شريعتى، دکترعلى ميرفطروس، سعيدى سيرجانى، عيسى صديق و ميرزاآقاخان کرمانى، دلآرام مشهورى و جند تن ديگرنام برد. گل سرسبداين دانشمندان دکترشفا است که در سالهاى اخير کتابهاى بسيار سودمند و مستندى پيرامون اديان توحيدى و مسايل مذهب شيعه نوشته است و از آنجمله کتاب «توضيح المسايل» (پاسخهايى به پرسشهاى هزارساله) او است. وديگرش« تولدى ديگر» نام دارد وسديگر: « پس از هزار وچهار صدسال» او است که حاصل مطالعات ممتد و دقت در متون معتبر اسلامى است و سخت آگاهى دهنده و مستند هستند.

پرچم یا علی ولی الله مدد در دست لشکریان شاه اسماعیل در جنگ صفویان با شیبک خان

دکتر شفا در کتاب «تولدى ديگر» مينگارد : «همه عصر صفوى از آغاز تا انجام بخون ريزى، بيرحمى، برادرکشى، فساد و تزويرو باخودکامگى مطلق گذشت که عملاّ جايگزين همه موازين اخلاقى و انسانى شده بود… زنده خوران شاه اسماعيل صفوى که «قورچى» لقب داشتند، لاشه شيبک خان ازبک را که مذهب تسنن داشت به دندان پاره پاره کردند و خوردند و مباشرانش کاسه سر همين شيبک خان را به زرگرفتند تا پياله باده نوشى شاه اسماعيل شود. نوه اين پادشاه، شاه اسماعيل دوم، هرشش برادرخويش منجمله آخرين آنها را که هنوز شيرخواره بودکشت و در يک روز پانصد تن صوفى وارسته را سربريد. شاه عباس اول پدرش را تا به هنگام مرگ در زندان نگاه داشت و فرزند ارشد خود راسربريد و دو فرزند ديگرش را کور کرد. و جا نشين او، شاه صفى، خون خوار ترين شاه دودمان صفوى، مادرو زن و فرزند شيرخوار و عموى کورخود راکشت و ده ها نفر از نزديکان خاندانش را نا بينا کرد. همه پادشاهان صفوى بجز آخرين آنان چنان در باده نوشى افراط کردندکه چهار تن از آنها از شراب خوارگى جان سپردند. شاه عباس به عنوان «کلب على» وقتى که براى تيمن و تبرک با پاى پياده از اصفهان تا مشهد به آستان بوسى امام رضا ميرفت، منزل به منزل بساط رقص و آواز و باده نوشى او گسترده ميشد، و چنانکه شاردن در سفرنامه خودمينويسد صدها روسپى همسفر سپاهيانش بودند. به نوشته جهانگرد ديگرى، توماس هربرت، بهترين تحفه حکام به درگاه شاه شراب ناب و يا نوجوانان خوبرو بود. همين مرشد بزرگ براى حاکم فارس امان نامه اى بخط خود در پشت قرآن نوشت و توسط شيخ بهائى براى او فرستاد، ولى دوروز بعد دستورکشتن همين حاکم را داد.» (5)

ودر کتاب توضیح المسایل خود ميگويد:

« عنوان «شيعه» بصورت خاص ، تنها پس ازقيام خوارج به آن کسانى تعلق گرفت که به على و اسلاف او وفادارماندند و از عقيده ادامه امامت درخاندان على پيروى کردند. از آن زمان ايران سنگر آئين شيعه شد وتشيع بصورت نهضتى انقلابى ، مبارز و خودجوش وسخت جان درآمد. تحليل گران نهضتهاى شيعه غالباً متذکرشده اند که تشيع درقرون اوليه خود همواره بازتاب کوششهاى پيروان آن براى مبارزه باظلم وفساد دستگاه حاکمه بود ومظهرخواستها ودردها وسرکشيهاى کسانى بشمار مى آمد که خواهان حق وعدالت بودند. جبهه اى بود در برابر استيلاى خارجى واشرافيت داخلى براى مبارزه بافشار وفساد خلافت اموى و عمال ايرانى آنان وبهره کشى از روستائيان و اختناق فکرى وتعصب نژادى وريا وتزوير طبقه روحانى که درخدمت خلافت حاکم قرارگرفته بود.» (٦)

 

« ترويج مذهب شيعه اثنى عشرى به مثابه مذهب دولتى و بويژه لعن سه خليفه نخستين، مناسبات ايران را در زمان صفويان با دولتهاى همسايه سنى مذهب يعنى باترکيه عثمانى وخان نشين هاى آسياى ميانه (و افغانستان) سخت تيره و خراب ساخت. فقيهان سنى براى نخستين بار در تاريخ اسلام برده ساختن و فروختن شيعيان و حتى سادات را در بازارهاى برده فروشان جايز شمردند. ازقرن دهم ببعد تضييقات تعصب آميز شيعيان در ايران سبب افزايش نفرت و کينه در جهان تسنن نسبت بدانها گرديد و اين خود باعث شد که روابط فرهنگى ايران با آسياى ميانه و ديگر سرزمينهاى سنى نشين قطع شود و انعکاس نامساعدى در زندگى فکرى و فرهنگى کشور داشته باشد.

دکتر شفا علاوه ميکندکه: يکى از ملايان دربار شاه اسماعيل در کتاب خود نوشت :« ثواب قتل يک سنى مقابل ثواب قتل پنج کافر حربى است. نکاح با سنى مجاز نيست. خون شان هدر و مال شان حلال است، و واجب است که شکم زنان حامله آنهارا شگافته بچه هاى ذکور شان را نيز به نيزه زنند.خريدو فروش سنيان نيزحلال است ، زيراکه خارج از حريت اسلاميه اند.» (٧)

بر اثر اجراى چنين فتوايى بودکه يکى از وحشيانه ترين قتل عامهاى مردم در تبريز بدستورشاه اسماعيل صفوى انجام گرفت. بقول دکتر شفا «شاه اسماعيل اول، سلطنت خود را باکشتار وحشيانه بيست هزار نفراز مردم تبريز آغاز کرد، زيرا اين مردم حاضر نشده بودند يکروزه معتقدات مذهبى خود را زير پا بگذارند و زبان به لعن سه خليفه اول اسلام بگشايند. در نتيجه قزلباشان شاه اسماعيل همه آنان راجابجا با تبربه دونيم کردند يا شکم دريدند. در همين تبريز عليرغم حرمت نبش قبردراسلام، استخوانهاى مردگان را از گور بيرون کشيدند و در کنار سرهاى بريده دزدان و روسپيان سوزاندند.» (٨)

« درمقابل ملايان سنى (در ترکيه عثمانى) باتفاق فتوا دادند که تمام پيروان طريقه شيعه بخصوص اثنى عشرى از هفت سال تاهفتاد سال مهدورالدم و واجب القتلند…. علماى سنى يک قدم پيشتر رفتند و فتوى دادندکه ثواب کشتن هرفردشيعه برابر با کشتن هفتاد کافر حربى است . زنان و دختران و حتى پسران نابالغ شيعيان به دستور فقهاى سنى در ميان لشکريان عثمانى تقسيم شدند و به شيعيان تهمت بستندکه شبها شمع ها را خاموش ميکنند تا زنهاى يکديگر را زنا کنند. يکى از نتايج ملموس اين دشمنى وحشيانه مذهبى ، اين بودکه اندکى پس از آنکه بيست هزار سنى در تبريز بفرمان شاه اسماعيل کشته شدند، در ترکيه عثمانى نيز چهل هزار شيعه ساکن اناتولى به امر سلطان سليم ، دريکى از وحشيانه ترين قتل عامهاى تاريخ گردن زده شدند. در همين ماجرا بر روى پيشانى عده اى ديگر که مظنون به داشتن تمايلات شيعى بودند با آهن گداخته داغ زده شد.به نوشته يوزف هامر سفير اتريش در قسطنطنيه « اين يکى از فجيع ترين رويدادهاى تاريخ مذاهب بود که جز قتل عام سنبارتلمى همانندى براى آن نميتوان سراغ کرد.» (٩)

اينست يکى ديگر از خونين ترين قصابى هاى تاريخ بشريت در راستاى تعصب مذهبى که ميان پيروان «اسلام ناب» صورت پذيرفت .

دکتر شفادربخشى از مقدمه کتاب توضیح المسایل خود مينويسد:

« دوران صفويه ، دوران تحولى بنيادى درتاريخ ايران بود، دورانى بودکه درآن ايران قريب هزار سال پس از سقوط شاهنشاهى خود بارديگربه وحدت ملى، ويکپارچگى جغرافيايى دست يافت وبار ديگراز تماميت سياسى و اجتماعى گذشته برخوردار گرديد. دراين عصر ايرانى بنياد نهاده شدکه هنوز هم حاکميت ملى و مرزهاى جغرافيايى شناخته شده خود را مرهون آن دوران است. ولى اين فقط يک جانب کار، وبه اصطلاح امروزى ، يکروى سکه بود. روى ديگر سکه اين بودکه درست در همين دوره بساط سوداى چند صد ساله دکانداران دين ازصورت اوليه دکان خارج شد وبصورت يک «سوپرمارکيت» عصر جديد درآمد، که اين بارخود حکومت نيز درآن سرمايه گذارى کرده بود.» (10)

دانشمند افغانى عبدالبارى جهانى ، در موردضعف هاى اخلاقى شاهان صفوى از چشمديديک نويسنده وسياح اروپائى بنام «دُن گارسيا» مى نگارد: «هروقت شاه عباس سفر ميکردمحافل جشن وسروروپايکوبى وشراب نوشى برپا مينمود، وگاهى فرمان ميدادتا جارچيان درشهر بگردندوندا دردهندکه تمام مردم اعم از مسلمانان ، مسيحيان وسايرين بايدکه زنان و دختران خود را در فلان روز درفلان بازار حاضر کنند. در دم هر دروازه شهر چندين خواجه سرا ايستاده ميشدندو زنان و دختران خوشگل وزيبا راانتخاب وبه داخل بازار رهنمايى ميکردند. دکانداران وسوداگران در دکانهاى خويش اموال و اجناس رنگارنگ را روى هم مى چيدندو سپس دختران و خواهران و زنان خود را براى عرضه اموال مى نشاندندو خود از بازار بيرون مى رفتند. هيچ مردى اجازه نداشت به اين بازارها نزديک شود، پس از آن شاه با خواچه سرايان خود به بازار داخل مى گرديد و دروازه هاى بازار بسته ميشد. شاه با خواجه سراهاشب را با زنان و دختران گرد آورده ميگذشتاند و فردا بعد از آنکه شاه چند تن از اين دختران زيبا را با خودبه حرم سراى شاهى مى برد، دروازه هاى بازار باز ميشد و مردم زنان و دختران خود را بخانه هاى خود مى بردند.»(١١)

پرچم و نشان شاهان دوره صفویه

درسلسله جنايات مذهبى شاهان صفوى يکى ديگر از صاحب نظران روشنگر ايران ، سعيدى سيرجانى درکتاب «اى کوته آستينان» خود مينويسد : شاه ‌اسماعيل اول «در جنگها و قتل عامهايى که به عنوان ترويج مذهب شيعه کرد، نزديک دويست و پنجاه‌هزارنفر را کشت».(١٢) سيرجانى علاوه مى‌کند: «شاه اسماعيل، مرديکه با يک حرکت دستش هزاران سر بى‌گناه چون برگ خزان زده بر خاک مى‌ريخت. فرمانرواى بى‌رحمى بود که قزلباشان قساوت پيشه‌اش به عنوان غازيان اسلام «از گرد راه در شهر طبس رفته قتل‌عام نمودند، قريب به هفت هشت‌ هزار کس از مردم طبس (که سنى مذهب بودند) در آن قتل‌عام کشته شدند و به واسطه اين قتل‌عام آتش غضب آن خسرو عالى‌مقام اطفاء يافته به همان اکتفا کرده متعرض بلادخراسان نگشتند» علاوه براين «زنده کباب‌کردن، گوشت دشمن را خوردن، پوست‌کندن، در ديگ جوشانيدن، مقصر را از جاى بلند سرازير آويختن و برگردنش سنگى عظيم بستن، همه از کارهاى شاه‌ اسماعيل اول است.» (١٣)

« در دوران همين «مرشدکامل» مجازاتهاى ديگرى براى «دشمنان آل على» ابداع شدکه در حکومت همه جانشينان اوادامه يافت و از جمله : گچ گرفتن ، قطعه قطعه کردن اعضاو جوارح، زنده پوست کندن، ميل درچشم کشيدن، گوش و بينى بريدن، سرب گداخته درگلوريختن، به سيخ کشيدن و کباب کردن، در روغن گداخته انداختن، و بجاى خمپاره در دهن توپ گذاشتن بود.» (١٤)

 

و در احسن التواريخ ميخوانيم که: در سال ٩١٦ق = ١٥١٠م شاه‌اسماعيل اول در حومه مرو با شيبک‌خان اوزبک(محمد خان شيبانى) جنگيد و اتفاقاً شيبک‌خان در آن جنگ کشته شد. وقتى جسدمرده او را شاه‌اسماعيل ديد، چند ضربه شمشير برجسد بيجان او زد و بر اطرافيان خود فرياد برآورد که هر که مرا دوست دارد، از گوشت دشمن من (شيبک) بخورد. خواجه محمود ساغرچى که در آن معرکه حاضر بوده ، ميگويد که ازدحام صوفيان براى خوردن گوشت جسد شيبک‌خان بجايى رسيدکه جمعى تيغها بر روى يکديگر کشيدند، و آن مرده بخاک و خون آغشته را مانند لاشخوران از يکديگر مى ربودند و ميخوردند. علاوتاً شاه دستور داد تا ازکاسه سر اوجام شراب درست کنند، اين دستور فورى به اجرا درآمد و ازکاسه سر شيبک خان جامى زرين درست کردند ودر مجلس بزم شاه بکارگرفته شد. (١٥) بنابر نوشته ملک الشعرا بهارخراسانى : در تبريز تبرائيان قزلباش ، درحالى که تبرى در دست و چماقى بر دوش داشتنددر کوچه و بازار حرکت ميکردند وبا صداى بلندبه سه خليفه اول دشنام ميدادند، و مردم مجبور بودند باشنيدن فرياد آنان فوراً باصداى بلند بگويند: بيش بادو کم مباد، و هرکس کوچکترين غفلتى ميکرد بدون محاکمه و يا پرسشى سرش از تنش جدا ميشد.(١٦)

« سربازان شاه اسماعيل درعرض دوشبانه روز بيست هزار نفر از خود تبريزيان را بجرم سنى بودن شکم دريدند، و بموازات آن استخوانهاى مردگان را از قبر بيرون کشيدند و در ملاء عام در کنار سرهاى بريده دزدان و روسپيان در آتش سوزاندند، (١٧) علاوتاً «زنان آبستن رانيز کشتند، و سيصد تن از زنان روسپى را در يک صف در آوردند و هر يک را به دو نيمه کردند. حتى سگان تبريز را نيز کشتار کردند. به نوشته احمدکسروى، در تاريخ هاى صفوى هميشه پرده بر روى خونخواريها و زشتکاريهاى شاه اسماعيل کشيده اند و فقهاى دوران صفويه نيز همه اين ستمکاريها را ناديده گرفته اند.» (١٨) درهمان تبريز بود که شاه «اسماعيل مادرخود را… فرمان داد تا او را دربرابرش سربريدند.»(١٩)

« بنياد سلطنت صفوى از همان آغاز کار بر خشونت ها و خونريزيهايى نهاده شد که گاه تا مرز توحش پيش ميرفت . اين خوى خون آشامى چهره ناساز خود را گاه در پوشش دين ، گاه در جامه سياست و بيشتر در راه فرونشانيدن آتش خشم و کينه و نفاق ظاهر مينمود.سربريدن، دست و پا بريدن ، مثله کردن ، پوست کندن ، کاه در پوست آدمى انباشتن ، دوشقه کردن، چشم در آوردن، ميل درچشم کشيدن ، خفه کردن و از اينگونه کارهاى بسيار وحشيانه به آسانى انجام ميشد. و «مرشدان کامل» اگر در فرو نشاندن آتش خشمى که در اين زمينه داشتند کسى را از دوردستان نمى يافتند، به نزديکان خود، يعنى به زنان و برادران و پسر عمويان و آخر کار به فرزندان خود مى پرداختند. »(١٢٠)

«شاه اسماعيل نامه اى از سلطان حسين بايقرا (از نوادگان تيمور) با مقدارى تحف و هدايا دريافت داشت که آنها را لايق مقام و مرتبت خود ندانست ، لاجرم بى آنکه نقارى ميان او و پادشاه تيمورى باشد از بيابان يزد به طبس حمله ورشد و در آنجا قزلباشانش هرکه رايافتند، از دم تيغ بى دريغ گذرانيدند و در آن حادثه هفت هزار تن از مردم طبس ( که سنى مذهب بودند) کشته شدند.» (٢١)

پس از تصرف هرات توسط شاه اسماعيل صفوى در ١٥١٠ ميلادى، فريدالدين تفتازانى عالم بزرگ فرقه شافعى را که سى سال بودعنوان شيخ الاسلام شهرهرات را داشت، به فرمان شاه اسماعيل در ملاء عام کشتند و بعد جسدش را به دار کشيدند و سوزاندند. در همان زمان ، حافظ زين الدين خطيب مشهور ديگر را درهرات به هنگام موعظه ، که او حاضر نشده بود تا خلفاى سه گانه اول را لعن کند.قزلباشان صفوى از منبر پائين کشيدند و در صحن مسجد سرش را از تن جداکردند.(٢٢)

بدستور شاه طهماسب اول در سال ٩٣٤ هجرى ، يکى از بزرگان تسنن هرات بنام خواجه کلان غوريانى را که از دستورات چماقداران متعصب صفوى سرباز زده بود، به چهارسوق شهرهرات بردند، ابتدا پوستش را زنده کندند و بعدآنرا ازکاه پرکرده بر سر چوبه دار تعبيه کردند. و در سال بعد خواجه کلان ديگرى از غوريان را به تبريز برده ، بفرمان شاه خجسته نژاد او را از مناره نصريه از خصيه هايش آويختند تا به مشقت تمام جان داد. و در هيمن سال مظفر سلطان امير ديباج را بفرمان همايون در قفس آهنين گذاردند و از ميان دو مسجد تبريز آويختند و آتش زدند.(٢٣)

شاه طهماسب اول

اخلاف شاه‌‌اسمعيل صفوى نيز نشان از آبا و اجداد خود داشتند، چنانکه شاه عباس صفوى جلادانى گمارده بود که آنان را «چيگين» (آدم‌خوار) مى‌ناميدند. و هر مقصرى را که محکوم به جزا مى‌پنداشتند، بدست آنان مى‌سپردند، تا گوشت آن بخت‌برگشته را زنده و خام با دندان بکنند و بخورند.(٢٤)

کرو سينيسکى کشيش لهستانى در کتاب خاطرات خود از اصفهان عهد صفوى ميگويد: شاه سليمان، پدرشاه سلطان حسين صفوى نيز چنان شاه سفاک وخون ريزى بود که پسرش رابه اندک جرمى بقتل آورد و مادر شهزاده از اين قساوت شاه بربام قصرشاهى رفته خود را به زيرپرت کرد و دردم جان داد و پسر دوم خود را نيز بجرم بريدن شاخچه درختى ازباغ شاهى، امرکرد کشته شود، مگر قورچى باشى گفت: قربان شمشير اين خادم درگاه، براى کشتن دشمنان بالاميگردد نه براى کشتن دوستان. شاه ازشنيدن اين حرف ازکشتن پسرمنصرف شد، اما وقتى مادر شهزاده وخود شهزاده ازاين قصدشاه آگاه شدند،شهزاده ازقصرشاهى فرارکرد و ديگر نه شاه ونه شاه خانم روى پسررا ديدند.(٢٥)

يک قرن قبل ، يکى ازروشنگران صاحب نظر ايرانى ، ميرزا آقاخان کرمانى در اين راستا نوشته بود: « به اعتقاد خيلى از ايرانيان پادشاهان صفويه ، شاهانى رعيت پرور و عدل گستر بوده اند، اما به اعتقاد من ظلم و جورى که از ايشان به ايرانيان رسيده بعد از عرب نظير نداشته و حتى ازچنگيزخونريز هم نرسيده است ، و آنقدر خرابى که از اين خرافات پروران به ملت ايران رسيده از هيچيک از طبقات ملوک بعد از اسلام نرسيده ، زيرا اين طبقه خواستند از راه دين پرورى ، ريشه در دل عوام کنند و اساس استحکام سلطنت خويش را به ريا بر پايه کيش و آئين گذاشتند و خود را اولاد امام و ذريه پيغمبر و صاحب کشف و کرامات و مسند نشين طريقت و حقيقت و داراى رياست دنيا و آخرت وظاهر وباطن جلوه دادند، و چون ريختن اين شالوده در ايران، تخم خرافات پاشيدن و بذر حماقت کاشتن لازم داشت از اين سبب به دستيارى ملا محمدباقر مجليسى عقول و مدارک مردم ايران را بر باد دادندتا اساس سلطنت پادشاهان صفويه در ايران پايدار گردد.» (٢٦) دکتر شفا از قول عيسى صديق محقق ايرانى مينويسد: « براثر سياست تشديد دشمنى شيعه وسنى درعصر صفوى ، ايران از ارتباط مستقيم خودبا مغرب زمين ، به علت حايل بودن دولت وسيع عثمانى ميان ايران واروپامحروم شد، و در اين دوره که مقارن با نهضت عظيم رنسانس وجهش علمى وصنعتى و اقتصادى غرب و تحولات شگرف عصر جديد بود، ايرانيان بدين ترتيب ازآشنايى باعلوم وصنايع نوين اروپايى بى نصيب ماندندو از کاروان تمدن جهان بدور افتادند.از طرف ديگر جاذبه قدرت وشاخصيت علما و پيشوايان مذهبى ، باعث شد که هرکس که قريحه و استعدادى داشت فقط به تحصيل علوم دينى بپردازد تا شايداو نيز روزى به درجه اجتهاد بسد وصاحب جاه وجلال ومنالى بشود.درنتيجه منظماً برتعداد طلاب فقه و اصول و احاديث و اخبار و تفسير وقرآن افزوده شدو در عوض شماره محصلين علوم طبيعى ورياضى و حکمت و ادب ومانند آن روبه کاهش رفت وعقب افتادگى فاجعه انگيز جامعه ايرانى رادر زمينه علوم ودانش جهان نو، از همام زمام آغازشد.» (٢٧)

در دوره معاصر شايد جالبترين اظهار نظرهاى منتقدانه را در اين مورد از زبان على شريعتى شنيد که خود يکى از هواداران تشيع و از مبارزان مذهبى صف اول « اسلام ناب محمدى» بود و در کليه گرايشهاى هذهبى سالهاى پيش از انقلاب اسلامى سهم بسيار موثرى ايفا کرد. و اينست بخشى از آنچه اين مبارز بزرگ اسلام در کتاب تشيع علوى و تشيع صفوى او در باره ماهيت آخندان شيعه در چهار قرن اخير ميتوان خواند:

« روحانى شيعى از کنار مردم برخاست و درکنار سلطان صفوى نشست ، و تشيع مردمى تبديل شدبه تشيع دولتى، و مذهب تازه اى جانشين مذهب قديم شدکه هنوز هم پس از چهار قرن برقرار است. « آخوند پيچيده در تقيه، اينک از گوشه حجره محقرخود بيرون خزيده وبه زندگى مجلل و موقعيت ممتاز سياسى و اجتماعى دست يافته و بصورت پرچمدار شيعه على درآمده بود و زانو به زانوى پادشاه صفوى مى نشست که خود را سگ آستان على ميدانست. در حکومت مورد مشورت بود و حتى ادعا داشت که قدرت حکومت و تاج سلطنت از جانب او و به نمايندگى از طرف امام زمان به پادشاه شيعه تفويض شده است .« آخوند با سوء استفاده از جهل و بى خبرى مردم ، بسيارى از مفاهيم را تغيير داد. بجاى تفکر تعبدآورد، بجاى عمل صالح اميد به شفاعت آل محمد، بجاى ديانت تظاهربه ديانت، بجاى امر به معروف کلاه شرعى، بجاى تعقل خرافات ، بجاى استقامت تسليم و زبونى ، بجاى اخلاق صيغه سازى و فحشاپرورى، بجاى اتکاء به نفس استرحام و گدائى ، بجاى صفا دوروئى ، بجاى همدلى نفاق و کينه توزى ، بجاى صداقت حيله گرى ، بجاى درستى فساد، بجاى خلوص تقلب، بجاى خود آگاهى تعصب، بجاى شهامت ذلت وبزدلى ، بجاى درايت و تدبيرتوسل بجادو و جنبل، بجاى انسان خليفه اﷲ هاى بنده آخوند و شکم و شهوت و پول، بجاى مردانگى گريه و زارى و قمه زنى و تعزيه و خود آزارى ، بجاى آزادگى بندگى و بجاى ايرانى معرب يعنى شبه عرب .

« اکسير شوم استحمار صفوى از خون ترياک ساخت و از فرهنگ شهادت لالا ئى خواب ، و از مکتب امام حسين مکتب شاه سلطان حسين.« از سه چهره حاکم برمردم: استبداد، استعمارو استحمار، يکى سرخلق را به بندکشيد، ديگرى جيبش را خالى کرد، سومى در گوشش از زبان خدا زمزمه کردکه: صبرکن برادر، اندرون از طعام خالى دار، سروکار همه اينها را به قيامت حواله کن که اينها اگردنيا رادارند، عاقبتشان خراب است .

« اجتهاد صفوى مقامى است شبيه پاتريارش يهود يا اسقف مسيحى و در اين موضع هرچه عقب مانده تر و کهنه تر باشد مجتهدتراست ، هرچه قديمى تر لباس بپوشد و قديمى تر فکر کند، ذايقه اش و سليقه اش و لهجه اش و اخلاق و افکارش و اطلاعاتش قدميمتر باشد، مقدس تر و روحانى تر و موجه ترست، بخصوص اگر از زندگى جديد، مسايل جديد اختراعات جديدبى اطلاع تر باشد، روزنامه نخواند، راديو نشنود، زبان خارجى نداند، به اخبار گوش ندهد، از تحولات قرنهاى اخير خبرى نداشته باشد، در آنصورت نورعلى نوراست ، يکپارچه نور است،موجودى است اخروى، قدسى ، روحانى، غرق در معنويتات و جذب در دنياى ديگر.» (٢٨)

« در دوره صفويه مخصوصاً پس از مرگ شاه عباس اول ، اوهام و خرافات و عقايد سخيف به حد اعلى در ايران نيروگرفت : تشبث به سحر و جادو و طلسم و چله نشينى ، اعتقاد به احکام نجومى ، توقع اصلاح کليه امور به دعا بدون عمل و کوشش، توسل به استخاره بجاى عقل و تدبير، انتظار انجام شدن آرزو بوسيله نذر و نياز، مؤثر دانستن نفرين،اشغال دائمى به مستحبات دينى و فراموش کردن واجبات ، رياکارى و خشکه مقدسى ، تظاهر به ديندارى ، تسليم صرف در مقابل متصديان امورمذهبى ، منسوب کردن آثار طبيعى چون باران و تندر و زلزله و طوفان و کسوف و خسوف و قوس قزح به رحمت يا غضب الهى ، در ميان تمام طبقات معمول و مرسوم گرديد. اين طرز فکر که از طرف سلاطين و اولياى امورتشويق ميشد، موجب انحطاط اخلاق و رکود دانش وعدم رشد قوه تميز و تحجر و عقب ماندگى و بى حرکتى و بى قيدى و شکست بودکه عاقبت کار صفويه آنرا کاملاً به اثبات رسانيد، همچنين دامن زدن به جهل و بى سوادى ، اختصاص قرآن به مجالس ترحيم و قبرستانها و جانشين کردن آن با بياض هاى دعا و بحار الانوار و طوفان البکا و کشف الغمه و روضه الشهاده و زادالمعاد و… کتاب روضه و حديث ديگر که بيش از يکصد نمونه از آنها تنها در کشف الاسرار نام برده شده است .»(٢٩)

در عرصه فرهنگ و علوم عقلى، دوره صفوى دوره رکود علوم و عالمان شماره شده است، چنانکه بقول دکترشجاع الدين شفا: «در ايران آخندپرور عصر صفوى کار سختگيرى مذهبى در مورد اهل دانش بجائى رسيد که تقريباّ همه آنان جلاى وطن کردند و اغلب راه هند درپيش گرفتند. نويسنده «تاريخ جهان آراى غفارى»که خوددرعصرشاه طهماسب صفوى ميزيست دراين باره نوشته است: « درعصروى جُهلاى مُعّمِّم فضلاى مملکت شده اند و فُضًلاى واقعى را به سمت جُـهـلامرسوم ميدارند. لاجرم اکثربلاد از اهل فضل خالى شده اند و از اهل جهل مملو، و جز قليلى از فضلادر تمام ممالک ايران نمانده اند.» (٣٠) بقول على ميرفطروس: ممنوعيت علم و فلسفه و تشويق و ترويج تعزيه و گريه، نوحه خوانى، عزادارى و رواج خرافات مذهبى، بار ديگرجامعه ايران را بسوى انحطاط فرهنگى و اجتماعى سوق داد و باعث شد تا بسيارى ازشاعران و متفکران ايرانى راه هندوستان در پيش گيرندو از آنجمله بودند:صائب تبريزى وکليم کاشانى،(٣١) صائب ميگفت : معيار فضيلت انسان نزدشاهان صفوى ، «بزرگى عمامه و قطر شکم» است :

تا سرانجام چه از پرده درآيد، کامروز

دور پروارى عمامه و قطر شکم است !

سرانجام صائب از تبريز نزد حاکم بابُرى هند بکابل آمد وقصيده معروف عشرتسراى کابل را در وصف کابل سرود وبه زاهدان دم سردو سبک مغز ميگفت:

مخور«صائب» فريب زهد ازعمامه زاهد

که درگنبد زبى مغزى صدا بسيارمى پيچد

يا:

حديث زاهد دم سرد، بسته گوشت را

تـــرانه مـن ِآتش زبان چه ميدانى ؟

وکليم کاشانى درياد وطنش ميگفت :

گرچه درخاک وطن گوشه آبادى نيست

بـــــــــاز دلبسته آن خاک خراب آبادم

در عهد شاه سلطان حسين صفوى ، تعصبات مذهبى روحانيت شيعه چنان اوج گرفت که در شيروان حميت مذهبى اهل تسنن به غليان آمد و مردم شيروان به رهبرى حاجى داود مدرس دست بشورش زدند. بزودى در حدود ١٥٠٠٠ نفر از طوايف مختلف شيروان گرد آمدندو بر شماخى ، کرسى شيروان حمله کردندو چون پيروان شيعه در شماخى نسبت به تسنن کمتر بود، در آن حادثه چهار تا پنج هزار شيعه از دم تيغ گذشتندو شورشيان به هوادارى ترکيه عثمانى برخاستند. (٣٢)

نه تنها پيروان تسنن از دست روحانيت شيعه دل پرخون داشتند، بلکه پيروان سائراديان، بخصوص زرتشتيان و اهل يهودنيز ازدست روحانيان شيعه بجان رسيده بودند. « مبارزه مذهبى که بدست ملا محمدباقر مجلسى آغازشد و توسط نواده وجانشين هايش ادامه يافت، کم کم بصورت موج تهمت و افترائى سرکوبگرانه درآمد، بنحوى که کليه کسانى که از خط مخصوص مجلسى ها متابعت نميکردند، به انواع وسايل موردآزار قرار ميگرفتند، چنانکه ملا حسين که پس از پدر بزرگش مقام ملا باشى يافته بوداز شاه سلطان حسين فرمانى گرفت که زرتشتيان بايد اجباراً مسلمان شوندو آتشگاه هاى شان منهدم و بجاى آنها مسجد ساخته شود،.(٣٣)

به موجب اين فرمان روحانيون دست به اعمال وحشتناک ميزدند. مردم زرتشتى را اذيت وتوهين واعدام مينمودند ومعابد شانرا ويران ميکردند تا ازدين قديم خود برگردند، اما مؤبدان زرتشتى بخاطرحفظ آتش مقدس، محله حسن آباد اصفهان را ترک گفته به کرمان روى آوردند. درکرمان هم رفتار با ايشان چنان بودکه وقتى محمود هوتکى درسال ١٧١٩م آنجارا تصرف نمود، آنان مهاجمان افعانرا بديده آزادى بخشاى خود مينگريستند.(٣٤)

غبار خاطرنشان ميکند که شاه اسماعيل پس از فتح مرو و برپا کردن کله منارى از جمجمه کشتگان ازبک به هرات آمد. و در مسجد جامع منشور فتح هرات قرائت گرديد. در اينجا امرشاه ازطرف حافظ زين الدين هراتى نقض شد، زيرا حافظ لب به طعن خلفا(منظور سه خليفه اول است) نکشود، لهذا افسران شاه که از تعصب مذهبى ميلرزيدند، حافظ را هماندم در مسجد بکشتند. مردم هرات از اين برخورد متنفر و متفرق شدند. پس از آن شاه صفوى به ولايات ميمنه و فارياب لشکر کشيد و حکومات آنجا را با بلخ و جوزجان و غرجستان زير نظارت بيرم بيگ گذاشت و حکومت سلطان اويس حاکم بدخشان را تصديق نمود. در سال ١٥١٢ تيمور سلطان ازبک بسوى هرات و عبيد اﷲشيبانى بر مشهدحمله آوردند. مردم که از ظلم و استبداد مذهبى حکومت صفوى کوفته خاطر شده بودند، بيشتر طرف دولت ازبکى را التزام کردند و در هرات تيمور سلطان ازبک را پذيرا شدند و دونفر واعظ و موذن صفوى را به انتقام خون حافظ زين الدين بکشتند. در بلخ نيزحاکم ازبک را استقبال کردند و حاکم صفوى (کمال الدين محمود)مجبور به فرار و سرانجام دستگير و کشته شد. بعد از آنکه سپاه صفوى مجدداّ به هرات لشکر کشيد، تيمور سلطان و عبيداﷲ از هرات و مشهد به ماوراءالنهر عقب نشستند، اما مردم خاموش نه نشستند و برضد استيلاى صفوى دست بشورش زدند، چنانکه ابوالقاسم بخشى و خواجه شهاب الدين غورى و قاسم ّکروخى و امير نظام الدين و عبدالقادر و غيره برضد استيلاى صفوى به پاخاستند و در صدد اشغال شهرهرات برآمدند، اما سپاه صفوى آنقدر بسيار بود که هرات را بگرفت و شورش را باکشتار شهاب الدين غورى و قاسم کروخى و سيصد نفر ديگر سرکوب نمود.(٣٥)

در اين نوبت شاه اسماعيل در مشهد توقف نمود و ديو سلطان و اميرسلطان را با قشونى براى سرکوبى ولايات شمالى افغانستان که از حکومت ازبک حمايت کرده بودند، سوق نمود. مردم اندخوى برهبرى قرابقال جلو سپاه صفوى را گرفت و مدت يک هفته بارشادت جنگيد، ولى سرانجام قواى منظم صفوى بر نيروهاى محلى غلبه جستند و مردم اندخوى را از زن و مرد و کودک قتل عام نمودند و شبرغان و بلخ نيز متعاقباّ تسليم و غارت شد. در همين وقت شجاع بيک ذوالنون والى سابق قندهار از زندان ارگ هرات فرار کرد. وقتى شاه اسماعيل از فرار ذوالنون مطلع شد امر کرد تا هرکسى از مردم هرات تا قندهار را دستياب کنند، از دم تيغ بگذرانند. افسران صفوى در هرات دست به اين کارزدند و مردم بسيارى از زن و مرد راکشتند و تاراج نمودند و همچنين شهرخ افشار در رأس سپاهى عازم قندهارگرديد تا قندهار را مسخر و شجاع بيک ذوالنون را معدوم نمايد. اين سپاه باجنگهايى که نمود، از فتح قندهارعاجز آمد و در عوض به مستونگ بلوچستان کشيد و مردم بيگناه مستونگ راکشته و تاراج کردند و واپس به ايران برگشتند. لشکر کشى هاى صفويان و شيبانيان براى اشغال بخش هاى شمال و شمال غرب افغاستان بر زراعت و کشت و کار مردم آن نواحى تاثير ناگوارى کرد ، چنانکه در سال ١٥١٢ قحطى بزرگى درهرات رخ داد و متعاقب آن در سال ١٥١٤ مردم غرجستان و چغچران به قيادت محمدزمان ميرزا و اميراردوشاه بر ضد دولت صفوى قيام کردند، اما قيام بخون کشيده شد. درحالى که شاه اسماعيل صفوى يک سال قبل در جنگ آذر باييجان مغلوب سلطان سليم عثمانى شده و تبريز، پاى تخت کشور را نيزاز دست داده بود. شاه صفوى در سال ١٥١٥ هرات را به پسرخود «طهماسب ميرزا» داد و اين ميرزا همراه با شيخ مجدالدين کرمانى به هرات آمد و در هرات متمکن گرديد. کار گزار طهماسب ميرزا، اميرخان در هرات دست تعدى درازکرد و بغرض تحصيل پول و مال بيشتراز مردم، نفوس را سرشمارى کردو مبلغ گزافى بر آنهاحواله نمود. مردم هرات که از ظلم و تبعيض مذهبى حکومت داران صفوى بتنگ آمده بودند ، غايبانه از حکومت ماوراءالنهرکمک خواستند، عبيداﷲ خان پسر محمدخان شيبانى(شيبک خان ازبک) بار ديگر در١٥٢٠ برهرات حمله نمود، مگر در برابر قشون صفوى کارى از پيش نبرد و ناکام باز گشت ، بعد ازين حادثه شاه اسماعيل صفوى پسر ديگرخود «سام ميرزا» را بجاى طهماسب ميرزا به هرات فرستاد.(٣٦)

در زمان صفويان، به علما، وقضات و امراء و اعضاى خاندان سلطنتى و سپاهيان تيول داده ميشد تاازمحصول و عوايدآن جهت معاش و حقوق خويش استفاده کنند. در دوره شاه طهماسب اول صفوى ، بسيارى قسمت هاى قلمرو بوسيله مقطعان و بطور غير مستقيم اداره ميشد. و از حکام هدايا و عوارض و خراج ميگرفت. حکام نيز از افرادى که در قلمرو تحت نفوذ آنها زندگى داشتند، ماليات و عوارض گوناگون اخذ ميکردند. نرخ ماليات اراضى به علت تحصيلات مامورين ستمکاره، گاهى به پنج برابر نرخ اصلى ميرسيد. بيگار به معناى کار اجبارى و مجانى رعايا و صاحبان پيشه معمول بود و کسانى که در مواقع کار اجبارى بحکام و مامورين پول رشوه ميدادند ، از انجام بيگار معاف مى شدند . هديه و پيشکش نيز براى دربار شاهان صفوى يک عنعنه بشمار ميرفت و معمولاً آن را در روز نوروز و ميلاد پيامبر به شاه تقديم ميکردند. نيم محصول پنبه و يک سوم ابريشم به شاه تعلق داشت.(٣٧)

افزايش ميزان ماليات ها در زمان طهماسب اول به شدت بر اقتصاد ايران اثر گذاشت. در ١٤ سال آخر سلطنتش نتوانست حقوق ارتش را بپردازد، بهاى دينار به اندازه ئى پائين آمدکه در پايان سده شانزدهم ، ٢٠٠ دينار معادل يک مثقال نقره ارزش داشت. درآمد دولت که به سال ١٥٥٨ تقريباً ٥ ميليون دينارطلا بود به سال ١٥٧١ به ٣ ميليون دينار کاهش يافت. در سالهاى آخر دولت شاه طهماسب اول وضع داخلى ايران بسيار وخيم شد. دهقانان دراثر افزايش مالياتها و پائين آمدن سطح زمين هاى تحت کشت و آفات نباتى بى اندازه فقيرشدند. هجوم راهزنان و ستيز داخلى فئودالها موجب نا امنى راه هاى کاروان رو شد و بيشتر اين راها متروک گرديد.(٣٨)

مصارفى که براى دربار صفوى از جيب مردم به بهانه پذيرائى مهمانان خارجى بدر آورده ميشد، بسيار گزاف و توانفرسا بود. غبار از قول مولف « حديقه الاقاليم » صورت مصرفى راکه بدستور طهماسب اول درهرات بمناسبت پذيرائى از همايونشاه پسر بابر (بعد از شکست او از دست شيرشاه سورى در هندوستان در سال١٥٤٠م) بعمل آمده بود، اينطور بدست ميدهد: « ٥٠٠ سوار اشراف از هرات همايون را در عرض راه استقبال کنند و يکصد اسپ با يراق طلائى از طرف شاه طهماسب و ٣٠ اسپ با لگام زربفت و زين منقش لاجوردى از طرف امير خان ، حاکم هرات پيشکش شود. و جل اين اسپان مخمل زرد وسرخ باشد٠ بعلاوه کمربند و خنجر جواهر نشان اسمعيل صفوى ، چهارصد توپ مخمل و اطلس فرنگى ، پنجاه جامه، قالينچه مخمل دوخوابه طلاباف ، نمدتکيه کرک استر اتلس ، سه قالين دوازده زرعى، دوازده خيمه قرمزى و سفيدبنام طهماسب پنجاه خيمه با قالين هاى چهل – بيست – دوازده زرعى ، صد اشتر ،پنجاه طبق چينى از طرف حاکم هرات تقديم شود٠ خوراکه مجلس همايون شاه هم مرکب باشد از روزانه پنجصد غورى و در مهمانى ها١٥٠٠ غورى طعامهاى رنگارنگ در طبق نقره ئين ولنگرى هاى طلائى و چينى با سر پوش هاى طلائى و نقره ئى، معطر باگلاب و عنبر و مشک ، شربت آب ليموى گلاب دار، مرباى سيب، تربوز و انگور، مفرحات و حلوا و فالوده. و دسترخوان ها همه قلم کار باشد. جيب خرچ روزانه افراد معيت همايونشاه ، فى نفر دو تومان و از خود او دوهزار تومان ( يک تومان مساوى ده مسکوک نقره ئين رايج آن وقت ) داده شود. روز هاى شکار باز و چرخ و شاهين بکار انداخته شود و در مجلس همايونشاه سرايندگان و نوازندگان هراتى چون حافظ صابر، حافظ دوست ، قاسم قانونى، استاد شاه محمدنائى ،و استاديوسف کمانچه، حاضرباشند. در روز ورود همايونشاه در شهر هرات، ٣٠ هزار سواره و پياده از او اسقبال کنند. بازار ها تزئين و طاق ها نصب و حمامها سفيد و معطر شود.

کلانتر حسين هراتى روزنامچه اين وقايع رابا صورت مذاکراتى که در مجلس همايونشاه بعمل مى آيد،بنويسد و به اصفهان ببرد.» (٣٩)

با توجه به اين دستور شاه صفوى ميتوان ميزان درد و الم مردم هرات را براى تهيه اين همه سور و سات و بر پا داشتن محافل عيش و نوش شاهان و مهمانان ناخوانده استنباط کرد. زيرا اين مصارف گزاف بايستى فقط در هرات و از طرف مردم آن تدارک ديده ميشد نه ازجاى ديگرى ونه از خزانه شاه طهماسب صفوى. شکى ندارم که ده هزار نيروى جنگى ايکه شاه صفوى با همايون شاه براى اعاده قدرت و پيروزى بر برادرانش همراه کرده بود، نيز از مردم هرات همراه با ساز وبرگ جنگى تدارک ديده شده بود. اين درحالى بودکه درسال ١٥٠٧ ميلادى شيبک خان ازبک و بعد در(٩١٦ق= ١٥١٠م) شاه اسماعيل صفوى هست و بود مردم هرات را با شکنجه و اعدام بغارت برده بودند.

بدين سان وقتى برگهاى از تاريخ کشور را ورق مى زنيم، مى بينيم که ازاوايل قرن شانزدهم ببعد واليان و حکام خود کامه صفوى از دربار اصفهان در ولايات هرات و قندهار و سيستان گماشته شده اند. هريکى از اين واليان از ٢٠ تا ٣٠ هزار لشکر با خود همراه دارند که از سرزمين بيگيانه و از تبار بيگانگانند و بدون استثنا در فکر پرکردن کيسه خود و اندوختن مال و ثروت از حساب مردم دهقان و مالدار واهل کسبه بطرق گوناگون اند. زمينداران و متمولين مجبوراند هرچند هفته يکبار به والى و شحنه و مستوفى و قاضى رشوه هاى کلان بنام تحفه و سوغات و مهمانى و غيره پيشکش کنند. درغيراين صورت مورد خشم و توطئه قرار ميگرفتند و اراضى و جايداد ايشان مصادره و به اوقاف يا در جمله اراضى سلطانى(خالصه) قرارداده ميشد. اين است که مردم قندهار و به دنيال آن هرات و سيستان ،که هم از لحاظ تاريخ و جغرافيا و هم از جهت روابط فرهنگى و اقتصادى باهم پيوسته اند و مشترکات فراوان دارند و روحيه جوانمردى، بلندهمتى ، صداقت و همدلى و از خود گذرى و بالا تر از همه حس آزادى خواهى و استقلال طلبى در ميان مردم اين نواحى بسيارچشمگير است، يکى بعد ديگرى از اوايل قرن هژدهم در فکر نجات خود ازدست دولت ستمکار و بى کفايت صفوى افتادند و هدفمندانه بر ضد آنهمه اجحاف و زورگوئى و بيکفايتى دولت صفوى به پا برخاستند و تا حصول آزادى کامل و رهائى خويش دست از پيکار وجان گذرى نگرفتند.خيزشهاى مردم اين سه ناحيه، هريک در ذات خود نه تنها براى ديگران سرمشق و آموزنده بود، بلکه ارجناکتر از جنبشها و شورشهاى ساير نواحى ايران و افغانستان بود، زيرا اين خيزشها هدفمندانه بود. هدف آنها رهايى مردم از سلطه بيگانه بود و چون اهداف اين خيزشها روشن و معين بود، سر انجام به پيروزى و موفقيت قيام کنندگان انجاميد. در حالى که خيزش هاى غير هدفمندکه اکثراً براى کاهش ميزان مالياتها و يا تعويض حکام و واليان مستبد صورت گرفته اند، تمام ويا قريب بتمام آنها از طرف قدرتهاى حاکمه وقت سرکوب و غرق در خون شده اند. مانند قيامهاى بلخ و اندخوى و بادغيس و غور و بدخشان و سيستان و قيامهاى قبايل پشتون در مصب رود کابل برضد دولت نادرافشار در دهه پنجم قرن هژدهم ميلادى که همگى از جانب قشون کيفرى نادر غرق درخون شدند.

مآخذ و رويکردها :

١-حبيبى، تاريخ مختصر افغانستان ، ص ١٩٥ -١٩٩، غبار، افغانستان در مسيرتاريخ، ص ٢٨٢

٢ – غبار ،افغانستان در مسير تاريخ، چاپ ١٣٤٦ کابل، ص ٢٠٤ – ٣٠٦

٣ -حبيبى ، تاريخ مختصر افغانستان ، چاپ پشاور، ص ٢٠٨

٤-حبيبى ، تاريخ مختصر افغانستان ، چاپ پشاور، ص ٢٠٩

5- دکتر شفا، تولدى ديگر، چاپ ١٩٩٩ ، ص ٤٣٢

بخروش عاصيانه اديب طوسى گوش فرادهيم که ميگويد:

مسجد اگربنام خدا شد دکان شيخ

ويرانه اش کنيدکه دارالفساد گشت!

عارف فرزانه فريدالدين عطاردر اسرارنامه ميگويد:

ز نـادانى دلى پرزرق و پـرمکر        گـرفتار على ماندى و بوبکر

همه عمر اندرين محنت نشستى      ندانم تا خدا را کى پرستى ؟

٦ – دکتر شفا،توضيح المسايل ، چاپ پنجم، ص ٦٠ –٦١

٧ – دکتر شفا، پس از هزار و چهارصدسال، چاپ ٢٠٠٣، ص ٧٢٦ فرزانگان فرهيخته دياران ما، از دوئى و دو رنگى بيزار اندو در اين زمينه نکته هاى نغز وپرمغزى دارند که شنيدن آنها لذت بخش است وآموزنده،از زبان مولانابشنويم که ميگويد:

دوئى ازخود بــرون کــــردم ،يکى ديدم دوعالم

را يکى جويم، يکى گويم، يکى دانم، يکى خوانم

مـرغ زيــــــــــرک بـدر خانـقه اکـــنون نــپـرد

که نهاده است ، بهـــــر مجلس وعظى ، دامى

یا

سخت گـيرى و تعـصب خامى است

تا جنينى کـــار خون آشامى است

مولانا جامی گفته است:

منع واعظ زخرافات ، زغوغاى عوام

نتوانيم ، وليکن به دل انکـــــارکنيم

و از ناصرخسروبلخى شنيده ايم که :

اى امت بدبخت ، بدين زرق فروشان

جزازخرى وجهل ، چنين بنده چرائيد؟

خواهم که بدانمکه مراين بيخردان را

طاعت زچه معنى و زبهـر چه نمائيد؟

تو در ترازوى محشر نشسته اى وهنوز

دل تـــو منتظر حشر و قصـه عـرصـات

فرزانه حکيم سنائى درباره دکانداران دين چنين ميگويد :

وين گروهى که نورسيدستند      عشـوه جــاه و زرخـريدستند

مــاه رويـان تـيره هـوشانند       جــاه جــويان ديـن فـروشانند

گشته گويـا زبغـض يکديگر       کين فلان ملحد آن فلان کافر

داده فتوا بخون اهـل زمين       از سـرجـهل و هـم از سـرکين

درنـفـاق و خيانـت و تلبيس       درگذشته به صد درک زابليس

هـمه درعـلم سـامرى وارند      از برون موسى از درون مارند

٨ – دکتر شفا، تولدى ديگر، چاپ پنجم ، ص ٤٣٢

٩ – دکترشفا،پس از هزار و چهارصدسال، چاپ ٢٠٠٣، ص٧٢٧

۱۰- دکترشجاع الدين شفا، توضيح المسايل، چاپ پنجم ،ص ٣٤،

 

١١- عبدالبارى جهانى، هرات، پشتانه او ستره لوبه ، ص ١١٥، چاپ ١٩٩٩، پشاور

١٢ – سعيدى سيرجانى ، اى کوته آستينان، چاپ سوئد، ١٩٩٢،ص ١٨٧ به حواله تاريخ انقلاب اسلام، نسخه خطى کتابخانه ملى تهران، ص ٥٩٩ ، نيزص ١٨٥ اى کوته آستينان

١٣- اى کوته آستينان، حواشى صفات ١٨٧-١٨٨ ، دکتر شفا، پس از ١٤٠٠ سال، ج ٢، ص ٧٢٤

١٤ -دکتر شفا، تولدى ديگر، ص ٣٨٢

١٥-احسن التواريخ ، ص ٨٥، ١٢٢، پس از١٤٠٠سال، ص ٧٢٤

١٦ – ملک الشعرا بهار، سبک شناسى ، ج٣، ص ٢٥٥، شفا، ص ٧٢٢

١٧-دکترشفا،تولدى ديگر ، ص ٤٨٢ ، ١٨- پس از هزار و چهارصدسال، ج ٢، ص ٧٢٢

١٩- دلارام مشهورى، رگ تاک ، چاپ چهارم، ج ١، ص ٤٦ ٢٠ – دکتر شفا، همان اثر ، ص ٧١٦

٢١ – حبيب السير، ج ٤، ص ٤٧٨، احسن التواريخ ، ص ٧٧، شفا، ج ٢، ص ٧٢٣

٢٢ – دکترشفا، همان اثر، ص ٧٢٦

٢٣ – دکتر شفا، ج ٢، ص ٧٣٥

٢٤ – سعيدى سيرجانى ، اى کوته آستينان ، ص ١٨٥٢٥- تاريخ سياح مسيحى، کروسينسکى ، به تصيح و تحشيه فقيرمحمدخيرخواه ،کابل١٣٦٣، ص ٥ ٢٦ -دکترشفا ، پس از ١٤٠٠ سال، ص ٧٠٩، ٢٧ – توضيح المسايل ، چاپ پنجم ، ص ٣٦-٣٧

٢٨ – دکتر شفا،همان اثر، ص ٧٧٣-٧٧٤ ٢٩ – دکترشفا، همان ،ص ٧٧٢

٣٠ – دکتر شفا، تولدى ديگر، ص٤٢٠ ، پس از هزاروچهار صدسال، ص ٧٧٠

٣١ – على ميرفطروس ، ديدگاه ها و گفتگوها، چاپ ١٩٩٣، ص٤٨

٣١ – لکهارت، انقراض سلسله صفويه ، ترجمه عماد ، ص ١٤٦

٣٢ – دکتر شفا، ج ٢، ص ٧٦٨، دلارام مشهورى ازقول «کنت گوبينو» سفيرفرانسه درعهد ناصرالدينشاه مينويسد:«تا اواخرسلطنت صفويه هنوز ٣٠٠ هزارخانوارزرتشتى درايران بودکه شماره افرادآن تخميناً از يک ميليون نفر متجاوزميشد. درآغازسلطنت قاجاريه وزمان فتحعليشاه بيش از٦٠ هزارخانوارزرتشتى درايران باقى ماند … و امروزکه زمان سلطنت ناصرالدن شاه است درتمام ايران اعم از زن مردو کودک بيش از هشت هزار زرتشتى يافت نميشود.»(دلارام مشهورى، رگ تاک ، ص ٥٤،کنت گوبينو، سه سال درايران ، ص ٨١) مشهورى درجاى ديگرى بحواله ميرزاملکم مينويسد: «ملابهرام کبر مشهورکه ادعاى رياست طايفه مجوس داشت روزى درمجلس بنده که چندنفرمردمان صاحب سوادحضورداشتند شکايت ميکردکه «دريزد وکرمان بچه هاى ما را تمام کردند. زبس که بى مواخذه کشتند، به اينطورها ماندن گبرها دريزد وکرمان ممکن نيست مگر اينکه حکم شاهنشاهى اين باشدکه هرکه گبرى بگشد، عوضش راهرکه قاتل است بکشند.»حضار مجلس از اين حرف او خنديدندکه :جواب اين ادعا تودهنى است. ديوان همايون چگونه ميتواندحکم شرع وحکم خدا راتغيير دهد؟»( رگ تاک،ص ٥٧) براثرسياست فاشيزم مذهبى، نه تنها زرتشتيان بسيارى از دم تيغ روحانيت مسلمان گذشتند، بلکه عده اى مجبور شدند به سايقه حب ذات ايران را به قصد هندترک گويند. درعهدشاه عباس دوم درحق يهوديان اصفهان نيزچنين حکمى صادرشدکه يا بايد مسلمان شوندوياقتل عام گردند.براثر استبدادمذهبى ٦٠ هزارمسيحى نيز از

آذربائيجان راه قفقاز پيش گرفتند.(رگ تاک ، ٥٥)

٣٤ – دکترشفا، همان اثر، ص ٧٣٤

٣٥ -غبار، افغانستان در مسيرتاريخ ، ص ٢٧٣ -٢٨٢

٣٦- غبار، همان ص ٢٨٩

٣٧ – عنايت اﷲ شاپوريان ،٢٥ سده ماليات ، ص ١٠٠- ١٠٢

٣٨ – لکهارت ، انقراض سلسله صفويه ، ترجمه مصطفى قلى عماد ، چاپ ١٣٦٤ ،ص ٨٤، ١٤٦

٣٩ – غبار، ص ٢٨٩-٢٩٠(بحواله حديقه الاقاليم مرتضى حسن بلگرامى، چاپ نولکشور هند، ص ٣٤٦، اين مطلب باتفصيل بيشتردرگنج دانش (جغرافياى تاريخى شهرهاى ايران)تاليف محمدتقى حکيم، چاپ ١٣٦٦، صص ٤٦٧ – ٤٧٥ به نظر ميخورد.

نظريات (0)
نظر اضافه کول