معرفى منابع عمده :
براى شناخت بهتروکاملتر وضع روحى و فزيکى شاه محمود افغان ولشکريان او و رابطهها و ضابطههاى تهاجم افغانان براصفهان، قبل ازمراجعه به منابع متأثر از تعصب ايرانى ياافغانى، بهتر است تا نوشتهها و ياداشتها و خاطرات اروپائيان را مورد توجه قرار بدهيم که در دوره محاصره اصفهان بوسيله افغانها، خود در آن شهر حضور داشته اند و اوضاع شهروندان اصفهان و تدابير دولتمردان ايران و برخورد افغانها را نسبت به مردم ورجال دولتى آن کشور بدون حب وبغض ملـى يا مذهبى مورد قضاوت قرار داه اند. در اين راستا سه اثر پر ارج تاريخى در دسترس است که براى تحقيق موضوع تحت مطالعه بسيار کمک مىکند. نخستين آنها، «تاريخ سياح مسيحى» نوشته يک کشيش پولندى بنام کروسينسکى :J. T. Krusinske است که زير نام «بصيرت نامه» و يا «عبرتنامه» نيز ترجمه شده است. کروسينسکى مدت ٢٠ سال در ايران بسر برده و در روزهاى بحرانى محاصره اصفهان و فتح آن در آن شهر بوده و تا اوايل ژوئن ١٧٢٥ يعنى تا چند هفته پس از جلوس شاه اشرف افغان در اصفهان بوده است و به سبب شهرتش هم در دربار شاه سلطان حسين بخوبى پذيرفته مىشد و هم با محمود افغان رفت و آمد داشت و اوضاع را بخوبى درک مىکرد. از اين جهت نوشته هايش برداشتى از واقعيتهاى عينى است. عبدالرزاق مفتون دنبلـى تبريزى ترجمه کتاب او را از متن ترکى که « تاريخ سياح در بيان ظهور افغانيان و سبب انهدام دولت صفويه» نام داشت، زير عنوان «بصيرت نامه» ترجمه کرد. (١) اين کتاب علاوه بر زبان فارسى، بزبانهاى ترکى، فرانسوى، انگليسى و لاتين ترجمه شده و مورد استفاده دانشمندان، محققان و پژوهشگران ايرانشناس قرار گرفته است. رساله سياح مسيحى در سال ١٣٥٢ش در تهران در مجله بررسىهاى تاريخى (شمارههاى ٤و٥) بچاپ رسيده و چاپ مستقل آن نيز بوسيله آقاى دکتر اسماعيل رضوانى درسال ١٣٥٤ در تهران صورت گرفته است. در افغانستان نيز در سال ١٣٦٣ش متن فارسى آن مجددأ تحشيه و تعليق و چاپ شده است. درسال١٣٨٢ خورشيدى موسسه پژوهشى نگاه معاصردرتهران ، رساله کروسينسکى را به کوشش سيدجواد طباطبائى بازنويسى و چاپ کرده است که درآن نظريات يک کشيش فرانسوى بنام «دوسرسو» نيز بازتاب يافته است .
دومين اثر گرانسنگ، از لارنس لکهارت انگليسى زير عنوان «انقراض سلسله صفويه و ايام استيلاى افاغنه در ايران» است که با استفاده از منابع و مآخذ دست اول، خاطرات سياحان و يادداشتها و گزارشهاى نمايندگىهاى کمپينىهاى هند شرقى انگليس و هلند و قنسول فرانسه در دوران محاصره اصفهان و ساير منابع اروپائى و ايرانى، آنرا با تحليلهاى علمى و روش عالـى تاريخ نگارى برشته تحرير درآورده است. (٢) اين کتاب بار اول از طرف مصطفىقلـى عماد ترجمه و در سال ١٣٤٣ش در تهران بچاپ رسيد و سپس از طرف دکتور اسماعيل دولت شاهى نيز ترجمه و در سال ١٣٤٤ش در تهران زير چاپ رفت. ترجمه عماد در سال ١٣٦٤ تجديد چاپ شده ونگارنده بيشتر از همين چاپ سود برده است.سومين اثرمهم وسودمند دراين زمينه کتابى است بنام «اشرف افغان برتختگاه اصفهان»که دکتر فلور آن را از روى يادداشتهاى روزمره نمايندگان کمپنى هندشرقى هلند درايران، در دوران سقوط اصفهان نوشته است. دراين اثر، از نبردهاى شاه اشرف دربرابر دشمنان ايران،بخصوص روسيه وترکيه عثمانى مطالب مفيدى بازتاب يافته است.
قابل يادآورى است که در اين سه اثر، مطالب و مسايل بسيار مهم وخواندنى بــراى دانستن تاريخ نهضتهاى ملـى افغانستان و بخصوص تاريخ جنبش هوتکىها موجـود است که معلوم نيست مؤرخين افغانى چرا بدانها کمترتوجه کردهاند وحتى مؤلف دانشمندکتاب (افغانستان در پنج قرن اخير) هم از روى آنها سطحى گذشته است. درحاليکه نکات مهم ديگرى در مورد، روحيه جنگاورى افغانها و دسپلين و نظم عسکرى و سادهگى و کم توقعى افراد سپاه، خوراک، پوشاک، زيورات زنان افغان و صورت و سيرت آنان وکرکتر و روش حکومت شاه محمودهوتک و اخلاق و سجاياى شاه اشرف هوتک و برخورد آنان با اسراء و مردم ايران و ديدگاه آنان نسبت به طبقات و گروههاى اجتماعى و علل موفقيت آنان بر نظام حکومتى صفوى و دلايل شکست آنها از ايرانىها و دهها موضوع ديگر در اين دو اثر بمشاهده مىرسد.
به پيش تا پيروزى براصفهان:
شاه محمود(١٧١٦-١٧٢٥م)فرزندميرويس خان هوتک، جوانى نيرومند و جنگاورى دلير بود، اما زيرکى، تجربه و تدبير پدر را نداشت، زيرا در وقت جلوس ١٨ ساله بود و براى رسيدن به منزله پدر به وقت بيشترى نياز داشت، مگر مسئوليت زياد و تجربه کم عمر او را کوتاه ساخت، حتى کوتاهتر از سى سال.
بنابر نوشته کروسينسکى، شاه محمود افغان، اطلاعات مقدماتى خود را در مورد ايران و دو دستهگى و اختلاف در ارکان دولت صفوى، از زبان پدرش، حتى در بالين مرگ او شنيده بود و بنابر آن، انديشه پيشروى تا قلب ايران را در سرداشت.(٣)پس از شکستهاى متواتر لشکرهاى صفوى توسط ابداليان هرات و غلزائيان قندهار او به اين درک نايل شده بود که اوضاع در ايران براى هر فرد دليرى که بخواهد دست به يک حمله قطعى و موفقيتآميز بزند، همواره آماده است. بنابر اين او در تابستان ١٧١٩ ميلادى در رأس سپاهى که لکهارت تعداد آن را ١١٠٠٠ سوار نوشته، از قندهار بيرون آمد و چنان وانمود کرد که قصد جنگ با ابداليان دارد. اما همينکه به دلآرام رسيد، عنان بسوى سيستان کشيد و پس از تصرف آن ولايت، باستقامت کرمان پيش راند. سپاه محمود هنگام عبور از دشت سوزان و بى آب و علف «کوير لوت» واقع ميان سيستان و کرمان، متحمل تلفات فراوان گرديد. ووقتى وارد کرمان شدند، حکمران آن بدون جنگ و مقاومتى شهر را ترک نمود و به اصفهان فرار کرد. بنابر آن کرمان بدون هيچگونه تلفاتى به تصرف شاه محمود افغان درآمد و او مدت ٩ ماه در کرمان حکمراند.بارى دولت صفوى، محمدقلـى بيک قزوينى را در رأس ٩٠٠٠ سوارى براى مقابله با افغانهاى مهاجم فرستاد. اما اين سپاه از طرف نيروهاى شاه محمود به سختى در هم شکست. مگرخبر شورش قندهار به سرکردگى سلطان بيجن لکزى با همراهى ملک جعفرسيستانى که محمود آن اولـى را به عنوان نايب خود در قندهار گذاشته بود، برنامه توقف بيشتر در کرمان يا پيشروى محمود را بسوى اصفهان برهم زد و او به عجله و سرعت خود را به قندهار رسانيد و با اعدام رهبران شورش، امنيت را در قندهار قايم نمود. (٤)
لکهارت، با صراحت نظر آنانى را که مىگويند، لطفعلـىخان داغستانى، فرمانده سپاه قزلباش به جنگ محمود به کرمان رفت و محمود را دچار شکست ساخت و بر اثر آن محمود با لشکريان خود کرمان را ترک گفت، از ريشه رد مىکند و آن را جزو گزافه گويى لطفعلـىخان مىشمارد. به روايت مجمع التواريخ، لطفعلـىخان «مردى در کمال جبن و سوء تدبير و کثرت غرور و شدت غضب» (٥) خوانده شده است.
بدينسان لطفعلـىخان بطور کلـى فرماندهى فاقد کفايت و شجاعت توصيف شده و با اينکه نيرويى مرکب از ٩٠٠٠ سوار به فرماندهى محمدقلـى بيک قزوينى عليه محمود به کرمان گسيل داشت، نقشى به عهده نداشت و آن نيرو هم به آسانى در هم شکست.
بهرحال شاه محمود تا دو سال در قندهار توقف نمودو وضع خود را براى يک حمله قاطع بر ايران تقويت نمود. او در سال ١١٣٤هجرى(١٧٢١- ١٧٢٢م) با سپاه مهجزتر و بيشترى بقصد فتح اصفهان از قندهار خارج شد و در ٢١ اکتوبر ١٧٢١م وارد کرمان گرديد. شهر کرمان بدون هيچگونه مشکلـى به تصرف محمود در آمد، اما ارگ دروازههايش را بر روى لشکريان محمود بست و به مقاومت پرداخت. بارى افغانها با حملهاى بيباکانه خود براى فتح ارگ متحمل تلفات سنگينى نيز شدند، اما فتح نصيب آنان نگرديد و بعد به محاصره ارگ پرداختند. رستم محمد سعدلو، حکمران کرمان که ارگ را از هر جهت استحکام بخشيده بود، با شجاعت به دفاع برخاسته بود و تا نمرد، دست از مقاومت بر نداشت. در جنورى ١٧٢٢م رستم سعدلو درگذشت و جانشين او که مرد جنگ و نبرد و پايدارى نبود حاضر شد با قبول پرداخت مبلغ هنگفت پول با محمود صلح نمايد. محمود هم آن مبلغ را پذيرفت و تصميم گرفت بسوى اصفهان به پيشروى خود ادامه دهد.(٦)
حادثه ديگرى که در کرمان به نفع قيام افغانها تمام شد، همراهى و همدلـى زرتشتيان آن ولايت از محمود بود. زيرا زرتشتيان در آن ولايت و ساير شهرهاى ايران از دست برخوردهاى توهين آميز ملاها و روحانيان شيعه نسبت به خود بجان رسيده بودند و بنابر اين از هر اقدام و تحولـى که به سرنگونى رژيم صفوى مىانجاميد، آنها حمايت مىکردند. پس زرتشتيان محمود را با قدم و درهم همراهى کردند. محمود نيز از اين اوضاع به نفع خود استفاده کرد و زرتشتيان را مورد حمايت خويش قرار داد.
يکى از سرداران موفق و نيرومند سپاه محمود در اين لشکرکشى يکنفر زرتشتى از اهل سيستان موسوم به نصرﷲ، معروف به «کور سلطان» بود. چون نصرﷲ عادت داشت که يک چشم خود را هميشه ببندد، از اين روى به «کور سلطان» شهرت يافته بود. موجوديت يکنفر زرتشتى آنهم در سطح فرماندهى سپاه افغانى با وجود اختلاف مذهبى، يکطرف بيانگر هوشيارى محمود افغان است و از جانب ديگر حاکى از شجاعت و رشادت کم نظير«کور سلطان» در امور نظامى و رهبرى لشکر است. و ممکن است يکى از دلايل همدلـى و هميارى زرتشتيان کرمان با شاه محمود افغان، وجود او بوده باشد. بهر حال، شاه محمود پس از کرمان به استقامت يزد براه افتاد و وقتى به يزد رسيد، مردم از ورود لشکريان افغان به داخل شهر دست به مقاومت زدند. محمود از محاصره يزد صرفنظر نمود و بسوى اصفهان پيشراند. در اوايل مارچ ١٧٢٢م سپاهيان افغان به محل گلناباد واقع در٢٠ کيلومترى اصفهان رسيدند. تا اينجا هيچگونه مقابله و مقاومتى از جانب دولت ايران براى جلوگيرى از افغانها صورت نگرفته بود.
جنگ گلناباد، نبردى سرنوشت ساز:
در مورد سپاه شاه محمود روايات مورخين از هم اختلاف دارند. برخى تعداد آن را ٨ هزار و عدهاى ٢٨ هزار و کسانى هم ٣٠تا ٤٠ هزار نفر قيد کردهاند. اما با در نظر داشت عده سپاه محمود در دو سال قبل که تا کرمان پيش آمده بودند و لکهارت تعداد آن را ١١٠٠٠ سوار نوشته است، مىتوان احتمال داد که شاه محمود در مدت اقامت دو ساله خود در قندهار، تعداد بيشترى از مردم قندهار و اطراف آنرا بشمول بلوچها و هزاره ها، براى حمله بر پايتخت کشور ايران تدارک ديده باشد و اين گمان را که سپاه او در اين نوبت بايد بيشتراز نوبت اول بوده باشد، بحقيقت نزديکتر مىسازد.(٧)
اما کروسينسکى مىگويد سپاه افغان بعد از محاصره و فتح اصفهان سواى کشتهشدگان، ٢٠ هزار موجود بودند. و از قول عبداﷲ ايشيک آقاسى شاه محمود نقل مىکند که هنگام محاصره اصفهان قشون افغانى مرکب از چهارده هزار افغان (پشتون)، هشت هزار هزاره و چهار هزار نفر بلوچ بودند.(٨)مگر لکهارت با توجه به ارقام متفاوت مىگويد سپاه محمود در اين نوبت از ١٨٠٠٠ نفر بيشتر نبوده است، در حاليکه دولت صفوى براى دفاع از اصفهان٥٢ هزار نفر جنگجو آماده کرده بود. لکهارت به ذکر اين نکته نيز مىپردازد که اين سپاه شايد براى فتح اصفهان در قلب ايران کافى نبوده باشد، اما بخاطر بايد داشت که تجربه و شجاعت جنگاورى و حميت مذهبى افغانها، اين کمبود را جبران مىکرد. (٩)
محقق وباستان شناس فرانسه ئى مادام ژان ديولافوا، که براى مطالعه سبک معمارى ساختمانهاى ايران در قرون وسطى، اصفهان را در ١٨٨١ از نزديک ديده وساختمانهاى آنرا مشاهده کرده است، ضمن يادآورى از يورش افغانها به آنشهر، تعداد قشون صفوى راکه مجهز باسلاح ولباس هاى باشکوه واسپان خوب با زين ويراق و عنان ورکاب هاى زرين وسيمين درخشندگى خاص داشتند، ٦٠ هزار و تعداد مهاجمين افغان را که جز برق شمشيرو نيزه درخشندگى ديگرى نداشتند، ٢٠ هزارنفر قلمداد کرده علاوه ميکند که سپاه افغانى را يکصد توپ زنبورک که بر شترها حمل ميشد تقويت ميکرد.(١٠)
بهرحال به تاريخ ٨ مارس ١٧٢٢ ميلادى، نخستين نبرد سرنوشت ساز سپاه افغانى با قواى مهجز با توپخانه نيرومند دولت صفوى در مقام گلناباد آغاز شد. قبل از آغاز جنگ محمود هوتکى ازنيروهاى خود ديدن کرد و طى سخنان کوتاه اما هيجان انگيز به آنان خاطر نشان نمود:«ثروت بى پايان پاى تخت ايران به شما تعلق داردوبايد بدانيدکه اگر در اين جنگ سستى نشان بدهيد جزاينکه دربيابانهاى لم يزرع ازگرسنگى بميريد، بهره ونصيب ديگرى نخواهيد داشت وبه گبران (زرتشتيان) هم گفت: اگرايرانيان فاتح شونديکنفر ازشما زنده نمى ماند و همه شما از دم شمشيرخواهيدگذشت.»(١١)
درجبهه سپاه افغانى، اماناﷲخان در رأس عدهاى از نيروهاى رزمى درسنگر دست راست و نصراﷲ زرتشتى بسرکردگى گروه ديگرى از رزمجويان افغانى در سنگر دست چپ و شاه محمود هوتکى در قلب آن دو گروه، قرار گرفتند. از جانب ايرانىها، رستمخان و سيد عبداﷲ والـى «حويزه» در مقابل نصراﷲ زرتشتى قرار گرفته بودند. محمدقلـىخان اعتمادالدوله در برابر شاه محمود و عليمردانخان والـى لرستان در مقابل امانﷲ خان ﷲخان قرار داشتند.
جنگ ساعت ٤ بعد از ظهر روز هشتم مارس از جانب ايرانىها آغاز شد و بساعت ٩ شب پايان يافت. صفآرايى نيروهاى متخاصم و افزونى کميت لشکر ايران مقايسه با قواى افغانى، چنان مىنمود که برد با سپاه ايرانى خواهد بود، اما پس از آنکه سلاح و سپاه طرفين بکار افتادند، بزودى کارآئى رزمى افغانها بر لشکرانبوه اما فاقد نظم و نسق نظامى صفوى برترى خود را به
اثبات رسانيد.
رزمندهترين سپاه ايرانى بسرکردگى رستمخان با آنکه در جنگ از خود رشادت نشان مىداد تقريبأ اکثريت آنان از دم شمشير افغانها درگذشتند و خود رستمخان هنگام فرار، اسبش برزمين خورد وتاميخواست دو باره بر خانه زين قرارگيرد، ضربهاى بر فرقش کوفته شد و تنش در زير ضربات نيزههاى افغانها سوراخ سوراخ گرديد. عليمردانخان که مليشاى بختيارى و کوه گيلويه را رهبرى مىکرد، نيز چنان مورد ضربات مرگبار قرار گرفت که برادرش کشته شد و خود زخمى شديد برداشت و نقش زمين شد واگرعشاير او تن خونآلودش را از ميدان بدر نمىبردند، سرنوشتى بهتر از رستمخان نداشت.
محمدقلـىخان اعتمادوالدوله که ديددو ستون ديگر سپاه ايران دچار شکست شدند، بدون آنکه به کمک آنان بشتابد، به افرادش فرمان عقبنشينى داد. افغانها چنان سپاه صفوى را از پيش برداشتند که آنها حتى نتوانستند توپخانه خود را بکاراندازند. يکنفر توپچى اروپايى فقط توانست قبل ازآنکه پايمال سم ستوران افغانها قرار گيرد، سه توپ را آتش بزند و بعد پا به فرار نهد. سپاهيان قزلباش چنان وحشتزده از ميدان نبرد فرار کردند که وقتى به اصفهان داخل شدند، حتى براى بستن دروازههاى شهر از عقب خود نيز درنگ نکردند و هرگاه افغانها در همان موقع به تعقيب سپاه ايران مىپرداختند، شايد بدون هيچگونه مقاومتى ير اصفهان تسلط مىيافتند و شهريان اصفهان آن همه رنج گرسنگى را بر اثر محاصره شهر نمىديدند.اما افغانها پيش نيامدند و مصروف جمعآورى غنايم و مردهها و زخمىهاى خود شده بودند. تعداد تلفات سپاه ايران در اين نبرد بين ٥ تا ٦ هزار نفر قيد شده، در حاليکه تلفات افغانها يک دهم تلفات ايرانىها گزارش شده است. (١٢)
يک شرکت هالندى درگزارش خود بتاريخ دهم مارچ١٧٢٢م ضعف نيروهاى دولت صفوى را در برابرمهاجمين افغان اينطورفاش کرد ونوشت: «منابع موثق امروز به ما خبردادندکه منشى الممالک به انگليسهاگفت: اينک وقت آنست که دوستى خود رانسبت به پادشاه ايران اثبات کرده، بى درنگ حد اکثر کمک راکه ميتواننددرشکست افغانان انجام دهند، عرضه دارند. نماينده انگليس درپاسخ گفت: دراين زمان نمى تواننددوستى خود را ثابت کنند، زيرا حتى نميتواننداز سکونتگاه خوددفاع کنند، پس چگونه ميتواننددر برابرنيرويى که چهل ودو هزارعسکر ايرانى را ناگزير به تسليم (شکست) کرده ايستادگى کنند؟ بعد از ظهرپس از فروشدن آفتاب به ما گفته شدکه قورچى باشى و ايشيک آقاسى باشى نيز به شهربازگشته اند. همه شايعات در باره اينکه هنوز قللرآقاسى با افغانان در جنگ اند، دروغ از آب درآمد.» (١٣)
سقوط اصفهان و زوال سلسله صفوى ايران:
قشون افغانى در ١٦ مارس به پيشروى خود بسوى اصفهان پرداخت. جُلفا(٭) محلهاى ارامنهنشين بدون هيچگونه تلفاتى به تصرف افغانها در آمد. محمود بر ارامنه، مالياتى وضع نمود که دردو نوبت بايد مىپرداختند، گفته مىشود پنجاه دختر ارمنى نيز از آنها ربوده شده بود و محمود وقتى از آن مطلع شد، دستور داد فورأ آنها را رها سازند تا نزد خانوادههاى خود برگردند.(١٤)
در تاريخهاى ١٦و ١٧ همان ماه، فرحآباد، قصر دلخواه و با شکوه شاه سلطان حسين که در بيرون اصفهان و نزديک به شهر بنا يافته بود، به اشغال افغانها درآمد. در آنجا پنج عراده توپ کارگزارده بودند که بدست افغانها افتاد.
شاه محمود فرحآباد را پايگاه عمليات بعدى خود براصفهان قرار داد و در٢٠ مارس افغانها به شهر حمله کردند. بروايت کرونيسکى « روز عيد نوروز ، محمودبه اصفهان حمله کرد، اما اين حمله قرين موفقيت نبود. دوشنبه سوم فروردين تدارک حمله بزرگ آماده شد، اما بار ديگرشورشيان افغانى به عقب رانده شدند.و اعلام کردندحاضر به مذاکره هستند. از ارمنيان سرشناس خواستند تا به عنوان ميانجى با حکومت مرکزى مذاکره کنند، اما آنان قبول نکردندو بالاخره افغانان به اين نتيجه رسيدندکه اصفهان را جز از راه محاصره نميتوانند از پاى درآورند.
در فاصله سوم فروردين ماه تا اواسط ارديبهشت ، شورشيان وسپاه حکومت مرکزى در دوسوى پل اصفهان به جلفا اردو زدند ونبردى درگير نشد. محمودبا جاسوسانى که درشهر داشت ، آگاهى هاى لازم از وضع سپاه و دربار ايران پيدا ميکرد و مقدمات نبرد را تدارک مى ديد. آنگاه خواست راهى بسوى پايتخت باز کند، اما عقب رانده شد، ولى درحمله ديگرى با مقاومتى روبرو نشد، زيرا سربازان گرجى که مامور پاسدارى از پل بودند، مست وخراب به خواب رفته بودند. سربازان از روى پاسداران گذشتند وراه را براى نفوذ سپاهيان افغانى بازکردند. سپس مواضع خود رامحکم کردند و راه هاى خروج از شهر را بستند. تا آن زمان گمان مى رفت که شورشيان افغانى به اصفهان حمله نخواهندکردوبه سبب اين توهم کوشش چندانى براى امداد به شهر نکرده بودند، اما وقتى متوجه شدندکه شورشيان از پل گذشته وشهر را به محاصره خوددر آورده اند، از خواب گران بيدارشدند وسعى کردند تدابيرى براى يارى رساندن به شهر بينديشند.» (١٥)
چون محاصره کامل نبود، مردم اين امکان را داشتند تا خواربار وآذوقه خود را از سمت غرب شهر تدارک ببينند. در ماه اپريل اين محاصره کامل شد و هيچکس توانايى ورود به شهر يا خروج از آن نداشت. در ماه اپريل وحتى قبل از آن دوبار افغانها بفکر صلح و مراجعت به کرمان افتادند. در همان اثنا مکتوبى از جانبخان حويزه بدستور شاه به افغانها رسيد که، با غنايم بدست آمده به قندهار مراجعت کنند و مبلغ ديگرى نيز از شاه گرفته بشما داده خواهد شد. افغانها از ديدن آن مکتوب به ضعف کلـى دولت پى بردند و جواب نوشتند که شاه دست يکى از دختران خود را با جهيزيه معادل ٥٠٠٠٠ تومان در دست محمود بگذارد وقندهار وکرمان و سيستان وخراسان را به محمود واگذارد. اگر صلح مىخواهد اين است شرايط ما والا تا پيروزى نهايى از محاصره دست نخواهيم کشيد. جانب ايران جواب داد که دختر دادن شيعه به سنى ناممکن است چه رسد به اينکه شاه به رعيت خود دختر بدهد. بقيه شرايط شما را مىپذيريم. (١٦)
کاش شاه دخترش را که بعدها خود با نگونبختى به محمود پيشکش نمود، در همان اول وقت به محمود مىداد تا مردم اصفهان آن همه از گرسنگى رنج نمىديدند و نمىمردند. در نتيجه اين جواب رد افغانها تصميم به محاصره شهر تا پيروزى نهايى گرفتند.
کروسينسکى در مورد وضع مردم در ايام محاصره اصفهان مىنويسد: «بعد از سه ماه در شهر اصفهان گوشت خر و شتر فروخته مىشد و آنقدر نکشيد که حمارى(خر) به پنجاه تومان داد و ستد مىکردند، بعد آنهم پيدا نشد. بناى خوردن سگ و گربه نهادند. در عرض چهارماه مردم بناى خوردن گوشت انسان نهادند، پنج قصاب به اين امر مشغول بودند. مرده تازه را ديدم که رانهايش را بريده مىخوردند. چون اهالى شهر اصفهان را عادت نبود که آذوقه ساليانه در خانههاى خود جمع نمايند و همه از بازار ملزومات خود را يوم به يوم خريدارى مىنمودند و ابدأ فکر محاصره به خاطر نمىآوردند. آخر کار بجاى رسيد که پوست درختان را به وزن دارچينى مىفروختند و در هاون کرده مىکوفتند و پوست کفش کهنه را جمع کرده مىجوشاندند و آب آن را مىخوردند و مردمان در کوچهها و گذرها افتاده جان مىدادند. دختران باکره و زنان بى صاحب که آفتاب بر سرشان نمىتافت، لعل و جواهر و زيور خود را بر سر نهاده فرياد مىزدند و جان مىدادند و کسى پرواى دفن مردگان را نداشت و شهر از لاشه ايسشان پرشد…» (١٧) و به گفته دوسرسو «برخى درخفا گوشت آنها(مرده ها) را بريده ميخوردند. گاهى مردم گوشت کودکانى را که از گرسنگى مرده بودند، ميخوردند. وحتى مادرانى بچه خود را خورده بودند. وضع دراصفهان چنان وخيم بود که مرده ها را دفن نميکردند، بلکه آنها را درکوچه ها رها مى کردند و مردم مجبور بودند از روى اجساد درحال متلاشى شدن گذر کنند، به تدريج اين نيز امرى عادى تلقى شد.شمارکثيرى از اجساد مردگان را نيزدر زاينده رودانداختند وشمار آنان چنان زياد بودکه آب رودخانه به کلى آلوده شدتا جايى که تا يکسال تمام قابل استفاده نبود.» (١٨)
اين بيان کشيش لهستانى بخوبى ازضعف و بى کفايتى و عاقبت نه انديشى دولت صفوى و بى پروايى ارکان آن دولت به حال مردم ايران پرده بر مىدارد. اگر وزراء و مسولين امور، ذرهاى در فکرمردم خود مىبودند، لااقل شهر را از لحاظ خوار بار مىبايستى براى يک سال تامين مىنمودند و يا خود مردم را به خطر محاصره و عواقب آن متوجه مىساختند تا هرکس غم زندگى خود و خانواده خود را مىخورد و چارهاى براى خود مىسنجيد. ولـى متأسفانه که وزراء و ارکان دولت هر يک بفکر انباشتن جيب خود و برانداختن رقباى خود از نظر شاه ساده لوح و خرافاتى بودند و هرگز در غم مردم ايران نبودند.
«ازميان افغانان با وجود آنکه آنان در تيررس سربازان حکومتى قرار داشتند، از زمان محاصره اصفهان کسى کشته نشده بود. شمارتوپ هاى سپاهيان ايران به چهارصد عراده بالغ ميشد، با اينکه خدمه هريک از آنها چهارصد توپ شليک کرده بودند وشمار گلوله هاى پرتاب شده به ١٦٠ هزار توپ بالغ ميشد، اما استفاده سربازان از توپ چنان ناشيانه بودکه حتى چهارصد سرباز افغانى
را نيز نتوانست از بين بردارد.» (١٩)
به قول همان کشيش پولندى، بارى مردم شهر قصر شاه را سنگ باران کردند و از شاه خواستند از قصر بيرون آيد و در پيشاپيش مردم حرکت کند تا آنها جان خود را براى نجات از ايران فدا کنند. اما دربانان شاه مردم را با شليک تفنگ از پشت دروازههاى قصر متفرق ساختند و شاه حاضر نشد خود را بمردم نشان بدهد. در ماه مى ١٧٢٢ دو سه تن از خانهاى ايران بسرکردگى عليمردان خان که قبلأ در جنگ زخم برداشته بود، همراه با مقدار کافى آذوقه و پنجهزار سوار بکمک اصفهان شتافتند. محمود افغان وقتى از موضوع مطلع شد، نصراﷲ زرتشتى را در رأس ٤٠٠٠ سوار براى مقابله با آنها فرستاد. نصراﷲ در نزديکى اصفهان جلوى اين سپاه را گرفت و با حمله به آنها، ١٥٠٠ تن از آنها کشته شدند و بقيه مجبور به فرار گرديدند. (٢٠)
در آخر سپتامبر به پايتخت خبر رسيد که ملک محمود سيستانى، حکمران تون و طبس، در رأس ده هزار نفر سپاه بغرض کمک به اصفهان نزديک مىشود. اين خبر مايه مسرت مردم اصفهان گرديد، اما همين که شاه محمود افغان اين خبر را شنيد، فورأ نصراﷲ زرتشتى را که هموطن ملک محمود بود به پيشواز او براى مذاکره فرستاد، نصراﷲ در گلناباد ملک محمود را ملاقات کرد و پس از اهداى هداياى گران بهايى به وى، در مقام توضيح برآمد که اصفهان در شرف تسليم و سلسله صفوى در حال سقوط مىباشد. از اين روى نمىبايد افتخارى را که عملأ درچنگ محمود افغان قرار دارد ازوى بگيرد.
نصراﷲ پافشارى کرد تا از هرگونه انديشه براى نجات اصفهان چشم بپوشد و در عوض از او خواست تا با افغانها يکجا شده بکمک آنان، بر خراسان بطور مطلق العنان حکمروائى کند. سر انجام ملک محمود سيستانى طورى تحت تاثير صحبت و احتجاج نصراﷲ زرتشتى قرار گرفت که بيدرنگ به خراسان بازگشت. (٢١)
برخى گفتهاند که وزراء خودخواه و جبون، شاهسلطان حسين را از ملک محمود ترساندند که اگر اوبا نيروهاى خود وارد اصفهان گردد، شايد خود بر اورنگ سلطنت ايران قرار گيرد و سلسله صفويه را از ميان بردارد. از اين است که شاه به ملک محمود سيستانى پيغام فرستاد که از راه آمده بازگردد و دولت صفوى خود قادر است که از اصفهان و سلطنت ايران دفاع کند. ملک محمود هم ازاين جواب شاه مأيوس گشته به خراسان برگشت و به توسعه قلمرو خود پرداخت. خلاصه هر چه مدت محاصره طولانىتر مىشد، وضع مردم اصفهان وحشتناکتر مىگرديد .
بگفته دکتر شفا ، «درتمام مدت محاصره شاه سلطان حسين و مشاوران او کوشيدند تا از راه نذر و نيازو چله نشينى و دعاهاى صغير و کبير براى دفع بلايا و فتنه ها و بيماريهاى مختلف که در کتابهاى حديث گردآورى شده بود، و خواندن روضه صاحب الزمان ويا از طريق طلسم و جادو و احضار زعفر جـنى پادشاه اجـنه براى بميدان آمدن سپاه جنيان و يا از راه فرستادن اجل معلق براى بزرگان افغان از راه کرامات ملاباشى، کفارملعون را ازادامه محاصره اصفهان باز دارند، اما به گزارش ماموران شرکت هند شرقى هلند در اصفهان با عنوان «روزنامه وقايع اصفهان» : « با اين همه تدابيرکارى از پيش نرفت و شهرچنان گرفتار قحط و غلا شد که يک من گندم به ٢٠ هزار درهم رسيد، و پس از آنکه ديگر گندمى باقى نماند و نه جو و برنج و ارزنى ، کار به خوردن گوشت خر و سگ و شترو موش و سرانجام لاشه هاى مردگان رسيد.» (٢٢)
سرانجام پس ازشش ماه محاصره پايتخت براثر قحطى و گرسنگى ومرگ و مير از بيمارهاى عفونى، شاه سلطانحسين مجبور شد از تخت سلطنت فرود آيد وخودشخصأ به اردوى دشمن رفته و سرنوشت حيات و سلطنت خود را در پاى قدرت محمود بگذارد.
مزه تلخ و کشنده يک چنين محاصره شديد و طولانى را شهريان هرات در ١٧٣٠ و شهريان قندهار در ١٧٣٨ ميلادى از دست قشون ايرانى بسرکردگى نادر افشار و در سالهاى ١٨٣٧ و ١٨٥٧م از دست محمد شاه قاجار شهريان هرات چشيدند. اما مردم گوشت سگ و گربه نخوردند و مقاومت کردند. در حاليکه مدت محاصره اين دو شهر هر بار ١١ ماه بوده و از اصفهان ٦ ماه و چندروز سپرى مىشد.
در هر حال لشکرکشىهاى غارتگرانه همواره دمار از روزگار مردم فقير وکمتوان کشيده و توانگران کمتراز گرسنگى رنج ديدهاند. اصفهان در اواخر ماه اکتوبر آخرين نفسهاى خود را مىکشيد. بگفته شاهدان عينى که لکهارت چشمديد آنها را ضبط کرده «سربازانى که درپايان ايام محاصره (٢٣ اکتوبر) به حفاظت حصارها گماشته شده بودند، بيشتر زيبندگى داشتند بجاى استقرار در اين مواضع در بيمارستان به سر برند». (٢٣)
به قول نماينده شرکت هند شرقى انگليس، «پادشاه قوى شوکت ايران ساعت ١٢ آذر/ ٢٣ اکتوبر بدون هيچگونه جلال و جبروت و شکوه سلطنتى از قصر خود سوار شد. او همچون فردى بينوا و پريشان لباس بتن داشت و از آنجا که آشفتگى خاطر از سر و روى ملازمانش مىباريد، چنين مىنمود که مراسم تشيع رسمى آن اعلحضرت انجام مىگيرد».(٢٤)
بروايت رستم التواريخ : «در همين ايام محاصره در عالى قـاپى اصفهان چهل شهزاده ريشدار و صد و ده شهزاده چهارده – پانزده ساله يا کمترکه هنوز ريش برعارض شان ندميده بود، ميزيستند که حاصل همخوابگى هاى پادشاه جمشيد نشان با زنان متعلقه يا کنيزان شان بودند.» (٢٥) شاه نگون بخت افسرده و دلخسته سوار بر اسب عاريتى محمود در معابر پايتخت که اکنده از جسد مردگان بود، آهسته مىراند تا به فرح آباد، قصر دلخواهش که اکنون محل فرماندهى محمود افغان تعيين شده بود برود و درآنجا بادست خود تاج سلطنت ايران را برسرمحمود افغان گذارد. بگفت کشيش فرانسه ئى دوسرسو، « علاقه شاه به پائين آمدن از تخت سلطنت بيشتر از علاقه محمود به جلوس برتخت سلطنت بود.» (٢٦)
راجع به طرز برخورد محمودشاه افغان با شاه سلطان حسين صفوى، لکهارت از قول يک شاهد عينى يعنى ژوزف آپى ساليمييان ارمنى مترجم قنسول فرانسه که در روز تسليم شاه صفوى در دربار محمود غلزايى راه يافته بود، مىنويسد: «محمود در گوشه تالار نشسته بر مخده زربفت تکيه داشت. شاه به گوشه ديگر تالار هدايت شده در آنجا قرار گرفت. شاه سلطان حسين پس از اداى تحيات گفت: «فرزندم، چون اراده قادر متعال بر اين قرار گرفته که من بيش از اين سطنت نکنم و به موجب مشيتش وقت آن شده که تو از اورنگ سلطنت ايران بالا روى، من از صميم قلب سلطنتم را به تو واگذار مىکنم و از خداوند توفيق ترا مىخواهم». شاه پس از اداى اين چند کلمه طره پادشاهى را از دستار خود برگرفته آن را براى تسليم به اماناﷲ سپرد. ولـى چون متوجه شد که محمود از اين کار آزرده خاطر است، طره را از اماناﷲ بازگرفت و خود نزد محمود رفت (و او همانطور نشسته بود) آن را با دست خويش بر سر محمود بسته بار ديگر براى وى توفيق خواست، شاه مخلوع بيدرنگ به جاى خود بازگشت و نشست. سپس قهوه و چاى صرف شد. محمود ظاهرأ در اين موقع نسبت به سلطان حسين احساس ترحم کرد و ويرا مخاطب ساخته گفت:
«تو اندوه بدل راه مده، بخت و اقبال انسانى چنين بى ثبات است. خداوند چون ارادهاش تعلق گيرد، به يکى سلطنت مىبخشد و چون خواست آن را منتزع ساخته از دستى به دستى و از قومى به قوم ديگر منتقل مىگرداند. ليکن من عهد مىکنم که همواره به چشم پدر به تو بنگرم و هيچگاه بدون صوابديد تو دست بکارى نزنم» (٢٧)
بدين سان سلطنت شاه سلطان حسين و دوره طولانى سلسله صفويه با طرز ذلتبار پايان گرفت. اماناﷲ، يکى از فرماندهان افغان عصر همان روز در راس ٣٠٠٠ سوار افغانى وارد اصفهان شد. او درهاى قصر سلطنتى را مهرو نشانى کرده سربازان خود را بجاى نگهبانان ايرانى گماشت. روز بعد اماناﷲ دستور داد اجساد مردگان را از معابر شهر پاک کنند. و بلافاصله ترتيبى داد که مواد ارتزاقى به مقدار کافى وارد شهر و به مردم توزيع شود. روز بعد اماناﷲ براى ورود شاه محمود به اصفهان ترتيبات لازم گرفت و از روى احتياط بر بام عمارات مرتفع و منارههاى مساجد در مسير شاه محمود سربازان کاملأ مسلح به نگهبانى گماشت. در ٢٦ اکتوبر موکب شاه محمود با شکوه و جلال خاص از فرحآباد حرکت کرد و به اصفهان وارد شد.
بگفته شاهدان عينى «اين موکب با ده صاحب منصب سوار آغاز شد و پشت سر آنان در حدود ٢٠٠٠ سوار که در ميان ايشان چندتن از بزرگان و اعيان دربار ايران نيز ديده مىشد، در حرکت بود. بعد ميرآخور افغان در راس پانزده سوار هرکدام با يک جنيبت که غايشههاى بسيار عالـى بر آن دوخته شده بود قرار داشت. در پى او عدهيى تفنگدار و پشت سر آنان ١٠٠٠ سرباز پياده نظام حرکت مىکرد. بعد بلافاصله رئيس کل تشريفات در ميان ٣٠٠ زنگى سرخ پوش در حرکت بود. اين زنگيان از ميان اسيران اصفهان انتخاب شده بودند تا در زمره مستحفظان فاتح افغان درآيند. با چهل قدم فاصله محمود غلزايى بر اسبى که والـى عربستان درهمان روز کنارهگيرى شاه به وى پيشکش کرده بود، سوار بود. سلطان حسين نگونبخت در سمت چپ او مىراند. از پى اين دو امير در حدود ٣٠٠غلام بچه سواره در حرکت بودند. سپس مفتى و امانﷲ، صدراعظم محمود و ملا زعفران و نصراﷲ زرتشتى، ملا موسى خزانهدار و محمد آقا ناظرالبيوتات محمود حرکت مىکردند. پس از اين عده اعتمادالدوله و صاحب منصبان عالـى رتبه شاه مخلوع به اتفاق جمعى از صاحب منصبان افغانى مىراندند. در خاتمه يکصد شتر که بر پشت هر يک يک توپ شمخال (زنبورک) بار بود قرار داشت. مقدم بر اين اشتران ٦٠٠ موزيکچى و پشت آنان ششهزار سرباز سواره نظام در حرکت بودند. آنان به مجرد عبور از پل شيراز، شاه حسين را از ميان باغهاى قصر به توقيفگاه او فرستادند. به نظر مىرسد که محمود حضور شاه مغلوب را درمراسم پيروزى خلاف تدبير تشخيص کرده بود. و او بعد براه خويش ادامه داد تاپس ازاندکى به دروازه هاى شهر رسيد. اهالى با وجود غم و محنت خويش اين تغييررا به اميد آسايش فرجى دانستندو همين احساس آنان را برانگيخت تانسبت به فرمانرواى جديد به ظاهر اداى احترام نمايند. آنان امتعه پربها زير سم ستوران وى گسترده هوارا عطر آگين ساختند. توپ هاى که بر پشت اشتران قرار داشت گاه و بيگاه آتش ميشد و ده نفر افغانى که پيشاپيش موکب حرکت ميکردند به نوبت با صداى بلند بر محمد و ياران او صلوات و درودمى فرستادند.» (٢٨)
سربازان افغانى پس ازآنکه مراسم ورود رسمى به قصر سلطنتى پايان يافت با صداى بس بلندفرياد «ﷲ اکبر» کشيدند و محمود پس از عبور از دروازه قصر به تالار بار يافت و براورنگ سلطنت جلوس نمود. بزرگان و وزيران مسئول شاه سلطان حسين مخلوع سوگند وفادارى و احترام به شاه محمود بجا آوردند. اين مراسم با شليک چند توپ به اطلاع همگان رسيد. محمود در ختم تشريفات جلوس خود به کليه حضار ضيافت داد. و بدينگونه دوره فرمانروائى افغانها در ايران آغاز شد.
درگزارش کروسينسکى آمده است که :« يکى از عواملى که در پيروزى افغانها سهم عمده داشت ، انضباط سپاهيان بود. شايددر هيچ جاى ديگرى سرداران[سپاه] از چنين اقتدارى برخوردار نيستند و از آنان فرمان برده نمى شود.» ( سقوط اصفهان بروايت کروسينسکى ،تهران، ص ٤٦)
کروسينسکى در مورد روحيه جنگجويان افغانى مىگويد: «جنگ و قتال عادت افغانهاست. درجنگ و کارزار کسى نمىتواند از دشمن رو گرداند هرکه بر گردد بى امان به قتلش بپردازند. درمحاصره اصفهان من نزديک پل عباسآباد تماشاى جنگ مىکردم. يکى از افاغنه را ديدم که دست راستش را افکنده بودند، به عقب صف آمده و محافظان به گمان اينکه از جنگ گريخته است، مىخواستند او را بکشند. دست افتاده خود را بنمود، باز راضى از برگشتن او نشدند وگفتند: اى نابکار اگر دست راست تو درکارزار افتاده، بايد با دست چپ جنگ کنى و اگر دست چپ هم افتاد با دهن جنگ کن و آب دهن بر روى دشمن انداز تا از خداى خود به مزد بزرگ رسى… اگرشمشير، کمان، تفنگ و غيره اسحله افغانان بزمين افتد براى گرفتن آن ازاسپ به زير نمىآيند. از بسکه در اسبسوارى چابک مىباشند از روى اسب خم شده از زمين برمىدارند. هر شهر و بلدى را که مىگرفتند اگر از اهالـى آن شهر مىديدند که طبقى از جواهر و زر بر سرنهاده مىرود، از لشکر و توابع يکنفرکه آنجا بودند نمىگذاردند که ذرهيى به او اذيت رسانند. به بيع و شراى اسير رغبت ندارند. و اسير را بعد از مدتى آزاد مىکنند و بسيار کسان را که در جنگ گرفتار کردند، بخود اولاد کردند و بچشم فرزند نگريستند. در امور توکل دارند، تن پرور نيستند، به گندم برشته اوقات مىگذرانند. عادت به الوان اطعمه نکردهاند. روده گوسفند را پر آب کرده بر کمرمى پيچند و در وقت حاجت استمعال مىنمايند. در طعام تکليف نمىدارند. نان و ساير خورشها را بر روى زمين گذاشته مىخورند و به غير از آب چيزى نمىخورند. از اعلـى و ادنا شال و کرباسهاى رنگارنگ دارند که خود را از آفتاب و اسحله خود را از باران نگاه مىدارند. لباس گشاد وبلند مى پوشندو زنهاى ايشان بى نقاب در کوچهها مىخرامند و بسيار مقبول در ميان آنهاهست که چون آفتاب بى حجاب مىروند، در گوشهاى خود از بلور و مدنگ گوشوار کنند.»(٢٩)
از اين شرح بدرستى معلوم مىشود که افغانها مردمانى ساده و کم توقع اما سخت جنگجو و دلير و با انضباط بودند و براى پيروزى خود تا سرحد مرگ مىرزميدند.
سلطنت شاه محمود در ايران:
کروسينسکى، چنانکه قبلأ هم اشاره شد، در ايام محاصره اصفهان در آن شهر شاهد اوضاع دلخراش مردم بوده و پس از فتح آن بوسيله محمود، چندين بار فرصت ديدار با محمود غلزايى برايش ميسرگرديده است و تصويرى از کرکتر و سيماى محمود را بدينگونه بدست مىدهد:
«او مردى بود ميانه قد، چهارشانه، داراى چهره عريض و بينى پست، چشمان تيز، نگاه تند، گردن کوتاه و ريش سرخ کوسه، او هر روز صبح با زورمندترين افسران اردويش کشتى مىگرفت و بقيه روز را به ورزشهاى که بالاخص بر جسم وى سختى و قوت مىبخشيد مىپرداخت. روزانه پنج گوسفند با پاى بسته نزد وى حاضر مىکردند تا او آنها را با شمشير خود دو نيم مىکرد. او در پرتاب کردن نيزههاى کوتاه بسيار ماهر بود و هرگز هدفى را که نشانه مىگرفت خطا نمىکرد. او در موقع سوار شدن بر اسب، آنچنان جست و چالاک بود که بدون رکاب، با دست چپ از يال اسب مىگرفت و همينکه دست راست را بر پشت اسب مىگذاشت. در خانه زين سوار بود. او بسيار کم مىخوابيد و هنگام لشکرکشى هرگز بر بستر نمىآرميد. شبها، شخصأ از پاسبانان خبر مىگرفت و در اصفهان به گشت مىپرداخت. در عذا خوردن ميانه رو بود و به هر چه دست مىيافت قناعت داشت، شراب نمىنوشيد و بجز با زوجه خود، دختر شاه سلطان حسين که از او يک پسر داشت با هيچ زنى همبستر نشد. شاه محمود بر خلاف شاه حسين که تن آسا و عياش و مهربان بود، فعال و پرطاقت بود و در قصاص و تعزير احدى پيشش شفاعت کرده نمىتوانست و التماس را نمىپذيرفت و حکم شرعى را نافذ ميکرد و درحق دشمن خود بسيار قهار بود. در جنگها، پيش روى سپاه خود قرارميگرفت.(٣٠)
بهر حال، شاه محمود سه سال در ايران سلطنت نمود(١٧٢٢- ١٧٢٥م). در آغاز او شخص با نشاط و معتدل بود و يکى از کارهاى نخستين او در مسند پادشاهى ايران، عمل انسانى وى در حمل آذوقه براى مردم قحطى زده اصفهان بود. در ماههاى اول سلطنت خود با ميانه روى که مايه اعجاب ايرانيان شده بود، فرمانروائى مىکرد. او تا آن حد از عقل سليم برخوردار بود که بى تجربهگى افغانها را براى قبضه کردن امور پيچيده ادارى دستگاه سلطنت صفوى تشخيص دهد. از اين سبب او وزيران و ماموران عالـى رتبه را در مقامشان ابقا کرد و در پهلوى هر يک از آنان يک افغان را گماشت. در چارچوب اين تدبير براى افغانها مجال فرا گرفتن فن اداره فراهم گرديد. افغانها جدأ متوجه کارداران ايرانى بودند تا مايه فساد و رشوهگيرى نشوند و بالنتيجه ايران در اوايل سلطنت محمود از حکومتى برتر از آنچه در نيم قرن گذشته داشت، برخوردار گرديد.
شاه محمود آنانى را که نسبت به شاه و وطن خود خيانت ورزيده بودند و عمل جاسوسى به نفع افغانها انجام داده بودند يا اعدام نمود يا زندانى ساخت و درس درستى به خائنين داد. او علنأ مىگفت از کسانى که به شاه و دولت خود خيانت ورزيدهاند، نمىتوان چشم نيکى داشت و در صورت اقتضاى فرصت در مورد وى نيز راه خيانت پيش خواهند گرفت. (٣١)
پس از آن محمود دستور داد تا در شهر منادى در دهند که ايرانيان و بخصوص اهل اصفهان هنگامى که با افغانها ملاقات مىکنند، از جاى خود بلند شوند و با گذاشتن دست بر سينه اداى احترام نمايند. اين روش احترام حتى امروز هم در ميان افغانهاى افغانستان معمول است و جزء فرهنگ زندگى آنانست.
افزون بر آن، محمود گروههاى اجتماعى را به هفت درجه تقسيم نمود که افغانها به عنوان گروه فاتح در درجه اول و ايرانيان مغلوب در درجه هفتم قرار مىگرفت. و اين طرز برخورد ناشى از برخورد ورويه ايست که بيست سال قبل از آن لشکريان فاتح ايران در مقابل قندهاريان و هراتيان مىکردند.
در اين فرصت دو دشمن در کمين نشسته ايران ، روسيه و در رأس آن پطر کبير و ديگرش ترکيه عثمانى هر يک خطرى بشمار مىرفتند. مخصوصأ که پطر شهر مهم دربند را تصرف کرده بود. در چنين فرصتى شاهزاده طهماسب صفوى که قبلاْ از اصفهان فرار کرده بود، در ٣٠ محرم ١١٣٥ هجرى = نوامبر ١٧٢٣م در قزوين اعلام پادشاهى نمود. هر چند اين کار وى دعوتى براى جنگ با افغانها بود، اما براثر تشويق وزراى بى کفايت خود بزودى در لهو و لعب و عيش و نوش غرق شد و از فکر نجات خانواده خود در اصفهان غافل گرديد. شاه محمود، امانﷲ خان، اعتمادالدوله و اشرف پسر عموى خود را در رأس ٣٠٠٠ سوار براى نبرد با شاهزاده طهماسب بسوى قزوين فرستاد، اما شاهزاده بدون مقاومت و مقابله با افغانها، قزوين را ترک کرده به کاشان و از آنجا به آذربايجان فرار نمود و قزوين بدون جنگ و مقابلهاى به تصرف افغانها افتاد. در آغاز مردم از افغانها بدرستى پذيراى کردند، اما سپاهيان فاتح نتوانستند جلوى خشونت و بدرفتارى خود را بجان و مال وناموس مردم بگيرند. از اين رو است که بزودى مردم از اين روش افغانها بستوه آمده دست به قيام زدند.
در اين قيام هر قزوينى مهمان افغان خود را بکشت و بدينگونه عدهاى از لشکريان افغانى غافلگير شدند و به قتل رسيدند. امانﷲخان نيز زخمى شديد برداشت، اما به نيروىهاى باقيمانده خود دستور داد تا خود را به ارگ شهر برسانند و در آنجا به مقاومت بپردازند. قواى افغانى دستور امانﷲخان را پذيرفته خود را به ارگ رساندند و اين کار باعث نجات آنان گرديد. اما چون آذوقه ارگ رو به اتمام بود، امانﷲ دستور داد تا با قوت شمشير صفوف قيام کنندگان را در هم بشکنند و راه بيرون رفت خود را باز نمايند. افغانها چنين کردند اما با دادن تلفات سنگين (در حدود ١٢٠٠ تن کشته) بقيه توانستند از شهر خارج شوند. عدهاى از آنها بسوى کاشان رفتند و سپس گروهى از آنجا بسر کردگى اشرف راهى قندهار شدند و گروه ديگر به سرکردگى امانﷲخان، خسته وکوفته به اصفهان بازگشتند.(٣٢)
خبر اين واقعه چنان بر شاه محمود گران آمد که دستور داد تمام سران و وزيران و سرکردگان اصفهان را که به سيصد تن ميرسيد به قصرحاضر کنند و بعد تيغ در ميان آنان گذارند. اين دستور در حق آن مردم بيگناه به استثناى محمدقلـىخان اعتمادالدوله که مورد شفاعت دو نفرغلزايى قرار گرفت و از مرگ نجات يافت، عملـى شد و همگى از دم تيغ گذشتند و اجساد مقتولين در گذرگاه عامه نهاده شد. محمود به اين شدت عمل اکتفا نورزيده دستور قتل فرزندان آنها و عده ديگر از قزلباش هارا صادر نمود و چنان ترس و وحشتى در اصفهان ايجاد کرد که تا مدتها کسى جرئت قدم گذاشتن به بيرون از خانه را نداشت و مردم اجازه نداشتند مواد خواربار به شهر وارد کنند، در نتيجه اصفهان دو باره دچار قحط و گرسنگى شد. و اگر نصرﷲ زرتشتى به تهيه آذوقه و مواد خواربار از اطراف اصفهان نمىپرداخت، بدون شک مردم از گرسنگى شايد بيشتر از غضب شاه به تلف مىرسيدند.
نصرﷲ زرتشتى در رأس ٣٠٠٠ سوار در نواحى شمال غربى اصفهان به تهيه آذوقه پرداخت و اين ماموريت را به وجهه نيکو بسر آورد و مقدار «پنجاه هزارشتربار» خواربار به پايتخت فرستاد و از نواحى شرقى وشمال شرقى همدان چهار هزار خانوارسنى مذهب درگزينى را راضى ساخت که به اصفهان کوچ کنند و به سکونت در آن شهر بپردازند.(٣٣) فرزندان نصراﷲ زرتشتى پس از فتح اصفهان به سيستان برگشتند و با ١٢٠٠ خانوارافغانى و زرتشتى ازسيستان به اصفهان کوچ کردند.
در اين موقع سربازان افغان که براثر جمع آورى غنايم جنگى به رفاهى دست يافته بودند، هواى يار وديار به سرشان زد وگروه هايى از آنان راه قندهار درپيش گرفتند. شاه محمود که ترک کردن سربازان افغانى را براى آينده خود وبقيه افغانان مقيم اصفهان خطرناک مى ديد جهت جلوگيرى از فرار سربازان دستور داد خانواده هاى آنان را به اصفهان منتقل کنند. هشت هزار شتر به قندهار فرستاده شد تابا شترهايى که درقندهار وجود داشتند، خانواده هاى سربازان افغانى را به اصفهان انتقال دهند. به گفته کروسنيسکى: «نخستين کاروان مرکب از سى هزارنفر شتر بود که پس ازسه ماه راه پيمائى به اصفهان رسيد. در دوسال آينده نيز مهاجرت هايى به اصفهان صورت گرفت ، اما بازهم کمبود جمعيت اصفهان جبران نشد. واپسين کاروانى که درزمان حيات محمود شاه به اصفهان واردشد، مرکب از سه هزارشتر بود ومادر شاه محمود نيز همراه اين کاروان به اصفهان وارد شد». (٣٤)
شيراز دومين شهرى بود که مىبايد گشوده مىشد. در اواخر تابستان ١٧٢٣م نصراﷲ کور سلطان مامور فتح اين شهر شد. او تا نزديکى شيراز با هيچگونه مقاومتى روبرو نگرديد، اما وقتى به شيراز رسيد حکمران آن دست به مقاومت زد. نصراﷲ بيدرنگ دررأس قواى خود قرار گرفته آنان را قيام براى حمله هدايت نمود. اما اين سردار شجاع، از نخستين کسانى بود که آماج تير مدافعين شهر قرارگرفت و بخاک افتاد. مرگ نصرﷲ سبب حزن و اندوه فراوان لشکريان او گرديد و محمود آن را ضايعه جبران ناپذير خواند. چه او يکى از پيروز مندترين سرداران لشکر وى بود.
ارامنه و مخصوصأ زرتشتيان با مرگ نصرﷲ، حامى بزرگ خود را از دست دادند و در مرگ او فراوان دريغ خوردند. حتى مردم اصفهان که او را مردى رؤوف و پرتحمل مىشناختند از مرگ وى متأسف شدند. کروسينسکى کشيش پولندى در خاطرات خويش مىنويسد که نصرﷲ زرتشتى، مردى بس بردبار و شکيبا بود و چون متوجه شد که پارهيى از گرجيان در موقع ارجاع خدمتى از طرف شاه به آنان، مجبور به قبول اسلام ميشوند، به آنان اجازه داد که به کيش اوليه خويش بازگردند و حتى از اصفهان کشيش گرجى براى آنان فرستاد. کروسينسکى اضافه مىکند که به هر حال او «نه از راه علاقه به عيسويت بلکه به علت تنفر از مذهب شيعه به اين کار مىپرداخت.» (٣٥)
پس از مرگ نصرﷲ زرتشتى، زبردست خان افغان قيادت نيروهاى افغانى را براى فتح شيراز بدست گرفت و گويند: زبردست خان « جنگاوردلير وبسيار بيباکى بود» وبنابرين به محاصره شديد آن شهر پرداخت و وقتى شهر تسليم شد، نسبت به مردم شيراز کمال محبت و رأفت پيشه کرد.چون تجار و توانگران از عرضه اموال خوراکى به مردم دريغ ورزيده بودند، تعدادى از مردم مستمند از گرسنگى جان داده بودند، زيردست خان دستور داد تمام دکانهاو خوراکه فروشيها باز شوند ولى هيچ کسى اجازه ندارد باخود سلاح حمل کند. بزودى وضع شهر به حالت عادى درآمدو ازچهارسوى مواد خواربار به شيراز وارد شدو مردم به تهيه مواد اوليه پرداختند.
در تاريخ منظم ناصرى که آنرا وزيراستخبارات ناصرالدين شاه نوشته، آمده است که « زبردست خان به اهالى شيرازامان داد، يک روزناگاه يورش برد، شيراز را گرفت و(مردم را) از قتل غدغن کرد.چون شهر ضبط شد، ديدندکه چند نفراز گرسنگى هلاک شده بودند. سوداگرى درخانه چندان گندم داشت که مجموع خلق شيراز را چندماه کفايت مينمود. زبردست خان از بازرگان بازخواست کرد و او راحبس کرد وگفت : چرا اين گندم رابه فقراء انفاق نکردى تا تمام مردم از گرسنگى هلاک شدند.»(٣٦)
بارى يک تاجر ارمنى به شاه محمود افغان عرض کرده بودکه جواهرات او با دوبسته الماس ازطرف دزدان در راه اصفهان به هندوستان ربوده شده است. شاه محمود به زبردست خان نوشت که مال تاجر پيدا وبه صاحبش تسليم داده شود. زبردست خان براى آنکه صولت پاشاهى افغان را در ايران به اثبات رسانده باشد، تلاش مؤثرنمود والماس هاى ربوده شده را پيدا کرده به صاحبش تسليم داد. اين کار نشانه آنست که زبردست خان مردى بادسپلين وحاکم با انظباطى بوده است، ورنه پيداکردن الماس وجواهرات تاجرارمنى نبايدکارآسانى تلقى شود.(گوربت ، شماره چهارم،سال پنجم، ص ٥، مقاله زبردست خان بقلم آقاى حداد)
فتح شيراز شاه محمود را خوشحال و اميدوار به فتح شهرهاى ديگر ايران نمود. بنابر آن در هنگامى که زبر دستخان مصروف گشايش نواحى لار و بندر عباس بود. شاه محمود خود در رأس لشکرى بر گلپايگان واقع در يک صد ميلـى شمال غرب اصفهان حمله برد و آنرا پس از نبردى مختصر گشود و بعد به عزم شهر خونسار واقع در ده ميلـى جنوب سلسه جبال زاگروُس حرکت نمود و آن را نيز متصرف شد و سپس کاشان را به کمک زبردستخان فتح نمود و به اصفهان بازگشت.
گرچه اين فتوحات بمنظور توسعه قلمرو او، هيچگونه آينده اطمينان بخشى نداشت، معهذا بار ديگر محمود در راس سپاه بزرگى قرار گرفت و خواست عشايرکوه گيلويه را منقاد سازد. اما عدم آشنايى او به وضع جغرافيايى آن مناطق و سرماى شديد تلفات سنگين به سپاه محمود وارد آورد. بدون آنکه به فتح و پيروزى دست يافته باشد. محمود از اينکه قدرت و توانائيش را بدون ثمرهيى تباه ساخته بود، سخت ناراحت بود. درهمين اثنا امان اﷲ خان، يکى ازرجال مؤثر دولت شاه محموداز او بخاطرشدت عمل واستبداد رأى او يا بخاطر تقسيم غنايم بدست آمده آزرده شده باقواى خود ظاهراًبقصدقندهار از اصفهان بيرون شد.امان اﷲ نيزبا يکى ازدختران شاه سلطان حسين ازدواج کرده بود واز اين طريق نيز نزديکترين کس شاه محمود شمرده ميشد.کروسينسکى اين اقدام امان اﷲ را براثر تحريک شاهزاده خانم ، زن امان اﷲ که از اختلاف شوهر وشاه محمود مطلع بود، وانمود کرده، مينويسد: «امان اﷲ ، در نخستين دهه سال ١٧٢٣ ، درحالى که تاج شاهى رابرداشته بود، همراه سپاهيان خود از اصفهان خارج شد و راه قندهار درپيش گرفت، اما درميان راه ، بى آنکه قصد خود را آشکار کند، مسيرحرکت خود رابسوى مناطقى که در تصرف طهماسب بود، تغيير داد.»(٣٧)
در هرصورت اين خبر چنان شاه محمودرا عصبى وناراحت ساخت که بيدرنگ خود تافرسنگ ها بدنبال امان اﷲ شتافت و وقتى اورا دريافت،از اسپش پياده شد واو را درآغوش گرفت و تمام تقاضاهاى اورا (مبنى برتقسم قدرت وغنايم بدست آمده) پذيرفت و برسم افغانى هردو برروى شمشيرهاى آخته سوگند وفادارى قديم را تکرار کردند و سپس شاه محمود اسپ خود را به امان ﷲ داد تا برآن سوار شود وبا شکوهى تمام مجدداْ به اصفهان برگردد.
کروسينسکى مىنويسد که «امانﷲخان از کابل به قندهار آمده و به محمود انتساب يافته بود. مردى عاقل و کامل و جنگ ديده و کارآزموده بود. بسيار مدبرشده و باعث ثبات قدم محمود دراصفهان او شده بود.» (٣٨) شاه محمود، اماناﷲخان را اعتمادالدوله (صدراعظم) ساخته بود.
بارى اماناﷲخان به محمود گوشزد نمود تا اشرف را که مرد شجاع و جنگاور دليرى است از قندهار دو باره بخواهد و قدرش را بجا آورد. شاه محمود بناچار اشرف را از قندهار احضار وظاهرأ به او احترام مىکرد اما در دل از او بخاطر قدر ومنزلتش نزد لشکريان، خوش نمىبرد. اعتماد و اطمينان محمود نسبت به اماناﷲخان نيز پس از بازگشت او از راه قندهار کم شده بود، اکنون از هر دو نفر افغان عاليمقام يعنى اشرف و اماناﷲ متنفر و بيمناک بود، البته آن دو نيزنسبت به وى سرکين داشتند.
در همان موقع به شاه محمود اطلاع رسيد که کاروان افغانهاى که از قندهار به قصد اصفهان در حرکت بودند، از طرف اهالـى يزد مورد قتل و غارت قرار گرفته و در حدود ٢٠٠٠ افغانى که همراه آن کاروان بودند نيز همه بقتل رسيدهاند. شاه محمود به قصد انتقام از اهالى يزد در نوامبر ١٧٢٤ در رأس سپاهى بدان سوى روانه گرديد. اما در اين لشکرکشى فتح نصيب او نشد و بر عکس سپاه او تلفات زيادى نيز متحمل گرديد. سران سپاه قصور و علت اين شکست را به خود محمود نسبت دادند و بالنتيجه تعدادى از افراد و افسران او راهى قندهار شدند.
اين وقايع چنان براعصاب محمود فشار آورد که دچار خوف و ضعف اعصاب شدو از خوردن و خوابيدن بازماند و جنون و وسوسه بر او غالب شد. اطرافيان و از جمله مرشدش آن وضعيت را نشانه خشم خداوند ميدانستند وبراى فرونشاندن غضب الهى به اوتوصيه شد، دست به اعتکاف وعبادت بزندو به چله بنشيند. اين اعتکاف بايد مدت چهل روزادامه مى يافت و محمود نيز چنين کرد. محمود به مشوره مرشد خود به چله خانه نشست و بخواندن اسم اعظم مشغول گرديد و از خوردن و آشاميدن و صحبت با اشخاص براى مدت چهل روز پرهيزکرد.اين اعتکاف اثرات نامطلوبى بر روحيه محمود گذاشت و کار او را به جنون کشانيد. وقتى از چله خانه بيرون آمد، بارنگ پريده و حال نزار، آرام و قرار نداشت و مشاعرش کاملأ مختل شده بود.
نسبت به تمام اطرافيان خود بدگمان بود وتصور ميکرد هرکه به او نزديک ميشود، قصدجان وتاج و تخت او را دارد و بنابرين قبل از همه اشرف پسر عموى خود را در قصر سلطنتى بزندان سپرد. در چنين وضعيتى به او خبر دادند که يکى از شاهزادگان بنام صفىميرزا از قصر فرار کرده و به بختيارى پناه برده است. اين خبر مثل چکش بر مغز او ضربه زد و ديوانهوار بر اولاد و عايله شاه مخلوع حمله برده، زنان و اطفال خانواده شاه را با دست خود از دم شمشير گذراند. گويند سلطان حسين از شنيدن فرياد و ضجه اطفالش از خانه برون آمد و آن صحنه وحشتناک را مشاهده نمود. فريادالتماس بلند کرد، دو نفر از پسرانش که دستانشان را از پشت بسته بودند، از دست جلاد فرار نموده به آغوش پدر پناه بردند، محمود بر آنها حمله آورد و شاه حسين دستان خود را حايل نمود، شمشير بر دستان او فرود آمد و او را مجروح کرد.محمود با ديدن خون پدر زنش به خود آمده و از قتل دو پسر باقيمانده منصرف گرديد. اما آن دو پسر چنان ترسيده بودند که دو روز بعد هر دوى آنها مردند. (٣٩)
اثرات اين عمل مخوف بر شخص محمود وحشتناک بود. چه اين واقعه آخرين سلامت عقل را از وى گرفت. چنانکه خودگوشتهاى بدنش را بدندان ميکند و بخود نمى فهميد و زخمهايش عفونى شده ميرفت. چون ديگر شاه محمود قادر به ادامه فرمانروائى نبود، سران افغان و از جمله امانﷲ خان مصمم به تعين جانشين وى شدند. در بعد از ظهر روز ٢٢ اپريل ١٧٢٥م ، امانﷲ و يکى ديگر از سران افغان، اشرف را از زندان رها ساختند و سپس در رأس ٧٠٠ يا ٨٠٠ تن راهى ميدان شاه شدند. آنان به مجرد ورود بميدان به قصر سلطنتى حمله بردند، گارد سلطنتى پس از اندک مقاومت تسليم و اشرف فورأ قصر را به تصرف آورد و شاه محمود را بزندان سپرد. بعد از سه روز محمود بر اثر بيمارى يا بر اثر سوء قصدى از ميان رفت و سطنت اشرف بعد از مرگ محمود اعلام گرديد.(٤٠)
سجع مهرمحمود بدين قراربود:
دولت سلطان حسين نابود شد
شاه ايران عاقبت محمود شد
سلطنت شاه اشرف در ايران :
شاه اشرف پسر مير عبدالعزيز هوتک که با شاه محمود هم سن و سال و در حدود ٢٦ يا ٢٧ سال داشت به تاريخ ٢٦ اپريل ١٧٢٥ ميلادى به سلطنت ايران نشست. بقول کروسينسکى، او با همه جوانى، لشکرکشى کار آزموده و شجاعى بود و کفايت خود را در مقام رهبرى به مرحله ثبوت رسانده بود.محمود نيز بدلايل شجاعت و دليرى مسلم خود مورد احترام زيردستان و لشکريان خود بود، ليکن دلها را بجاى محبت آکنده از رعب و ترس ساخته بود. اشرف در عين آنکه همچون محمود به دليرى و شجاعت معروف بود، به غايت مورد علاقه سپاهيانش قرار داشت و چون زيرکتر از محمود بود، بيشتر جانب احتياط را رعايت مىکرد.اشرف در آغاز خيال داشت سلطنت ايران را به سلطان حسين پادشاه مخلوع صفوى اعاده کند. اما شاه که در اين وقت گوشهنشين و تارک دنيا شده بود از قبول اين امر ابا ورزيد، اما خواهش نمود تا به وضع عايلهاش توجه بيشترى صورت گيرد و در عين حال يکى از دخترانش را به عقد خود درآورد. اشرف اين مامول را پذيرفت و دستور داد تا بجاى پنجاه تومان مدد معاش ماهيانه، هفته اى پنجاه تومان به خانواده شاه مخلوع فرستاده شود. همچنان اشرف با يکى از شاهدختها ازدواج نمود. اما قبل از هر عمل ديگر دستور داد اجساد شاهزادگان را با احترام و تجليل فراوان توسط کاروان به قم انتقال داده و در آرامگاه سلطنتى بخاک بسپارند.(٤١) طبعأ اين عمل او سبب ارضاى خاطر ايرانيان مىگرديد.بقول کروسينسکى ، مردم اصفهان باگريه وزارى جنازه ها را تا واپسين آباديهاى اصفهان بدرقه کردند و« اين بارخود را با اين فکرتسلى مى دادندکه مى توانند با آزادى برنگون بختيهاى خود و خاندان سلطنتى اشک بريزند.» (٤٢)
کروسينسکى ميگويد: «اشرف درجريان محاصره اصفهان ، ملايمت بيشترى از خودنشان ميداد وبرآن بودکه بايد به پيشنهاد صلح شاه سلطان حسين تن درداد وحتى او زمانى که شاه دچار کمبود غله و مواد غذايى بود، چهل هزارکيلوگندم به دربار شاهى فرستاد.و چون محمود از اين کار اشرف مطلع شد ، او را به بهانه ماموريتى دورنمود و همينکه بر تخت سلطنت تکيه زد، اشرف را بزندان سپرد.»(٤٣) بگفته همان منبع ، اشرف افغان درمقايسه با محمود، مردى کمابيش معتدل وبا انصاف بودو پس از مرگ نصراﷲ زردشتى ، بهترين سردار سپاهيان شورشيان افغان بشمار مى آمد که توانسته بود درجنگ گلناباد آنان را به پيروزى رهبرى کند.».کروسينسکى در جاى ديگرى اشرف را «سياستمدارى ماهر» توصيف کرده است.(٤٤)
اشرف به طهماسب ميرزا نيز پيشنهاد کرد تا در يک نقطه بيطرف بغرض مصالحه با هم ملاقات کنند. ليکن اين اقدامات به علت بدگمانى جانبين صورت نپذيرفت. اشرف در آغاز سلطنت خود نه تنها از ناحيه مداخلات روسيه و ترکيهعثمانى مورد تهديد قرار داشت بلکه از ناحيه مدعيان دروغين سلطنت ايران نيز خود را با مشکلات فراوان مواجه مىديد. ولـى قبل از مقابله با اين خطرات، متوجه توطئهاى شد که از جانب رجال افغانى به سرکردگى اماناﷲخان براى او چيده شده بود. ظاهراً علت اين اختلاف ازاينجا منشاء مى گرفت که بقول کروسينسکى « طمع براماناﷲخان غالب آمد و در ظرف يک هفته از طايفه قزلباش ٩٠٠٠٠ تومان گرفته بود. اشرف از اين حالت خبردار شده او را احضار نمود و مورد مواخذه قرار داد و هر چه داشت همه را از او گرفت.»(٤٥)
اماناﷲ خان هم که نميتوانست بار اين اهانت ومواخذه راتحمل کند درصددبرامدتا با همدستى برخى از رجال افغانى، اشرف را از ميان بردارد و خودبر اريکه قدرت تکيه زند. علاوتأ اماناﷲخان با شاهزاده طهماسب صفوى که در اين وقت در آذربايجان بود باب مکاتبه باز نموده او را تشويق کرده بود بر اصفهان حمله کند. اشرف از اين دسيسه او اطلاع يافته اماناﷲخان را با همکارانش از ميان برد و متعاقبأ شاهزاده طهماسب را که با سپاهى از قبايل آذربايجان بطرف اصفهان در حرکت بود، شکست داده بسوى مازندران راند و سيدالخان ناصرى سر لشکر او توانست قزوين را فتح و به قلمرو او اضافه کند. زبردستخان سردار ديگر او تهران را به تصرف آورد و اقدامات فتحعلـىخان قاجار را عقيم ساخت.
دفاع شاه اشرف در برابر دشمنان خارجى ايران:
پس از فراغت از کار طهماسب، اشرف متوجه دشمنان خارجى که ايران را مورد تعرض قرار داده بودند، گرديد.در اين وقت بر اساس معاهده مورخ ٢٤ ژوئن ١٧٢٤ بين ترکيه و روسيه مبنى بر تقسيم ايران ميان آن دو کشور، روسها ساحات وسيعى از ايران را در قفقاز بشمول شهرهاى دربند و بادکوبه(باکو) بدست آورده و علاوه بر آن يک دسته عساکر خود را از راه بحر بساحل جنوبى خزر پياده کرده و بر رشت و بعضى نقاط ديگر قبضه کرده بودند. اما در سال ١٧٢٥ پطر کبير وفات يافت و جانشينان او بعلت اختلاف در امور داخلـى نتوانستند نقشههاى او را دنبال کنند.(٤٦)
ترکان عثمانى نيز برطبق معاهده ٢٤ ژوئن ١٧٢٤ چند لشکر براى فتح ولايات غربى ايران در قفقاز تا خليج فارس گسيل نمودند. چون مدافعه حکمرانان محلـى ايران ضعيف بود، قواى عثمانى برشهرهاى تفليس، ايروان، تبريز و کرمانشاهان دست يافت. قيادت اين لشکرهاى عثمانى در دست حسن پاشا والـى بغداد بود. مشاراليه اندکى بعد از فتح کرمانشاهان وفات نمود و پسرش احمد پاشا از طرف باب عالـى جانشين او گرديد و ماموريت يافت تا مستقيمأ بسوى اصفهان لشکرکشيده آن را فتح نمايد.
اشرف که از نظر مذهبى خود را به ترکان نسبت به ايرانيان نزديکتر ميدانست، نخست سعى کرد تا با دولت عثمانى کار را با مصالحه تمام کند و براى اين مقصود هيئتى را برياست شخصى بنام عبدالعزيز نزد بابعالـى فرستاد. سفير مذکور سعى کرد تا دولت عثمانى، حاکميت اشرف را بر ايران برسميت بشناسد. اما او بدون نتيجه به اصفهان مراجعت کرد. چه ترکيه از ديرباز آرزوى تصرف مناطق غربى ايران را در دل داشت و حاضر نبود فرصت را از دست بدهد و از سوى ديگر اين کار مخالف با مواد قراردادى بود که راجع به تقسيم ايران ميان روسيه و ترکيه عقد شده بود.(٤٧)
قواى عثمانى که مرکب از ٧٠ تا ٨٠ هزار نفر بودندو هفتاد توپ داشتند از همدان بسوى اصفهان حرکت کردند. سر لشکر آن احمد پاشا به اشرف نامه شديد اللحنى فرستاد و در آن شاه اشرف را به ترک ايران و فرستادن شاه سلطان حسين به نزد خودش تهديد کرد و گفته بود که او براى دو باره بقدرت رساندن شاه مخلوع به اصفهان مىآيد. اشرف از اين پيام چنان بر آشفته شد که دستور داد سر شاه مخلوع را از تن جدا کنند و بعد آن را همراه با نامه و قاصدى نزد احمد پاشا فرستاد و حالـى کرد که جواب او را با شمشير خواهد داد.(٤٨)
دکتر فلور، مولف کتاب «اشرف افغان بر تختگاه اصفهان» از قول شاهدان هلندى مىنويسد که احمد پاشا بوسيله يک ملاى ترک و دو ملاى افغان به اشرف پيغام زير را فرستاد: «اشرف شاه! تو بايد براى تسليم به سلطان عثمانى به سر خود نزد احمد پاشا بيايى و سلطان به عنوان يک سنى هم کيش مقام بيگلر بيگى نواحى مفتوحه ايران و جاهايى را که تسخير خواهى کرد به تو خواهد داد. تو بايد بيدرنگ تسليم شوى و سکه و خطبه به نام سلطان عثمانى زده و خوانده شود.» شاه اشرف آن ملاى ترک را با پاسخ زير نزد احمد پاشا فرستاد: «اگر سلطان عثمانى مايل نيست که معاهداتى را که با امپراطوران صفوى بسته است تجديد کند، من هيچ يک از امتيازات سلطانى خود را يا سرزمينهايى را که بتازگى گشودهام تسليم نکرده و با چنگ و دندان و تا آخرين نفس از آنها دفاع خواهم کرد.» (٤٩)
احمد پاشا ازپيام اشرف به غضب آمد و امر پيشروى داد. در٨٠ ميلـى همدان قواى ترک با نيروهاى اشرف که تعداد آن به ١٧٠٠٠ نفر مىرسيد روبرو شدند. هر دو لشکر بفاصله چند ميل از هم توقف کردند و به مطالعه وضع الجيش طرف مشغول شدند. اشرف افرادى بمنظور رخنه در ميان لشکر ترک فرستاد تا لااقل کردها را از صف نبرد خارج کند. در عين حال احمد پاشا، ٦٠٠٠ سرباز خود را در تاريکى شب براى يک حمله غافلگيرانه بر سر اردوى اشرف فرستاد. راهنما آنها را در تاريکى شب چنان راه نمود که تا فرد آخر از دم تيغ افغانها گذشتند. احمد پاشا از اين خبر خشمگين و متحير مانده بود. در همين احوال چهار نفر عالـم دينى افغان وارد اردوى ترکها شدند و به تبليغ انصراف از جنگ پرداختند. مسنترين آنها به اطلاع احمد پاشا رسانيد که آنان از طرف شهريار خود اشرف براى آن آمدهاند تا از ترکها بخواهند که مخاصمه را با همکيشان سنى مذهب خويش کنار نهاده به اتفاق آنان عليه ايرانيان شيعه مذهب به جهاد برخيزند. عالـم افغانى با اين جمله که اشرف افغان در صورت پافشارى احمدپاشاه از ريختن خون هم مذهبان سنى خويش متاسف خواهد بود، سخن را پايان بخشيد. درهمان آوان که احمد پاشا با سخنگوى افغانى مشغول گفت و گو بود، بانگ آذان برخاست. علماى افغانى بيدرنگ براى اداى نماز در صف ترکها قرار گرفتند، بدين سان همکيشى خود را بار ديگر به ترکها نشان دادند. پس از ختم نماز با اصرار مجدد به خوددارى از خونريزى بر اسبهاى خود نشستند و به اردوى خود بازگشتند. در همين اثنا عدهاى از ترکها بدنبال آنها براه افتادند.
احمد پاشا از مشاهده اين وضع چاره را در حمله فورى ديد و بلادرنگ دستور حمله برقشون افغانى را صادر نمود. اما در آن هنگام بود که اثرات کامل تدابير اشرف بظهور پيوست. نه فقط قسمتى از لشکر ترک از حمله امتنا ورزيدند، بلکه ٢٠٠٠٠ نفرکُرد به سرکردگى بيک سليمان اوغلو که در جناح چپ قرار داشتند از صف ترکها بريدند و در کنار اشرف افغان قرار گرفتند.احمد پاشاه جناح راست خود را سر و سامان بخشيد و بر اشرف حمله برد. ليکن حمله او به عقب زده شد. دو بار ديگر نيز ترکها حمله کردند اما هر دو بار جز شکست نصيبى نداشتند. احمد پاشا پيروزى خود را بر افغانها ناممکن ديد و بنابر اين دستور عقبنشينى صادر نمود. سپاهيان او چنان با شتاب به عقب نشستند که حتى در همدان نيز توقف نکرده و به بغداد فرار کردند، در حاليکه ١٢٠٠٠ نفر کشته را با توپخانه و اسباب و وسايل حربى بجا گذاشته بودند. کردها از اين هرج و مرج استفاده کرده و به غارت وسايل و تهجيزات ترکها پرداختند و افغانها تمام توپخانه و وسايل جنگى را متصرف شدند.(٥٠)
فرهنگ، تاريخ وقوع اين برخورد را ٢٠ نوامبر ١٧٢٦ و تعداد تلفات ترکها را ١٧ هزار کشته قيد کرده است.(٥١) اما دکتر ويليم فلور، تاريخ وقوع اين جنگ را ٨ نومبر ١٧٢٦ و عده تلفات ترکان را ٣٠٠٠٠ نفر همراه با مقدار عظيمى از تهجيزات و وسايل حربى ضبط کرده، تعداد تلفات سپاه اشرف افغان را فقط ١٤ نفر نوشته علاوه مىکند که اشرف در ١٧ نوامبر ١٧٢٦ با پيروزى به اصفهان بازگشت و « اسخارو» نماينده تجارتى هلند از جمله کسانى بود که در يک ميلـى بيرون شهر به پيشواز شاه اشرف رفته بود.(٥٢)
پس از اين نبرد بود که ترکان با اشرف راضى به صلح گشتند و معاهدهيى ميان طرفين به امضاء رسيد که بموجب آن شاه اشرف موافقت کرد که در قلمرو او در خطبه اول نام سلطان عثمانى به عنوان خليفه اسلام برده شود و بعد نام اشرف. در مقابل سلطان عثمانى شاه اشرف را به عنوان پادشاه ايران شناخت و موافقت نمود که بنام خود سکه ضرب کند. هر چند اشرف اين کار را در همان آغاز جلوس خود به منصه اجرا گذارده بود و مسکوکات طلا و نقره او به سبب عيار بلند خود از ارزش خاصى برخوردار وبنام «اشرفى» در شهرهاى ايران و افغانستان خريداران زيادى داشت. علاوتأ ولايات غربى ايران مثل کرمانشاهان و همدان و سنندج و خرمآباد و قسمتى از آذربايجان که قبلأ ترکها بر آن تسلط پيدا کرده بودند، زير سلطه ترکها باقى ماندند.پس از اين معاهده دولت عثمانى رشيد افندى رادر اگست ١٧٢٨ بحيث سفير نزد شاه اشرف به اصفهان فرستاد و شاه اشرف هم محمدخان بلوچ يکى از سران عشاير بلوچ را که مردى صاحب رسوخ و شجاعى بود، به عنوان سفير به استانبول فرستاد. در بار عثمانى از اين شخص استقبال شايانى نمود و امرکرد تا تمام منازل واقع در مسير حرکت سفير افغانى سفيد کارى گردد و به همين مناسبت ترکها اين
مرد را بنام «خان سيواسى» يعنى خان سفيدکار ياد کردند. (٥٣)
شاه اشرف پس از فراغت از کار عثمانى، توجهاش را بسوى روسها معطوف ساخت. روسها قبلأ تحت سرکردگى پطرکبير شهرهاى دربند و بادکوبه را تسخير کرده بودند.در وصيت نامه ايکه به پطر کبير نسبت داده شده ، آمده است : « نزديک شدن هرچه بيشتر به قسطنطنيه و هند. کسيکه اين منطقه را در دست داشته باشد، مالک تمام جهان خواهد بود. پس براى رسيدن به اين مقصود بايد بجنگهاى دايمى دامن زد، نه فقط در ترکيه بلکه همچنين در ايران. تاسيس کارگاهاى کشتى سازى در اطراف درياى سياه ، تصرف تدريجى اين دريا که مانند درياى بالتيک براى اجراى طرحهاى ما لزوم قطعى دارد. و نفوذ تاخليج فارس با تضعيف ايران ، و در صورت امکان بر قرارى مجدد روابط تجارى سابق با مشرق زمين. پس از آن پيشروى تا هندوستان که انبار گنجينه هاى جهان است. پس از دست يابى به آنجاديگر به طلاى انگليس احتياجى نخواهيم داشت.»(٥٤)
بدين گونه انديشه رسيدن به آبهاى گرم در دماغ روسها جاى داده شد. در سال ١٧٢٥، پطر در گذشت و بازماندگان او قدرت آن را نداشتند که نقشههاى پطر را بسوى آبهاى گرم دنبال کنند، ليکن متصرفات خود را در قفقاز حفظ کردند. از طرفى هم شاه اشرف آنقدر توانايى نداشت که روسها را از مناطق اشغالـى قفقاز اخراج کند. معهذا نيروى بسرکردگى سيدالخان ناصرى براى نبرد با روسها فرستاد و چند نبرد مختصر بين قواى افغانى و روسها رخداد که در آن سيدالخان زخم برداشت. بعد از آن بتاريخ ٣ فرورى يا ٢٤ فرورى ١٧٢٩ پيمان متارکه بين سيدالخان و ژنرال لواشف در رشت بامضاء رسيد. به موجب اين پيمان، شاه اشرف از ادعايش برآن ولاياتى که قبلأ طهماسب ميرزا صفوى و نماينده او اسماعيلبيگ به روسها واگذار نموده بودند، صرفنظر کرد و در مقابل روسها هم او را به حيث پادشاه مناطق تحت تصرف او در ايران شناختند و هر دو طرف به رفت و آمد تجارو معاملات تجارتى و امکانات اقامت تجار روس در اصفهان و از آنجا به هندوستان و بالعکس موافقت نمودند.(٥٥)
در نتيجه تجاوزات روسها و ترکها بر قلمرو ايران صفوى، ايران تقريبأ به چهار قسمت تقسيم شده بود. ولايات غربى و شمال غربى آن بدولت عثمانى و ولايت شمالـى آن بدولت روس تعلق گرفت. خراسان غربى و باقى حصص شمالـى ايران در اختيار طهماسب ميرزاى صفوى قرار داشت که بعد از مرگ پدر خود را به عنوان پادشاه ايران اعلان کرده بود و شاه اشرف که بر اصفهان، شيراز، قزوين، تهران، کرمان و سيستان و حصص جنوب غربى ايران مسلط بود. قندهار که خاستگاه اشرف بود بعد از مرگ شاه محمود، تحت رهبرى برادر شاه محمود، شاه حسين از دست اشرف خارج شده و خود را مستقل اعلان کرده بود. در نتيجه شاه اشرف از گرفتن کمک از کشور خود محروم ماند و مجبور شد بيش از پيش بر سپاهيان اجير از عشاير سنى مذهب ايران تکيه کند و اين خود تکيهگاه ضعيفى بود.
نبردهاى شاه اشرف با مدعيان سلطنت :
شاه اشرف نه تنها خود را مجبور به دفاع از منافع ايران در برابر روسها و ترکها مىديد بلکه مىبايستى شورشهايى را که از طرف مدعيان و وارثان دروغين سلطنت صفوى از گوشه و کنار مملکت بروز مىکرد را نيز خاموش سازد.
يکى از اين مدعيان سلطنت، سيد احمد کرمانى بود که گويا جدش ميرزا داود متولـى مرقد امام رضا با دختر شاه سليمان صفوى ازدواج کرده بود و بنابر اين سلطنت را حق خود مىدانست. در آغاز مدتى با شاهزاده طهماسب بناى همکارى داشت، اما چون ديد طهماسب به حرفهاى او گوش نمىدهد و غرق در عيش و نوش خود است، از شاهزاده بريد و در کرمان علم استقلال بلند کرد و خود را شاه خواند. طهماسب سعى نمود او را بر سر جايش بنشاند، اما از عهده او کارى بر نمىآمد و بالاخره شاه اشرف در اواخر سال ١١٤٠ هجرى (١٧٢٨م) او را در هم شکست و از ميان برداشت.
مرد ديگرى نيز در بلوچستان سر بلند کرد و کارش بزودى رونق گرفت. اين شخص سلطان محمد نام داشت و چون به خرسوارى شوق مفرطى داشت، به «سلطان محــمد خــر سوار» معروف شده بود.سلطان محمد خرسوار، بارى با سيد احمد کرمانى مصاف داد و بر او غالب آمد و به غارت و دست درازى پرداخت، اما شاه اشرف اين شخص را نيز بشکست و مجبورش ساخت تا به هند متوارى گردد(٥٦) در کوهستان بختيارى نيز مردى پيدا شد که نخست خود را معصوم ميرزا ناميد و سپس بر خود نام صفىميرزا گذاشت. مردم به تصور اينکه او همان صفى ميرزا است که در ١٧٢٥ خواسته بود از زندان شاه محمود افغان فرار کند، فورأ دعوى او را اجابت کردند و نام وى را در خطبه بعد از نام طهماسب ذکرنمودند. اما طهماسب ميرزا، اصليت او را منکر شد و او را شياد خواند. مگر او در شوشتر دو باره بر هواخواهان ساده دل خود چيره گرديد تا آنکه در سال ١١٤٠ هجرى (١٧٢٧) کشته شد.
در سال ١١٤٣ هجرى (اگست ١٧٢٩) مدعى ديگرى که نام اصلـى وى محمدعلى رفسنجانى بود، خود را صفى ميرزا خواند و بر مردم شوشتر عرضه کرد. مردم گفتند که چشمان وى شبيه چشمان صفى ميرزا است، در حاليکه چشم هيچيک از آن مردم به چشمان صفى ميرزا (محصور در حرم قصر) نيفتاده بود. معهذا مردم او را خريدار شدند. اما حاکم شوشتر از حمايت وى دست گرفت و او را تحت فشار گذاشت و او ناگزير گرديد تا از آنجا فرار کند و به بينالنهرين برود و سپس از قسطنطنيه سر بر آورد.
مرد ديگرى بنام زينل بن ابراهيم از مردم لاهىجان سر به طغيان برداشت. او خود را اسماعيل ميرزا، يکى از پسران شاه سلطان حسين خواند و مدعى شد که پيش از قتل شاهزادگان از زندان گريخته است. زينل پس از نبردى باهواخواهان طهماسب ميرزا به مصاف روسها به گيلان رفت و روسها او را مجبور به فرار به قلمرو اشغالـى ترکها نمودند. هر چند در آغاز کار او در آن نواحى رونق گرفت، اما عاقبت دستگير و به قتل رسيد.
دو شياد ديگر علاوه بر زينل خود را اسماعيل ميرزا مىخواندند، يکى از آنان در سرزمين بختيارى شورشى برپا کرد. اما بزودى قلع و قمع گرديد و آن ديگر پس از جلوس طهماسب ميرزا در اصفهان سر از دربار برآورد و طهماسب ميرزا را تحت تأثير دعوى خود قرار داد. اما طهماسب چون پى برد که او خيال ربودن تاج و تخت را دارد، او را دستگير و به قتل آورد.اين همه ادعاهاى دروغين و شورشهاي که مردم بدنبال آنان برپا ميکردند ، حاکى از آن است که مردم حاکميت بيگانه را در کشور خود نمىخواستند و در جستجوى کسى بودند تا آنها را از چنگ اشغالگران نجات دهد.سر انجام يک چنين کسى پيدا شد و اما اين کس شاهزاده طهماسب صفوى نبود، بلکه يک جنگاور شجاع و دليرى بود که از کوره جنگ هاى قدرت طلبى ٦-٧ سال گذشته بدر آمده بود. او نادرقلـى، فرمانده اصلـى نيروهاى شاهزاده طهماسب بود. مؤرخين معتقدند که آموزشهاى رزمى نادرقلـى در دستگاه حکومت ملک محمود سيستانى در خراسان، در آتيه درخشان او نقش سازنده داشته است. نادر، ابتدا در خدمت ملک محمود سيستانى بسر مىبرد، چون در خود نخوت و غرورى حس مىکرد، از خدمت ملک بيرون رفت و برهزنى پرداخت. سعى ملک محمود در دستگيرى وى جاى را نگرفت. آوازه شجاعت او بگوش شاهزاده طهماسب رسيد و او که از خدا چنين آدمى را مىخواست خود براى ديدار و الحاق نادر از مازندران به خراسان آمد و در قوچان وى را ملاقات کرد و نادر که خيالاتى در سر داشت ، وجود شاهزاده طهماسب را براى رسيدن به اهداف آينده خويش، غنيمت شمرد و در صف مدافعين سلطنت صفوى درآمد. سپس نيروهاى طهماسب ميرزا تحت سرکردگى نادرقلـى و فتح علـىخان قاجار، براى نبرد با ملک محمود سيستانى که در آن هنگام شاه خراسان خوانده مىشد، خود را آماده کردند و پس از جنگهاى چند مشهد را متصرف و ملک محمود را وادار به تسليم نمودند و سراسر خراسان به اطاعت طهماسب ميرزا درآمد.
در سال ١٧٢٩ ميلادى نادر توانست ابداليان هرات را شکست بدهد و هرات را جزو حاکميت طهماسب ميرزا بسازد. نادر تعدادى از سران ابدالى را با افراد جنگى شان شامل اردوى خود نموده، متوجه شاه اشرف گرديد.در سپتامبر ١٧٢٩ نادر قوايش را بطرف اصفهان سوق داد. شاه اشرف که منتظر حمله نادر بود، براى مقابله بسوى خراسان حرکت کرد. تلاقى طرفين بتاريخ ٢٩ همان ماه در محل مهماندوست در شرق دامغان بر سر راه مشهد- تهران رخداد. اردوى نادر از لحاظ تهجيزات رزمى نسبت به اردوى اشرف برترى داشت.
از آنجايى که نادر در جنگ با ابداليان هرات اصول و روش جنگى افغانها را مىدانست. توپخانهاش را بطور نيمدايره در اطراف قواى ايران تعبيه کرد. بطوريکه افغانها از هر سوى که هجوم مىآوردند، به آتش توپخانه مواجه مىشدند و در نتيجه تمام يورشهاى دسته جمعى افغانها به عقب زده شد و افغانها با قبول تلفات زياد مجبور به عقبنشينى شدند. در اين نبرد افغانها ١٢٠٠٠ نفر کشته بر جاى گذاشتند، در حاليکه عده تلفات قواى نادر به ٤٠٠٠ نفر مىرسيد.جنگ مهم ديگرى در محل مورچهخورت واقع شد. اردوى افغانى با استفاده از تجارب گذشته، در سنگر محکمى قرار گرفته بود، اما نادر با سوق دادن يک دسته از قوايش بجانب اصفهان، آنها را به ترک سنگرشان وادار ساخت. اشرف که هيچگونه اميدى براى دفاع از اصفهان نداشت، شهر را ترک گفت و با بقيه اردويش به شيراز رفت. در ١٦ نوامبر نادر به اصفهان وارد شد و به امر او تمام افغانانى که در شهر باقى مانده بودند و يا خود را پنهان کرده بودند، قتل عام گرديدند. و نسبت به آرامگاه محمود نيز اهانت روا داشته شد. در نهم دسامبر طهماسب ميرزا هم از تهران به اصفهان آمد و بر تخت پدرش جلوس نمود. اما هنوز يکهفته از سلطنت طهماسب در اصفهان نگدشته بود که به امر نادر مقرر گرديد « از عموم طبقات براى لشکريان او پول جمعآورى شود. اين پول طورى به عنف و جبر وصول گرديد که پارهاى تا دم مرگ زير چوب افتادندو برخى از هستى ساقط شدند. سربازان نادر واقعأ مردم را غارت مىکردند و حتى عدهاى از مردم را مثل برده بفروش رساندند. مردم زود متوجه شدند که در عهد افاغنه روزگار نسبتأ خوشترى داشتند.» (٥٧)
نادر با وجود اصرار شاه حاضر نبود بدنبال اشرف حرکت و کار او را يکطرفه کند. تا آنکه شاه فرمان واگذارى خراسان و کرمان و مازندران را به عنوان تيول نادر امضاء کرد و اجازه داد هر طور خود نادر مىخواهد، ماليه وضع کند و بدينسان نادر در امر سلطنت طهماسب رسمأ شريک شد. سپس نادر حاضر گرديد به تعقيب اشرف بسوى شيراز حرکت کند.
شکست شاه اشرف از دست نادرافشار:
شاه اشرف درشیر در صدد اردوى تازه برآمد و اين اردو را از مردم افغان مقيم شيراز و ساير باشندگان سنى مذهب و قبايل عرب تهيه ديد و با همه مشکلات ٢٠ هزار نفر براى مقابله با نادر آماده کرد. در ٢٤ دسامبر نادر نيز بسوى شيراز حرکت کرد و در نزديکى شهر در محل زرقان با قواى افغانى مواجه گرديد. جنگ آغاز شد. توپخانه نادر يک بار ديگر برترى خود را بر اردوى افغانى ثابت ساخت و با همه مقاومت، اشرف از نادر شکست خورد و به شيراز عقب نشست. نادر شهر را به محاصره کشيد. اشرف چون حرمش درقزوين تحت محاصره دشمن قرار داشت ، لهذا توسط سيدالخان سپهسالار و ملا زعفران باب مذاکره را در اردوى نادر باز کرد. نادر رهائى خاندان اسير صفوى رابا تسليم دشمن شرط گذاشت. شاه اشرف از جمله اسراى صفوى دو زن خاندان مذکور را توسط سيدالخان وملازعفران براى نادر فرستادو مذاکره را طول داد تا حرم او از قزوين برسد. نادر که از محاصره کردن شيراز و اشتعال جنگهاى طولانى ديگر انديشمند بود ، نمى خواست کار را بر شاه اشرف سخت تر کند و منتظربود بدون جنگ تسليم شود. اما اشرف که نمى خواست زنده بدشمن تسليم شود و يا زنان خود را در دست آنان بگذارد، همينکه حرم او از قزوين رسيد، چون پانزده نفر زن مربوط شاه محمود و شاه اشرف و خاندان او بودند و بردن همه ايشان به سوارى اسپ و طى منازل در شب و روز ناممکن بود و از طرف ديگرگذاشتن زنان در دست دشمن مخالف عنعنه افغانى بود، لهذاخواست آنانى را که نميتواند ببرد بکشد، اما دست خودش يارى نميداد، پس خواجه سرائى بگذاشت تا ١٣ نفر از زنان را از تيغ بکشد و خود تنها دونفر از زنان جوان خود را با دونفر از زنان خاندان صفوى برداشت وبا اتفاق سر لشکر خود سيدالخانخان ناصرى و دو صد سواراز جنگجويان افغانى شبانه از شهر خارج شد و با شمشير راهى از دل دشمن باز کرد و با شتاب تمام بسوى شرق کشيد.سپاه نادر با عجله به شهر داخل شدند و آن عده افغانهاى را که در شيراز فرصت فرار نيافته بودند ، همگى را اسيرگرفتند و به اصفهان فرستاده شدند تا درمحضر مردم اصفهان اعدام شوند، اما ملا زعفران (شاعر و اديب زبان پشتو) هنگام عبور از رودخانه خودش را به رودخانه انداخت تا ذلت اسارت دشمن را نکشد.(٥٨)
قواى نادر، شاه اشرف را دنبال کردند و در محل پل فساد ملاپير محمد معروف به «مياجى» که شخصيت روحانى و پير و مرشد شاه محمود و شاه اشرف بود با عده کمى جلو تعقيب کنندگان را گرفت و درجلوگيرى آنان پايدارى نمود تا آنجاکه سرش را در اين راه از دست داد، اما به اشرف و همراهان او اين موقع را مسير ساخت تا خود را از تيرس نيروهاى نادر نجات بدهد.
بهر حال، اشرف پس از آنکه از نادر شکست خورد ديگر نتوانست سپاهى غرض مقابله با نادر آماده کند و درفبرورى سال ١٧٣٠ بناچار راهى قندهار شد و بعد از آنکه ازکرمان و دشت لوت گذشت، ووارد سیستان گردید ديگر خود را از پيگرد سپاهيان نادر در امان يافت. بنابراين وقتى در حوالى «لکى» و « صفار» در هملند سفلى رسيد، مطلع شد که از جانب شاهحسين،برادر شاه محمود افرادی گماشته شده اند وقصد از ميان بردن او را دارند، لذا سعى کرد که به بلوچستان پناه ببرد. در ماه مارس ١٧٣٠ بضرب گلولهء يکى از گماشتگان شاهحسين هوتکى موسوم به ابراهيم به قتل رسيد. و گويا به انتقام مرگ شاه محمودبرادر شاه حسين کشته شد.
فرهنگ ازقول ميرزا مهدىخان مؤلف جهانگشاى نادرى مىآورد که اندکى بعد از قتل شاه اشرف، يکنفر بنام مُلاّ زعفران نامهى از جانب شاهحسين براى نادر ، در سنندج آورد که در آن تقاضا شده بود تا اولاد وزنان باقىمانده شاهمحمود را که در شيراز گرفتار شده بودند به قندهار بفرستند وضمناً براى اثبات دوستى خود تفصيل قتل شاه اشرف را بيان کرده بود؛ به اين تفصيل که چون وى از کنار هيرمند از راه ميانه آهنگ بلوچستان کرد، شاهحسين به تعقيب او به قلعه لکى در گرمسير وارد شد و ابراهيمخان بلوچ ملازم خود را به تعقيب و قتل او مأمور کرد. در اين وقت شاهاشرف در زردکوه واقع در سفلاى شورابک بود. ابراهيم نام او را به ضرب گلوله از پا درآورده «مهدزرّين عليا و بنات خاقان مغفور» را با خود به قندهار آورد. بعدها شاهحسين هوتکى وابستگان حرم شاهى صفوى را با ١٤ تن از وابستگان شاهمحمود هوتکى که درگرو نادرافشار بودند معاوضه نمود. (٥٩) و ۸سال بعد خود شاه حسين هوتکى نيز بدست نادرافشار در قندهار شکسته شد و به مازندران تبعيد و در آنجا از بين برده شد.
سجايا وشخصيت شاه اشرف :
کروسينسکى، کشيش پولندى که خود هنگام محاصره و فتح اصفهان حضور داشته و چندين بار موفق به صحبت و ديدار با شاه محمود و شاه اشرف شده، در مورد اشرف مىگويد:«اشرف بامحمود ازقندهار آمده بود، مردى جنگ ديده وکار آزموده بود ودستهيى از سپاه تحت فرمان او عمل مىکردند، عاقل و صاحب رأى و شجاع و مدبر و خيرخواه مردم و متواضع و بسيار مهربان بود. از آن سبب نيز سپاه به او ميلـى وافر داشتند. در محل گلناباد طالب صلح بود و در دماغ محمود هوس پادشاهى عجم افتاده بود. اشرف چون رغبت صلح اظهار نمود، محمود از او دلگير شد. اشرف از اين حالت آگاه گشته، غالبأ از خوف و تحاشى خالـى نبود. در محاصره اصفهان که درسراى شاهى آذوقه نبود، اشرف اطلاع حاصل کرده براى شاه، هزارمن آذوقه فرستاد و مکتوب نوشت و از شاه خزينه خواست که به سپاه تابع خود دهد… محمود از قضيه آگاه گشته و بخاطرش تغيير راه يافته آشکار نکرد وبعد از چند روز اشرف را از اصفهان دور کرد و جهت دفع لشکر امدادى اصفهان به اطراف اصفهان فرستاد. چون اصفهان فتح شد، اشرف را به حضور طلبيده از او بازخواست نمود که چرا آذوقه بشاه سلطان حسين فرستادى ؟ وخطاب وعتاب کرده بزندانش فرستاد، ليکن درزندان احترامش مى کرد چراکه محمود آبروى دولت و ظفر را از حسن تدبير اشرف و امانﷲخان و شيخ افاغنه (ملا پير محمد) داشت. اشرف در حال پادشاهى خود اظهار رفق و ملايمت و تواضع و عدالت نمود و به اطراف و اکناف آدمها فرستاد و نوشتهها نوشت که من بعد مردم در امن و امان و ايران بايد آباد باشد نه خراب.» (٦٠)
از کارهاى ماندگار اشرف در ايران، يکى کتاب بسيار مهم و ارزشمند «تذکره الملوک» است. که بدستور او در مورد سازمانادارى حکومت صفوى در سال دوم سلطنتش يعنى در١٧٢٦ ميلادى نوشته شده است و ظاهرأ به منظور فراگيرى فن حکومت و اداره براى افغانهاى حاکم بر سرنوشت ايران، به ميان آمده است. اين کتاب از يک چنان اهميت تاريخى برخوردار است که پروفسور مينورسکى را وا داشت تا آن را تحشيه و تعليق کرده با مقدمه جامع و مفصلـى آن را بچاپ برساند. پروفسور مينورسکى در اين مقدمه پس از تعيين ارزش آثار نويسندگان اروپايى از قبيل، شاردن و کمپفر و سانسون و دوبرين و غيره مىگويد: «تاليف آنان شرح و توصيف محض است در حاليکه تذکره الملوک روح واقعى دستگاه ادارى صفويه را مىنمايا ند.» (٦١)
دو ديگر، ضرب مسکوکات طلاى اشرفى و نقره اشرفى در اصفهان است که بمناسبت جلوس خود بر تختگاه اصفهان به ضرب آن اقدام ورزيد. اين مسکوکات بدليل عيار بلند خود، از ارزش خاص در ايران و افغانستان برخوردار بودند و تا هنوز هم شهرت خود را حفظ کردهاند. در روى برخى از مسکوکات شاه اشرف اين بيت نقر شده بود :
به اشــــــرفى اثر نام آن جناب رسيد
شرف زسکه اشرف به آفتاب رسيد
بقول داکترجاويد، درمسجداصفهان کتيبه يى درچهارفردعربى، فارسى بروى خشت کاشى برنگ طلائى وجودداشت که درآن« اشرف السلطان السلاطين» خوانده ميشد.(اوستا، ٤٧)
يک زن افغان بنام «بى بى زينبو» در باره شاه اشرف گفته است:
که زمرى دى ، شاه اشرف د جنگ زمرى دى
اشرف ته کام رانغى خکه نادر پراشرف برى دى
ترجمه: (شاه اشرف در ميدان جنگ چون شير بود ، چون قوم کمکش نکرد، نادر براو پيروزشد )
ارزيابى و نتيجه گيرى:
ازشرح حوادث و رخدادهاى اين مرحله از تاريخ کشور، به اين نتيجه ميرسيم که :
1 ـ افغانها مردمان سلحشور و آزادى خواهى اند که هرگاه نيروهاى بيگانه برکشور و سرزمين شان تجاوز کند، موقتاًسوز و درد ناشى از تجاوز را تحمل ميکنند، ولى هرگز تا آخرنميتوانند يوغ ذلت و خوارى وبردگى متجاوزين را برگردن خودحمل کنند. سرانجام به پا برميخيزند و انتقام آن همه بى احترامى و هتک حرمت وغارت وچپاول را از متجاوزين ميگيرند.
2ـ درس ديگرى که از طغيان محمود افغان برضد سلطنت مستبد صفوى بايد گرفت ، اينست که شاه محمود اگرچه براى سلطنت و اداره يک کشور بزرگ چون ايران ، هنوز بسيار جوان بودو براى مملکت دارى تجربه يى (بجز دو سه سال اداره قندهار) نداشت، مگر به مردم خود ثابت ساخت که جوانان کوهسار افغانستان اگر بخواهند ،توانايى راه اندازى يک قيام عمومى يا يک شورش ضد استبدادى وضد بيگانه را بخوبى دارند وآن را تا پيروزى بردشمن ميتوانند رهبرى کنند.
3ـ نکته ديگرى که در اين ارزيابى مى بايستى بدان اشاره کرد، اينست که گويى تاريخ رسالت عظيمى بردوش شاه محمود افغان گذاشته بود تا طومار سلطه رژيم مستبدو خون آشام صفوى راکه با رسمى ساختن مذهب شيعه دشمنى شديدى را با پيروان ساير مذاهب اسلامى دامن زد، وبه اين بهانه خون صدها هزار انسان بيگناه هموطن را محض به بهانه داشتن مذهب غير شيعه بر زمين ريخته بود، درهم بپيچد وبه زباله دان تاريخ سپرد.شاه محمود با اين کار خود گريبان ميليونها انسان زحمت کش ايرانى و افغان را از چنگال شاهان بى رحم وسفاک وبيکفايت صفوى براى ابدکوتاه ساخت. رژيمى که در طول ٢٢٠ سال تسلط خود، از آغاز تا انجامش بخون ريزى، بيرحمى، برادرکشى، فساد و تزوير و خودکامگى مطلق گذشت . رژيمى که، زنده کبابکردن، انسان را در ديگ جوش انداختن، شکم دريدن و با تبر دونيم کردن و مقصر را زنده پوست کندن و گوشت دشمن را خام خوردن ، مثله کردن و معيوب ساختن انسانها از ابتکارات او بود. رژيمى که شاهان آن درعين ادعاى مرشدى و پيشوايى با سفاکى وبيرحمى، بربرادر و زن و فرزندان وحتى مادرخودشان رحم نمى آوردند. با درنظر داشت اين همه فساد و ناروائى ها و اجحاف و استبداد مذهبى و سياسى و فرهنگى ، بايستى مردم ايران، و بخصوص اقليت هاى مذهبى، طغيان محمود افغان را براى سقوط دولت صفويه به فال نيک گرفته باشند،زيرا نجات ايران از دست استبداد مذهبى دولت صفوى از توان ملت ايران خارج بود، چنانکه امروزه نيز نجات ملت ايران ازسلطه روحانيت شيعه کارآسانى نيست و بدون ترديد بسيارى از دگرانديشان وروشنفکران ايرانى بشمول طيف وسيع مردم و نسل جوان ايران که طالب آزاديهاى مدنى اند، چشم انتظار فرصتى اند که دستى از غيب بيرون آيد وکارى بکند.واگر چنين دستى پيدا بشود و براى نجات ملت ايران کارى بکند، مردم بايد از آن متشکر و سپاسگزار باشد. (elemergente)
4ـ ما نمى گوئيم که افغانهاى فاتح اصفهان، بهتر از عُمّال وکارگزاران صفوى بر قندهار وهرات و طبسين عمل کرده اند، اما گروسينسکى شاهدان عينى ميگويد: «يکى از ازکارهاى نخستين او( محمود) درمسند پادشاهى ايران ، عمل انسانى وى درحمل آذوقه براى مردم قطحى زده اصفهان بود. در ماههاى اول سلطنت خود با ميانه روى که مايه اعجاب ايرانيان شده بود، فرمانروائى مىکرد. او تا آن حد از عقل سليم برخوردار بود که بى تجربهگى افغانها را براى قبضه کردن امور پيچيده ادارى دستگاه سلطنت صفوى تشخيص دهد. از اين سبب او وزيران و ماموران عالـى رتبه را در مقامشان ابقا کرد و در پهلوى هر يک از آنان يک افغان را گماشت. افغانها جدأ متوجه کارداران ايرانى بودند تا مايه فساد و رشوهگيرى نشوند و بالنتيجه ايران در اوايل سلطنت محمود از حکومتى برتر از آنچه در نيم قرن گذشته داشت، برخوردار گرديد.شاه محمود آنانى را که نسبت به شاه و وطن خود خيانت ورزيده بودند و عمل جاسوسى به نفع افغانها انجام داده بودند يا اعدام نمود يا زندانى ساخت . او علنأ مىگفت از کسانى که به شاه و دولت خود خيانت ورزيدهاند، نمىتوان چشم نيکى داشت و در صورت اقتضاى فرصت در مورد وى نيز راه خيانت پيش خواهند گرفت. (تاريخ سياح مسيحى، ص٦٣، لکهارت، ص٢٢١) البته قشون فاتح هنوز ظلم و ستم و ناروائيهاى که ازجانب عمال صفوى وبا تجويز روحانيت شيعه درطول دوره استيلاى صفوى برمردم قندهار اعمال شده بود فراموش نکرده بودند، وبخاطر آوردن آن گذشته تلخ و ناهنجار، طبيعتاًحس انتقام کشى را در افراد مهاجم وفاتح تقويت مى بخشيد و موجب بروز خشونت و اعمالى شدکه خوشبينى روزهاى نخستين فتح اصفهان را از ميان برد و متناسب به عملکرد فاتحان، کينه و نفرت مردم ايران رانسبت به افغانها بيشتر وبيشتر ساخت و آنهارا وادار به مقاومت نمود وسرانجام به شکست اشغال گران انجاميد.فراموش نبايد کردکه تبليغات روحانيت سنى در شدت عمل فاتحان برمردم ايران بى تاثير نبوده است ، چه روحانيت سنى حجاز براى حاجى ميرويس پدر شاه محمود فتواداده بودند که: «اگرمسلمانى يک مسيحى محارب را بکشد، يک ثواب کرده است، اما کسى که يک ايرانى( شيعه) را بکشد، ثوابى کرده است که اجرآن هفتادباربيشتر است.»(سقوط اصفهان بروايت کروسينسکى، چاپ ١٣٨٢، ص ٣٢) برمبناى اين فتواى شرعى ، قشون فاتح اگرکشته اند يا غارت کرده اند و مال مردم را به غنيمت برده اند، در واقع بدستورات مذهبى خود عمل کرده اند، همانگونه که سربازان قزل باش، بدستور مرشد اعظم شاه اسماعيل وفتواى روحانيت شيعه که حکم داده بودند:«ثواب قتل يک سنى مقابل ثواب قتل پنج کافرحربى است . نکاح با سنى مجاز نيست. خون شان هدر و مال شان حلال است، و واجب است که شکم زنان حامله آنهارا شگافته بچه هاى ذکور شان را نيز به نيزه زنند.خريدو فروش سنيان نيزحلال است ، زيراکه خارج از حريت اسلاميه اند..» (پس از هزار و چهارصدسال، ص ٧٢٦) اهل تسنن را شکم دريدند يا با تبر دونيم کردندويا در آب جوش انداختند ويا زنده پوست کندند و … و… اجازه بدهيد بپرسيم که در کجاى اين فتواهاى فقهى، عدالت اسلامى و انصاف خداوندى و رحم وشفقت انسانى وجود دارد. کدام عقل سليم و وجدان طيبى ميتواند به پذيردکه کشتن يک مسلمان توسط مسلمان ديگر و به سرنيزه کشيدن کودک حتى درشکم مادر،يک امرشرعى واسلامى است و مرتکبين آن مستوجب ثواب ورفتن به بهشت خواهندبود؟ مابه عنوان انسانهاى روشنفکر که از مدتيست در مدينه فاضله دموکراسى، درغرب بسر ميبريم ، و مى بينيم که دراين جوامع هرکس با هرعقيده و هردين و هرآئين ، درکنار هم زندگى ميکنند، وهيچکس بخود حق نمى دهد تا کسى را بخاطر اختلاف دين، عقيده ، جنسيت، مليت يا رنگ بچشم حقارت ببيند و توهين کند، احياناً اگربراى ما يک چنين فتواى صادر شودکه براى کمايى ثواب هرکجا سنى يا شيعه ويا پيروان اديان ديگر را يافتيد بکوشيد تادر آن دنيا بهشت نصيب تان بشود، آيا ازچنين دستورمذهبى پيروى خواهيم نمود؟ فکرميکنم هرگزنه، مگر آنکه بيمار روانى باشيم. پس چرا درايران عهدصفوى و ترکيه عثمانى پس از اعلام مذهب شيعه به عنوان مذهب رسمى، چنين کشتارهاى مقدس صورت گرفت و چرا هيچيک از پيشوايان مذهبى و دينى مانع اين جنايات نشدند.واقعيت اين است که «دکانداران دين»که علت وجودى خود رادر گرم داشتن تنور اختلافات مذهبى ميجستند، سبب اين همه دشمنيهاو اعمال غير انسانى شده اند.نگاهى به تاريخ مذاهب اسلامى روشن ميسازد که در طول تاريخ پيدايش مذاهب وفِرّق، رهبران و پيشوايان هريک از مذاهب وفرق اسلامى ، تنهاپيروان خود را مسلمانان راستين گفته و فِرّق ديگر را مشرک وزنديق وکافر شمرده اند. و وقتى برگروه مخالف خود غالب آمده اند، از هيچ عمل وحشيانه در حق طرف مقابل دريغ نورزيده اند و برسرآن اعمال غير انسانى خود، کلاه شرعى گذاشته و طرف را مستوجب اشد مجازات دانسته اند. پس عامل وعلت اصلى اين همه افتراق و اختلاف وخونريزيها، رهبران وپيشوايان فرق ومذاهب اسلامى اند که پيروان خود را بجاى اينکه درس برادرى وبرابرى و نوع پرورى و انسان دوستى و احترام متقابل بدهند،ولا اقل بگويند: کسانيکه پيغمبرشان محمدوکتابشان قرآن است، همه مسلمان و فرقى از همديگرخود ندارند، برعکس با ترديد باورها ومعتقدات فرقه هاى ديگر، درس نفاق وکينه توزى ودشمنى داده اند و مردم خوشباور وساده لوح را به جان هم انداخته اند و خود سود برده اند. تا امروز هم آنکه روغن بريز بر آتش اختلاف و دو پاره گى عقيدتى بوده و هست، روحانيت متنفذ ( شيعى و سنى) است که براى منافع وصلاح کارخود، از دين فروشگاه پرمشترى ويک سوپر مارکيت پرسودى ساخته که در آن با تزوير ورياکارى متاع ثواب و گناه وسند رفتن به بهشت در برابر انجام عمل غيرانسانى و تروريستى داده ميشود و با ايجاد دره تنافر ميان فـرقه هاى مختلف اسلامى، نمى گذارد مردم مثل انسان هاى خرد ورز و عاقل شرافت مندانه درکنار هم زندگى کنند.و انرژى و توان خود را در جهت ارتقاى سطح زندگى خود و همنوعان خود بکار گيرند واز مزاياى آن لذت ببرند.دکترشفا دانشمندايرانى بر اثر تحقيقات وسيعى که در عرصه دين ومذهب دارد،بدون تعصب اذعان ميداردکه :مکتب شيعه از همان زمان بنيانگذارى خود با تسنن که آئين حکومتى دستگاه خلافت اسلامى بود، دشمنى داشت، ولى اين دشمنى به سطح ناسزاگوئى و اهانت وقيحانه به سه خليفه اول از خلفاى راشدين تنزل نيافته بود. سنيان هم هيچگاهى به خليفه چهارم شان (على بن ابى طالب) توهين وبدگوئى نکردند وحتى به خاندان على نيزبا آنکه به امامت آنان قايل نبودند، دشنام نگفتند، مگراين نسبت هاى رکيک وکارهايى از قبيل عمرکشان و عمرسوزان وساير طعن ولعن هايى که «نگذاشت کسانيکه پيغمبرشان و دين شان يکى است باهم همراه وبرادر باشند» فقط با رويکار آمدن صفويه در ايران، رونق گرفت. سلاطين صفوى بخاطر پيشبرد اهداف سياسى خود به بهره بردارى از اين نفاق انگيزى دکانداران دين نياز داشتند[و بنابرين شيعه را به عنوان مذهب رسمى و حکومتى اعلام داشتند وسپس تعميم بخشيدن آن را در ميان اهل تسنن با گردن زدنها وشکم دريدنها وشکنجه هاى غير انسانى همراه ساختند.وشاه اسماعيل در دوشبانه روز بيست هزار مردم سنى را در تبريزکه زبان به لعن سه خليفه اول نکشوده بودند، با تبر به دونيم کرد.] و بالمقابل درترکيه عثمانى نقيبان و«قاضى القضات» هاى آنان فتاوى زشت و احمقانه يى در مورد اهل تشيع صادر کردند که دست کمى از فتاوى مجتهدان عظام اصفهان در مورد اهل تسنن نداشت و بنابرين چهل هزار شيعه در ترکيه به جرم شيعه بودن سربه نيست شدند.دانشمندمزبور مى افزايد: از زمان تاليف و انتشار«اصول کافى» تا امروز، هزاران حديث کوچک وبزرگ در مذمت اهل تسنن و توهين به معتقدات و مقدسات آنها در کتب احاديث و روايات شيعه نقل شده است. شيخ الاسلام ملا محمدباقر مجلسى قهرمان مبارزه باتسنن در عهد شاه سلطان حسين صفوى ، که همه تلاش خود راصرف آزار و اذيت سنيان ايران کرد، به تنهايى بيش از هزار حديث درذم سنيان از خود بيرون داد.البته اين دشمنيها و اتهامات جنبه متقابل خود را داشت وروحانيت سنى ترکيه عثمانى در صدورفتواهاى زشت تر از ملاها و شيوخ شيعه دست کمى نداشتند.(توضيح المسايل ، ص ٢٥٩-٢٦٠)
عارف فرزانه فريدالدين عطاردر اسرارنامه ميگويد:
ز نـادانى دلى پرزرق و پـرمکر گـرفتار على ماندى و بوبکر
همه عمر اندرين محنت نشستى ندانم تا خدا را کى پرستى ؟
5ـ متاسفانه، يکى ازخصوصيات جنگ هاى مذهبى که درآن رهبران دينى نقش تعيين کننده دارند، کشتن وغارت دارائى مردم و ملل مغلوب به عنوان (غنيمت» است . و درمقام مقايسه ميتوان گفت: ظلم و ستمى که مردم ايران از دست شورشيان افغان ديده اند، در مقايسه با ستم وناروائيهاى که مردمان بخش هاى اشغالى افغانستان توسط قزلباشان صفوى ديده اند ،شايد شديدتر نبوده باشد. بدون ترديد سطح درک شورشيان افغان، اولاً درسطح بينش اقليت هاى مذهبى و قومى ايران بودکه بيشتر برانتقام کشى ازحاکميت متعصب دينى استوار و رهنماى عمل شان فتواهاى مذهبى بود. وثانياً درزير تاثير باورهاى مذهبى ، هرعملى که درحق اهل تشيع انجام ميدادند، آنرا يک عمل روا و مشروع تلقى ميکردند، زيرا درآن زمان، نه ازحقوق بشر و سازمان ملل خبرى بود و نه ازتمدن و پيشرفت امروزى ورسانه هاى گروهى مثل: (BBC) وغيره اثرى، اما درپايان قرن بيستم که بشر دراوج تمدن وپيشرفت قدم گذاشت و درعرصه دانش وتکنالوژى بدست آوردهاى شگفت انگيزى نايل گرديد وبا آفرينش انواع وسايل رفاهى يا تباهى و پيشرفت در ارتباطات جمعى ، و انفجار اطلاعات سمعى وبصرى (چون: مجلات، کتب، روزنامه ها، راديو وتلويزيون وتلفن مبايل و ستلايت(ماهواره) وکامپيوترو انترنت وفکس و ميدياى کامل، وغيره) جهان را به دهکده کوچکى مبدل ساخته است، چرا رهبران جهادى که هريک خود را پروفسور ،استادالهيات ، شيخ و پيرو مرشد وعالم عرصه دين ومذهب ميشمردند، مرتکب آن همه جنايات درحق مردم کشورخود و بخصوص شهريان کابل گرديدند؟ جناياتيکه که نظير آن را درهيچ کتاب تاريخ و داستان جنايى نميتوان يافت و شنيدن آن هنوزهم موبراندام انسان راست ميکند. مگرهمين جهاديهاى افغان نبودند که پس از اشغال کابل وساير شهرهاى کشور در١٩٩٢، بدستور رهبران تنظيمى خويش پستان هاى زنان را بريدند و در بيرلهاى انبار کردند؟ مگرهمانهائيکه برفرق مردم بى دفاع کابل ميخ هاى شش انچه کوبيدند، خود را جهادى نميگفتند؟ مگرآنهايى که انسانها را زنده در کوره هاى خشت پزى سوختاندند، وزنان را به صليب کشيدند، ومردان را زنده از چنگک قصابى آويزان کردند ، همين مجاهدين نبودند ؟ مگر همين مجاهدين نبودند که بردخترو زن و ناموس مردم تجاوز کردند. دارائى هاى مردم را بغارت بردند و بردارائى هاى عامه دل نسوختاندند، کارخانه جات وفابريکات توليدى را از بيخ وبن نابودکردند وشهر کابل را به خاکدان سياه مبدل و درواقع تمدنى را برباد دادند وحتى سلاح هاى ثقيله چون تانکها و زره پوشهارا بشمول بس هاى شهرى به پاکستان برده به نرخ آهن پاره فروختند. رهبران جهادى که هريک ،از مدرک کشتار وغارت مردم وويرانى وطن خود، صدها ميليون دالر دربانکهاى خارج ذخيره کرده اند، با اين همه ستمى که برمردم و وطن خود روا داشته اند، چراازمردم خجالت نميکشند.وهنگام خطابه دادن خود را قهرمان نجات ملت وانمودميکنند؟! ستم وناروائيهاى که اکثر اين رهبران درحق مردم خود درپايان قرن بيستم مرتکب شدند،بدون ترديدازسوى شورشيان افغان درحق مردم اصفهان اجرانشده ورنه ناظران اروپائى آنرا ضبط وثبت ميکردند.پس يک بار ديگر به اين نتيجه ميرسيم که پيشوايان مذهبى در مشتعل کردن جنگ هاى خانمانسوز مذهبى نقش محورى دارندومسؤول تمام خونريزيهاى اندکه آنها با صدورفتوا هاى شرعى خود در ميان پيروان خوشباور مذاهب وفرقه هاى مختلف برزمين ريخته اند.
6– نسل هاى افغانى بايد توجه داشته باشند که ،جانشينان ميرويسخان ، بجاى آنکه حاکميت ملى را در داخل کشور توسعه و استحکام بخشند، فقط از روى شور جوانى و احساسات مذهبى و حميت پشتون والى، بدون محاسبه دقيق تواناييها و ظرفيت هاى افغانى براى اداره يک کشوربزرگ تاريخى ، خواستند دامنه حاکميت افغانى را به درون قلمرو صفوى ايران گسترش دهند، درحاليکه فتح پايتخت يا چند ولايت يک کشور چيزى و اداره کشورى بزرگ چون ايران ،چيز ديگرى بود و درشرايط فقدان رجال مجرب و کاردان و کارآزموده، اداره يک چنين مملکتى از توان يک عده جنگجويان سلحشور و بيباک و فداکار، کار بسيار دشوارو ناممکنى بود. به همين دليل همه افغانهاى که به طمع فتح واشغال ايران کمر بسته بودند، از روزيکه از قندهار بيرون شدند تا پايان عمر خود يک روز آرام و بى دغدغه نديدند وسرانجام تمامى شان( درحدود ٢٠ هزار نيروى مهاجم وسى هزار اعضاى خانواده هاى شان که به امر شاه محمود از قندهار به اصفهان کوچ کرده بودند) توسط مردم ايران وبخصوص بدستور نادرافشار قتل عام گرديدند.
درماه نومبر۱۷۲۹ وقتی شاه اشرف درجنگ دامغان از نادرافشارشکست خورد ۱۲۰۰۰ جنگجوی خود را از دست داد وبناچار با بقیه لشکر خود به جای عقب نشینی دراصفهان به شیراز رفت و نادر به اصفهان وارد شد.بدستور نادر تمام افغانانى که در شهر باقى مانده بودند و يا خود را پنهان کرده بودند، قتل عام گرديدند. با این تعداد باید اعضای خانواده های فاتحان افغانی را در اصفهان علاوه کنیم.
وسرانجام در١٧٣٨ ميلادى نادرافشار طومار دولت هوتکى قندهار را در هم پيچيد، وسران خاندان هوتک غلجايى را ازقندهار به مازندران وبخارا وبلخ و غيره نقاط دوردست تبعيد و نابود کرد.
روى همرفته، دولتى که ميرويس خان اساس گذاشت وبه دولت هوتکى قندهارمعروف شد، تقريباْسى سال دوام کرد. اما بنابرخصلت مناسبات فئودالى، بزودى ميان پسران عمو و سران نظامى واعيان اختلاف پيداشد وباعث سقوط آن دولت گرديد.
از زمان ميرويسخان تا تاسيس دولت مستقل افغانستان(در١٧٤٧) سى سال طول کشيد تاشخصيتى چون احمدخان ابدالى ظهور نمود و او توانست با مشورت و همکارى رجال مجرب افغانى قلمرو حاکميت افغانى را در چوکات متين تروبا دوامترى پى ريزى نمايد که تا امروز دوام آورده است.
مآخذ و زيرنويسهای سوم:
٭ گرچه اين فصل ادامه فصل دوم است، اما از آنجا که بحث وفحص برسقوط اصفهان پاى تخت ايران عهد صفوى توسط افغانان وبالنتيجه سرنگونى رژيم صفوى ، از حساسيت خاصى در حلقات ايرانى وافغانهاى که خود را در اين اواخر «افغانستانى» عنوان ميکنند، برخوردار است ، نگارنده اين بحث را مبتنى بر مدارک و اسناد کتبى و چشم ديدهاى شاهدان عينى استوارساخته که درصحنه سقوط اصفهان حضور داشته اند و سپس برداشتها وياددشتهاى خود را بصورت رساله و کتاب بيرون داده اند..
١- تاريخ سياح مسيحى تحشيه و تعليق فقير محمدخيرخواه ، کابل ١٣٦٣ ش،، ص ١٠-١٢
٢- لکهارت،انقراض دولت صفوى ، ترجمه عماد،تهران ١٣٦٤، ص ٥٥٥
٣- تاريخ سياح مسيحى، ص ٢٨
٤- لکهارت، همان اثر،ص ١٥١
٥- محمدخليل مرعشى ،مجمع التواريخ ،ص ٤٤( بحواله لکهارت ، حواشى ص ١٣١)
٦- لکهارت، همانجا، ص ١٥١
٧- لکهارت، همان، ص ١٥٠-١٥٢
٨- کروسينسکى، همان اثر، ص ٦٣
٩- لکهارت ، همان اثر، ص ١٥١، ١٥٧
١٠- ايران ،کلده وشوش، تاليف، مادام ژان ديولافوا، شواليه لژيون دونور، افسر اکادمى، پاريس ١٨٨٧، ترجمه شادروان علمى محمدفره وشى، به کوشش دکتر بهرام فره وشى، چاپ ١٣٧٧ دانشگاه تهران، ص ٢٥٦-٢٥٧
١١- همان اثر، ص ٢٥٧
١٢- لکهارت،همان اثر، ص ١٦٣-١٦٤
١٣ -قدرت اﷲ حداد- کيوان (مردم)، شماره ٨١، ص ٣، بحواله تاريخ منظم ناصرى
٭- جُلفا ، دراصل «جُل پا» است ومفهوم آن اين است که اقليت هاى مذهبى مانند، ارامنه، يهوديان وزرتشتيان مجبور بودند در پاى خود جل (پارچه) ببندند تامردم مسلمان آنهارا بشناسند و به آنها دست ندهند. اين عمل فاشيستى محصول ذهن آخندو روحانيت حاکم در ايران بود.
١٤- لکهارت، همان اثر، ص ١٥٦مقايسه شودبا تاريخ سياح مسيحى، ص ٤٠
١٥- سقوط اصفهان به روايت کروسنيسکى ، ص ٥١
١٦- تاريخ سياح مسيحى، ص ٣٩، لکهارت، همان اثر، ص ١٨١
١٧- تاريخ سياح مسيحى، ص ٤٢،لکهارت، ص ١٩٣
١٨-سقوط اصفهان به روايت کروسنيسکى ، ص ٥٩
١٩ – همان اثر، ص ٦٠
٢٠- جى، پى، تيت، سيستان، ج ١، ترجمه دکترسيداحمد موسوى، طبع تهران ١٣٧٤، ص ١٥٤ببعد، تاريخ سياح مسيحى، ص ٤٢
٢١ – لکهارت،همان اثر، ص ١٨٧، ١٩٥
٢٢- دکتر شفا، پس از هزار وچهارصد سال، ج ٢، ص ، ٧٦٠
٢٣- لکهارت،همان اثر، ص ١٨٧، ١٩٥
٢٤- لکهارت، صفحات ١٩٨-١٩٩
٢٥- شفا، همان اثر، رستم التواريخ ، نوشته محمدهاشم آصف، چاپ تهران ، ١٣٤٨ ،چاپ مشیری، ص ۱۶۲
٢٦- سقوط اصفهان به روايت کروسنيسکى ، ص ٦١
٢٧- لکهارت، صفحات٢٠٠-٢٠١، تاريخ سياح مسيحى، صفحات ٤٩- ٥٠
٢٨-فرهنگ، افغانستان درپنج قرن اخير،ج١، ص٩٤، لکهارت، اثر قبل الذکر، ص ٢١٩، تاريخ سياح مسيحى ص٦٣، سقوط اصهان ، بروايت کروسينسکى، ص ٧٦-٧٧
٢٩- تاريخ سياح مسيحى، کابل، ص ١٢-١٣، سقوط اصهان بروايت کروسينسکى، ص ٤٦
٣٠- لکهارت، همان اثر، ٢٢١، تاريخ سسياح مسيحى ص ٦٣، سقوط اصفهان به روايت کروسنيسکى، ص٦٣
٣١- تاريخ سياح مسيحى، ص ٥١، لکهارت، ص ٢٣٢
٣٢- لکهارت، ص٢٣٣، تاريخ سياح مسيحى، ص٥١، سقوط افهان به روايت کروسنيسکى ،
ص ٦٧، کروسينسکى تعداد درگزينى هارا صدهزار نوشته است.
٣٣ -سقوط اصفهان به روايت کروسنيسکى ، ص ٦٨
٣٤- لکهارت، ص ٢٣٤، کروسينسکى، ص ٥٣
٣٥- تاريخ سياح مسيحى، ص ٥٧
٣٦- مجله گوربت ، شماره چهارم،سال پنجم، ص ٥، مقاله زبردست خان بقلم آقاى حداد
٣٧ – سقوط اصفهان ، بروايت کروسينسکى، ص ٧٢
٣٨- لکهارت، همانجا، صفحات ٢٣٩-٢٤٠،تاريخ سياح مسيحى، صفحات ٦٠-٦١
٣٩- لکهارت، ص ٣١٧، تاريخ سياح مسيحى، ص ٦٤، سقوط اصفهان بروايت کروسينسکى ، ص ٧٥
٤٠- همان منابع ، همانجا
٤١- سقوط اصفهان به روايت کروسنيسکى، ص ٨٠،فرهنگ، همان اثر، ص ٩٥
٤٢-تاريخ سياح مسيحى، ص ٦٦، سقوط اصفهان به روايت کروسنيسکى ، ص ٨٢
٤٣ – سقوط اصفهان بروايت کروسنسکى، ص ٨٠
٤٤- همان اثر، ص ٧٧ ، ٤٥- همان ، ص ٧٩
٤٦- فرهنگ، همان اثر، ص ٩٥-٩٦، لکهارت، ص ٣٢٦-٣٢٨
٤٧- براى اطلاع بيشترازقرارداد تقسيم ايران ميان روسيه وترکيه رجوع شودبه فصل١٧ وصفحه ٢٦٩ کتاب انقراض سلسله صفويه
٤٨- لکهارت، ص ٣٣٢
٤٩- دکترفلور، اشرف افغان برتختگاه اصفهان، ترجمه دکتر ابوالقاسم سرى، تهران ١٣٦٧، صص ١٩ – ١٨
٥٠- لکهارت، همانجا، صص ٣٣٣-٣٣٤
٥١- فرهنگ، همان اثر، ص ٩٦
٥٢- اشرف افغان برتختگاه اصفهان، ص ١٩٥٣- لکهارت، همانحا، ص ٣٣٦، درموردمحمدخان بلوچ بايد گفت که او يکى از رجال معتبرو بارسوخ بلوچ بود وچون اصفهان بوسيله نادرافشار فتح و اشرف افغان نيزشکست خورده به افغانستان بازگشته بود، اونيز وقتى ازترکيه برگشت وديد ورق برگشته است، راهى بلوچستان شد٠ درسال ١٧٣٤م او باهمدستى شيخ احمد مدنى ، يکى ازاعراب خليج ، دست به قيام برضدنادر زد. ونيرو هاى نادر افشار را درچندين نبرد به عقب نشينى وادار کرد. اما سرانجام در يکى از نبردها از نادرشکست خورده دستگير و به زندان سپرده شد٠ محمدخان بلوچ ننگ اسارت را در دست نادر براى خود توهينى بزرگ دانسته، خودش را با خنجراز ميان برد. نگارنده مقالتى مفصل درمورد رشادت هاى اين مردشجاع بلوچى و قيام او بر ضد نادر افشارنوشته است ودر مجله مليت هاى برادر درکابل درسال ١٣٦٥ش بچاپ رسانده است، علاقمندان ميتوانندبه آن مجله رجوع کنند.٥٤-رقابت روس و انگليس در ايران و افغانستان ، دکتر پيو-کارتولونزيو،ترجمه دکتر عباس آذرين ،صص ٢٢-٢٣، بنگاه ترجمه و نشرکتاب ، تهران ، ١٣٥٩
٥٥- فرهنگ، ص ٩٧ مقايسه شود بالکهارت، ص ٣٤٠-٣٤١وفصل ١٨ انقراض سلسله صفويه
٥٦- لکهارت ص ٣٤٤-٣٤٥
٥٧- لکهارت، صص ٣٧٢-٣٧٣، ٣٨٣
٥٨ – غبار ، ج ١، ص ٣٣٥
٥٩- فرهنگ، ج ١، ص ١٠٠-١٠١
٦٠- کروسينسکى، همانجا، ص ٦٣
٦١- لکهارت، انقراض سلسله صفويه، ص ٥٦٨
سلام. این مقاله یکی از بهترین تصویرها را از حادثه تسخیر اصفهان دارد. منایع معتبر استقاده شده در این متن از استحکام سندی آن حکایت می کند. تشکر