افغانها باوردارند که احمدشاه بابا، يکى ازشخصيت هاى بزرگ ونيکنام سياسى کشورماست ودرتاريخ افغانستان معاصر، مقام ارجمندى دارد.وسخت ناراحت خواهندشد اگربدانندکه کسى اورا تخريب يا تحقيرکرده وبچشم کم به او د يده است.
محقق نامورانگيس ، الفنستون در اوايل قرن نزدهم ميلادى (١٨٠٩) هنگاميکه جامع ترين کتابش را درمورد افغانها مى نوشت، ضمن بحث در باره افغانها ى جنوب غرب ، از احمد شاه بابابه عنوان مؤسس افغانسان معاصرياد کرده ميگويد :
« احمدشاه خرد مندانه ، اساس يک امپراتورى بزرگ را نهاد. هنگام در گذشت او متصرفاتش از غرب خراسان تا سر هند و از آمو تا درياى هند گسترش داشت و اين همه را يا با انعقاد پيمان بدست آورده بود ويا عملا”( بزور شمشير) تصرف کرده بود. » ( افغانان، ص ٤٩٦)
و درجاى ديگرى مينويسد : « برا ستى اگر شاهى درآسيا سزاوار احترام ملت خويش باشد، جز احمدشاه کس ديگرى نيست.» ( افغانان ،ص ٣٨١ )
باوصف اين غبار درحالى که اقدامات احمدشاه درانى را براى تشکيل مجدد افغانستان مى ستايد وفتوحات اورا تا واديهاى سندو کشمير براى حفظ تماميت ارضى قلمروش مجاز مى شمارد، اما جنگ بامرهته ها وفتح دهلى را که درتاريخ لشکرکشى هاى احمدشاه بنام « فتح پانى پت » معروف است ، يک کاربيهوده ، نادرست وحتى مضرشمرده مينويسدکه اين کار احمدشاه هيچ ربطى با منافع ملى افغانستان نداشت ، بلکه بر عکس زمينه را براى اشغال هند بوسيله انگليس آماده کرد. اين قضاوت غبار سبب شده تا برخى ازنويسندگان ما باستناد آن ، احمدشاه را کم اهميت جلوه دهند و از محبوبيت آن در ميان نسل جوان کشور بکاهند آن پراگراف راميخوانيم :
«…. يکى ازکارهاى عجيب و بيفايده وحتى مضر احمدشاه اين بود که درامور داخلى هند مداخله منفى نمود. به اين معنى که دولت بابرى هندوستان مضمحل وعاجزتر از آن شده بود که بتواند کشوربزرگى را اداره کند، درحاليکه گرگ استعمار درگوشه اى ازخانه اوکمين گرفته بود.درچنين وقتى دوقوت بزرگ وکوچک ملى درجنوب ودر شمال هندتشکل کرد. آن يکى دولت مرتهه (مرهته ) و اين ديگرى قواى سکهه بود. البته احمدشاه از نظر حفظ حوزه سندحق داشت که تمامميت کشور خود را تا لب درياى سند دربرابر قواى توسعه طلب سکهه دفاع نمايد، ولى حمله در قلب هند با مصرف خون هزران افغان و هندوستانى براى درهم شکستن قواى ملى مرهته کارخطرناکى بود و هيچگونه ارتباطى بامنافع ملى افغانستان يا هندوستان(؟) نداشت .
نتيجه اين فتح درخشان درواقع ، عجله براى برداشتن سنگى بزرگ از دم پاى استعمار انگليس بود. احمدشاه خواست اين خلاى بزرگ را درهندوستان بنام دين و توسط تقويه يک دولت فاسد شده که بحکم تاريخ محکوم بمرگ بود، پر کند، درحالى که چنين نشد. مرته کوفته شد ولى دولت بابرى زنده نگرديد. پس راه براى نفوذ استعمار بازتر شد. زيرا نه دولت افغانستان جانشين دولت مرده هند گرديد ونه کدام قوت بزرگ ملى هند. شايد دراينجا توان گفت احمدشاه در زمان و مکانى بسر مى بردکه پيشبينى ازخطرات آينده استعماربراى اونا ممکن بود.» ( افغانستان در مسير تاريخ ، ص ٣٥٩)
قبل از اينکه من بر اين پراگراف مرحوم غبار توضيحى ارائه کنم ، بخشى ازتوضيحات مرحوم پوهاند حبيبى را که ٣٠ سال قبل يعنى دو سه سال بعد از انتشار کتاب « افغانستان در مسير تاريخ ، در١٣٤٦ در ارتباط به همين پراگراف تاريخ غبار نوشته ، اينجا انعکاس ميدهم . وسپس به نقطه نظرهاى خودم خواهم پرداخت .
پوهاندحبيبى در مورد شخصيت احمدشاه ، درتاريخ مختصرافغانستان مينويسد: « احمدشاه مردى متشرع و پابند احکام دينى و حنفى مذهب عالم وبا سوادى بود. او بدو نفر عرفاى عصر خويش ، شاه فقيراﷲ حصارکى جلال آبادى ، مدفون درشکارپور و ميا محمدعمرپشاورى ( متوفى ١١٩٠ق ) ارادت داشت .اما احمدشاه در سياست همواره طرفدار ملايمت و دوستى واخوت اسلامى بود. در دهلى و بخارا و خراسان و بلوچستان و سند با امراء معاصر خود با وجود اقتدار عسکرى و عظمت شاهنشاهى ، همهء آنانرا مکررا” در اعمال سرکشى عفو کردوتاج بخشى ها نمود، که حتى ديده وران اين وسعت نظرو تاج بخشى هاى او رابه ديده تعجب ديده اند. وبقول شاه وولى اﷲ دهلوى ، اين رويه شاه ابدالى « به حساب امور اين دنياى مادى نبود.» احمدشاه با وجود جهانگيرى، از خون ريزى مسلمانان خود دارى ميکرد. در امورجهاندارى با عدالت انصاف رفتار مينمود ومردم را مانند فرزندان خويش ميشمرد و ازاين روست که افغانان او را«بابا» گويند و اين لقبى است که جز او وميرويس و رحمان ، نصيب ديگرى نشده است. والبته احمدشاه جنگجو و فاتح بود، ولى از تمام فتوحات و اعمال عسکرى او ظاهر است که جهانگير غارتگرمخرب ستم کيش و مظلوم کشى نبودو اگر کارى بصلح و مسالمت پيش ميرفت ، بامسلمانان دست به جنگ نمى بردو شمشير بروى برادر نميکشيد ٠ احمدشاه بحيث مؤسس افغانستان کنونى و مجددعظمت مردم افغانستان ، بوجود آورنده يک مملکت متحد و ملت واحد در تاريخ ملى ما مقام بلندى دارد. او بقول علامه اقبال لاهورى :
ازدل ودست گهر ريزى که داشت
سلطنت ها برد وبى پروا گذاشت
و از همين ناحيت برخى نويسندگان بر او خرده ميگيرند که چرا سلطنت دهلى را به زمام داران نالايق گذاشت ؟ ولى اگر مکتوبات شاه ولى اﷲ دهلوى ( امام الهند) و ديگر امراء و رجال مسلمان هندى ملاحظه شود، بوضوح مى پيوندد که احمدشاه در آن وقت براى جهان گيرى و غارت و چپاول به هند نرفته بود،بلکه يگانه هدف او نجات مسلمانان آنجابود که از او استرحام کرده بودندو هم وى نمى خواست که مرکزقوت ملى خود يعنى افغانستان را گذاشته و مانند شاهان خاندانهاى ديگرافغان ( خلجيان، سوريان ، لوديان و غيره ) در هند مستهلک ونابودگردد. ويا اين خدمت خالص دينى وجهاد فى سبيل اﷲ را به آلايش هاى دنيوى و ضبط شاهى دهلى وآز جهانگيرى بيالايد، چنانچه عين همين رويه رامکررا” با امراى ديگرهمسايه افغانستان، دربخارا وخراسان و سند وبلوچستان نيز تعقيب کرده بود.
احمدشاه حدود طبيعى افغانستان را همواره در نظر داشت و اگر شرقا” اراضى پنجاب و کشمير رادر تحت اداره ميگرفت، براى حفظ مملکت او بود. وى ميدانست که منبع قدرت و سلطنت او، خود سرزمين افغانستان ومردم آنست . بنابراين اگر براى فتح « پانى پت» و گرفتن دهلى مرکز قدرت وسلطنت خود را ترک ميکرد و قواى انسانى وفکرى و ادارى خود را در سرزمين وسيع هند مستهلک مينمود، ممکن بود که وطن او ، افغانستان از نعمت مرکزيت سلطنت محروم ميماند، وخانواده او هم همان سرنوشت دودمانهاى افغانى هندى شده را ميديد که بکلى نابودشده اند. بنابراين سياست او چنين بود که امراى همسايه خود را در تحت رايت شاهنشاهى با وضعى دوستانه وپدرانه نگهدارد وخود را غاصب مقام وجهانگيرى آزمند و قهارقرار ندهد.» (صص،٢٦٩-٢٧٠ )
مرحوم حبيبى در اين توضيح خود به بخشى از اعتراض غبارپاسخ گفته است واکنون من به ارزيابى و پاسخ جنبه هاى ديگر آن پراگراف ميپردازم :
بايد گفت که قضاوت اعتراض آميز مرحوم غبار، برسياست نظامى وفتوحات احمدشاه پس از گذشت ٢٢٠ سال که خوب وبد قضايا بر اثرگذشت زمان و ارزيابى دانشمندان ونظريات سياستمداران روشن شده است ، يک قضاوت غير وا قعبينانه و غير منصفانه است .
قضاوت بر رخدادهاى سياسى مهم گذشته ، با محکها ومعيارهاى امروزى ، کارى بکر ودرخور پذيرش نيست . چراکه هر رخداد تاريخى مي بايستى مطابق شرايط و اوضاع همان زمان وظرفيت و امکانات همان عصروهمان روزگار مورد ارزيابى وقضاوت قرار گيرد.
دانشمند ايرانى ، دکترشريعتى ازقول پروفسوربرک نوشته ميکند: « مؤرخ نبايد با بينش زمان خويش حوادث يا وقايع و مسايلى را که درزمان ديگرى رخ داده است بنگرد. يک حادثه يا امر يا يک مسأله گاه در يک زمان وجود دارد ونظيرش در زمان ديگرى مشاهده مى شود، اما داراى دومعنى بوده وبايد بدو صورت درباره اش قضاوت کرد٠ مثلا” حادثه اى که در زمانى بد و منفور است ، در زمان ديگرى خوب جلوه ميکند٠ دريک زمان مسأله اى اخلاقى و در زمان ديگرى همان مسأله غيراخلاقى است …. حال اگر مورخى اين مسأله رانداند وبا بينش کنونى خودش مسأله اى را در زمان ديگرى مشاهده کند، مسلما” قضاوت غلطى خواهد داشت .
همه پديده هاى اجتماعى ، ولو نهادهاى غيرقابل تغييرى که درشرق و درغرب يکى نيستند، در هر زمان داراى معانى خاص ، تلقى خاص ونقش خاصى هستندو بنابر اين مورخ وقتى يکى از اين نهادها ، پديده ها و… را در گذشته مورد مطالعه قرار ميدهد، بايد بينش خاص خود و زمان خودش را کنارگذاشته و بينش زمان موردنظر رادر مقابل چشم داشته باشدوبعد پديده را مطالعه کندو تنها در اين صورت است که ميتواند معنى واقعى پديده را بفهمد.» (ديده شود، دونابغه سياسى، نظامى افغانستان در نيمه اول قرن ١٩ ميلادى ، ازنويسنده اين سطور، چاپ ١٩٩٩، سويدن ، ص ١٦٥)
آنچه در اين اعتراض مرحوم غبار، برجسته مينمايد اينست که او با بينش و تلقى زمان خودش به سراغ حادثه «پانى پت» رفته است . بينش غباردر زمانى که کتابش را زير چاپ ميبرد( دهه ٦٠م ) بينشى بود که بدون چون وچرا نظامهاى سلطنتى محکوم شناخته ميشد و تمام فتوحات ولشکرکشى هاى شاهان واميران وسلاطين گذشته افغان مردود تلقى ميگرديد و تنها جنبش هاى رهايى بخش ملى با رهبرى و پيشآهنگى احزاب دست چپى درآسيا و افريقاو امريکای لاتين به پيروى واقتدا به اتحادشوروى سابق ، مد روز ومورد تائيد وحمايت روشنفکران چپى جامعه ما قرار ميگرفت .
با نشر جلد دوم افغانستان درمسيرتاريخ ، تازه ما در يافتيم که غبار نيزداراى افکارچپى بوده است . در اين ارتباط غبار خود زير عنوان « تاثير جنبشهاى سياسى در کشور» مى نويسد : « روى همرفته فعاليت هاى احزاب سياسى ، جرايد حزبى ، اتحاديه محصلين ، ا پوزيسيون پارلمانى و تظاهرات انتخاباتى در ظرف چند سال محدود از ١٣٢٦ -١٣٣٠ ( ١٩٤٧-١٩٥١) تاثيرعظيمى در اذهان و نفوس مردم ، در رژيم سياسى و درسيستم اقتصادى و اجتماعى افغانستان نمود. خواسته هاى آزادى خواهى و ديموکراسى در کشور ، زير اين تاثير توسيع گرديد. راه افکار جديد( افکارکمونيستى ، نگارنده ) در مناسبات اجتماعى باز شد. و درمحافل روشنفکران، ايدئولوژى هاى متنوع ونوين معاصر، مطرح گرديد. وبه اين ترتيب درحيات سياسى داخلى افغانستان تطورو تحول ايجاد شد.
اين نهضت سياسى در افغانستان، الغاى امتيازو انحصار سياسى خانواده حکمران کشورو ابطال امتياز و انحصار اقتصادى سرمايه بزرگ را مى خواستند. لغو رژيم اريستو کرا سى و اوليگارشى و آزادى و مساوات عمومى را طلب ميکردند. اين جنبش از منافع دهقان ، پيشه ور، کارگرو مامور پائين رتبه سخن مى راند ودر سياست خارجى ، بيطرفى مثبت کشور را شعار ميداد . از آنجمله براى اولين بار جريده وطن ، از تقويه جهان سوم و از سياست عدم انسلاک فعال سخن گفت. گرچه سلطنت تمام اين جنبش هارا معدوم کرد، ولى قادر نبود تاثير آنرا از جامعه افغان محو نمايد.» ( ج ٢، ٢٧٠)
اين تذکرات مرحوم غبار به صراحت نشان مى دهد که او از مرز مشروطه خواهى وملى گرائى فراتر رفته و در سالهاى ١٣٢٦ تا ١٣٣٠ داراى افکار وايده هاى چپى شده بود. واگر اين ايده را پذيرفته نبود، ضرورتى نداشت تا بوسيله جريده وطن ، انديشه هاى را مطرح کند که نهضت هاى سياسى چپى ، پيرو خط فکرى مسکو يا پکن آنرا در سالهاى بعدتر مطرح ميکردند.
آنچه غبار در کتاب خود از آن بحث ميکند ، همان چيز هايست که بعد ها حزب دموکراتيک خلق افغانستان در مرامنامه خود در نخستين شماره جريده خلق در ١٩٦٦ با تفصيل بيشترى انتشار داد. افزون براين ، دستگير پنجشيرى ، در کتاب « ظهور وزوال حزب دموکراتيک خلق افغانستان » در ارتباط بمرحوم غبار که او يکى از بنيان گذاران حزب دمکراتيک خلق به حساب گرفته شده است اين طور مينويسد : « کميته تدارک کنگره اول ( کنگره موسس ) براى نخستين بار درجمال مينه ودر منزل رضامايل هروى داير و تشکيل گرديد ٠(١٨ سنبله ١٣٤٢ش ). اين منزل در آن زمان توسط ببرک کارمل کرايه شده بود. در ترکيب کميته تدارک کنگره اول ، ميرغلام محمد غباررهبر جمعيت وطن ، نورمحمد تره کى عضورهبرى ويش زلميان ، پوهاندعلى محمد زهما، استاد فاکولته ادبيات ، ببرک کارمل ، اشتراک کننده فعال اتحاديه محصلين دوران حکومت شاه محمود خان ، مير اکبر خيبر ، محمد طاهر بدخشى ، ومحمد صديق روهى ، نما يندگان برجسته نسل هاى کشور اشتراک فعال داشتند.
کهن سالترين عضوکميته تدارک کنگره جمعيت دموکراتيک خلق ، مير غلام محمد غبار در حدود هفتاد سال و جوان ترين آن طاهر بدخشى داراى سى سال عمر بود. توافق براى تشکيل کميته تدارک کنگره ، طى هفته ها وماه ها جر و بحث آزاد صورت گرفت. اما در آغاز سال ١٣٤٢ ش ( ظاهرا ١٣٤٣ درست بنظر ميرسد ، نگارنده ) پوهاند زهما با استفاده از يک فيلوشپ به اجازه کميته تدارک کنگره به اروپا رفت. غبار با کارمل روى طرح مسايل سازمانى – سياسى اختلاف نظر پيدا کرد و با حشمت خليل فرزند فرهيخته خويش از اشتراک در تاسيس ح ، د ، خ – در ١١جدى ١٣٤٣ش- کناره گيرى نمودند. » (ج ١ ، ص ١٤٨ -١٤٩ )
بنابراين غبارکه داراى انديشه هاى چپى بود و بگفته دستگير پنجشيرى، کهن سالترين عضو کميته تدارک کنگره حزب د موکراتيک خلق ، بشمول نور محمد تره کى ، ببرک کارمل، ميراکبر خيبر، طاهر بدخشى و غيره بود . براى محکوم کردن رژيم سلطنتى در کشور، بر مؤسس اين نظام يعنى احمدشاه بابا تاخته اعتراض ميکند که حمله بر قلب هند بمنظورکوفتن مرهته وتقويت سلطنت فاسد شده ومحکوم بمرگ بابريان هند ، با ريختن خون هزاران افغان وهندو، هيچ ربطى بمنافع کشور ما ويا هند نداشت . در حالى که نجات مليونها مسلمان هند از مرگ حتمى و سرا زير شدن غنايم فراوان جنگى وارسال مليونها روپيه ماليات سالانه از هند به افغانستان ، رابطه مستقيمى به اين فتح داشت .
نکته ديگريکه آقاى غبار بدان کمتر بها داده است ، عدم توجه او به احساسات ملى و شور وجذبات دينى افغانها واعتقادات مذهبى احمدشاه بابا است.
احمدشاه بابا که مردى متدين و معتقد به مسلک و مشرب صوفيانه نقشبنديه بود، نميتوانست در چنين فرصتى که شاه ولى اﷲ دهلوى (١٧٠٣ــ١٧٦٢) شخصيت روحانى پرنفوذ وصاحب نام و آوازه اى در تصوف نقشبنديه – او را براى جهاد برضد مرهته هاى مشرک فرا خوانده و از اوخواسته بود تا اسلام را در هند از نابودى کامل نجات بدهد، نيرو وتوان اسلامى وافغانى خود رابراى نجات مسلمانان هند بکارنگيرد.
پوهاند هاشمى از سه مرجع هندى نام مى برد که از احمدشاه خواسته بودند تا دست کمک و تساند بسوى مسمانان هند دراز کند و آنها را از شر تباهى و غارت وهتک ناموس بوسيله مرهته هاى هندو نجات بخشد. اين سه مرجع عبارت بودند از شاه ولى ﷲ دهلوى ، منورين هند وامراء و راجه هاى دربار عالمگير ثانى ، امپراتور هند. پوهاند هاشمى مينويسد که : « منورين هند در عرايض خويش نوشته بودند که : حکومت مغوليه از تسلط بر اوضاع عاجز است و رعاياى مسلم و هندو بر علاوه شيوع فقر و فاقه که از غارت گرى هاى مرهته عايد شده با انواع فشار و مظالم رؤساى مغرور مرهته ، دچار و درحال دمار و تباهى گير آمده اند .اوضاع روز بروز از بد بدتر شده جانب تباهى ميرود. چون آينده وطن خود را دگرگون مى بينيم ، صدا براى نجات آبرو و بقا و موجودديت ملى خويش را از آن حضرت دادرس، و داورى ميخواهيم .» (سيرالمتأخرين ، ص ٩٤٦) .
استاد هاشمى علاوه ميکند که شاه ولى ﷲ دهلوى محدث مشهور ، با افغانان روهيله که از نگاه تعداد کم بودند ، تماس گرفته و پيشنهاد کرد که روهيله ها با احمدشاه مستقيما به حفاظت دهلى و هند اقدام کنند و براى اين منظور اونامه يى توسط نجيب الدوله ، رئيس المجاهدين به احمدشاه فرستاد و در آن از تخريب ساحه وسيع هند توسط ظلم مرهته و تخريب کارى آنان در دهلى و دکن و يک تعداد سرزمين هاى ديگر تذکر داده تقاضا کرد تا غازيان را باهم متحد ساخته و مرهته ها را که از نگاه تعداد کم اند ولى مردم ديگر باآنها يکجا شده است ، شکست دهد ….» (افکار شاه ولى ﷲ صص ١١٢ -١١٤) (ديده شود: آريانا برونمرزى ، شماره دوم ، سال دوم ، زيرنويس ص ٧٨ و ٧٩)
بايد فهميد که احمدشاه در آن روزگار تنها پادشاه مسلمانى ا ست که قلمروش از غرب نيشاپورتا دروازه هاى دهلى واز آمو دريا تا بحر هند گسترش يافته بود و هرحرکتى که بر خلاف نظم و امنيت داخلى و يا تماميت کشورش در اين گستره جغرافيائى و سياسى رخ ميداد، او مي بايستى علاجش را ميکرد ومتمردين و گردن کشان را بر سر جاى شان مى نشاند٠ ونظم و امنيت را درقلمرو امپراتورى درانى اعاده مينمود.
در زمانى که پنجاب سر به طغيان برداشته بود و مرهته ها نيزبه فرماندهى« راگوبا» از دهلى تاسرهند واز آنجا تا پنجاب را در نورديده بودند ( ١٧٥٨- ١٧٥٩) ، نصيرخان بلوچ هم در بلوچستان علم قيام بر ضد احمدشاه برافراخت، پس براى خاموش کردن اين همه شورش ها ونا آراميها وبى نظمى ها ، چاره اى جز اين نبود که احمدشاه خود به نفس خود لشکر بيارايد ونظم وامنيت را در قلمرو خوداعاده کند.
اين درحالى بود که پيام شاه ولى ﷲ دهلوى ( امام الهند دهلى)نيز براى احمد شاه رسيده بود وازاو مى خواست تا اسلام را در هند از نابودى کامل نجات بخشد. ودر جهاد برضد مرهته ها شرک کند، زيرا او براى امپراتوران مغولى هند مشروعيت مذهبى قايل نبود. چه او متوجه بود که با از بين رفتن اورنگزيب ( ١٠٦٨-١١١٨ق=١٦٥٧-١٧٠٧م) مسلمانان هند تقريبا يار وياور خود را از دست داده اند.
اورنگ زيب بارى با محاصره بمبئى ، کمپنى هند شرقى را به قبول شرط عدم مداخله در امور هند وادار ساخته بود. و انگليس ها با مرگ آن حامى مسلمانان ، با سياست منحوس « تفرقه بينداز و حکومت کن» خود، هندوهاى متعصب را تشجيع و تسليح کرده بجان و مال وناموس مسلمانان مى انداختند. درسالهاى ٢٠ و٣٠ قرن ١٨ شورشهاى سيکان درشمال ونيرومنى مرهته هادر جنوب دهلى امپراتوران مغولى رامقهور خود کرده بودند .
هندوهاى انتقامجو، در پى آزارو اذ يت وکشتارو چپاول مسلمانان برامده بودند،دارائى مسلمانان را غارت و تاراج مى کردند وخانه وکا شانه آنها رابيباکانه به آتش ميکشيدند. اطفال وکودکان مسلمانان را از کوچه وبازار مى ربودند و سر به نيست مى کردند و بر ناموس مسلمانان تجاوز روا ميداشتند. دختران وزنان جوان مسلمان را اختطاف مينمودند. به مراکز مقدسه وعبادتگاه هاى مسلمانان توهين روا ميداشتند. در هنگام عبادت مسلمانان، مواد فضله حيوانى و انسانى را پرتاب مى کردند. در چاه هاى آب نوشيدنى مسلمانان، کثافت مى انداختند ويا سگ وگربه را کشته در منابع آب آشاميدنى مسلمانان مى انداختند. در مزارع کشتکاران مسلمان را بدرخت مى بستند تا در زير گرماى سوزان آفتاب جان بدهند. و ابزار کشاورزى آنانرا تخريب يابه يغما مى بردند.
گروه هاى افراطى هندو، بطور دسته جمعى، شب هنگام بر دهکده ها وروستا هاى مسلمانان حمله مى بردند وخانه هاى شان را آتش مى زدند و بسا ازمردم در خواب شيرين شبانه در شعله هاى آتش مى سوختند. افراطيون هندو، تبليغ ميکردندکه يک هندوى اصيل وخوب آنست که لا اقل يک مسلمان را بکشد يا کشته باشد. اگر کسى از هندوها بنابراحساس بشردوستى و نوع پرورى ، به کودک يا زن مسلمان پناه مى داد ، خانه اورا آتش ميزدند.
در چنين اوضاع واحوال رقت بارى بود که شاه ولى ا ﷲدهلوى پيامى به احمدشاه بابا به قندهار فرستاد وپس ازشرح وضع ناگوارمسلمانان هندمتذکرشده بود که : مسلمانان کشور پهناور هند از سالها به اين طرف زيرستم وظلم هندوان متعصب با انواع زجر وشکنجه ، همه روزه قربانى هوس هاى شوم وناپاک اين ناکسان ميگردند. اين هندو هاى متعصعب تصميم دارند تا نام ونشان مسلمان و ا سلام رادر کشورهندمحوونا بود سازند. مى بايدکمر جهادبست ومسلمانان هند را از نابودى کامل نجات داد … گويند وقتى نامه شاه ولى اﷲ دهلوى بدست احمدشاه رسيد وآ نرامطالعه کرد، از شدت ناراحتى تنش لرزيد ولبش را گزيد ودستار از سرگرفت وسپس دستور آمادگى لشکر را داد. (ديده شود، جريده دعوت ، شماره دسامبر١٩٩٨ =جدى ١٣٧٧،ص٩)افزون بر اين افغانها در حمله بر هند، سنتى طولانى دارند. تاريخ افغانها گواه براين است که از عهدسلطان محمود، در اوايل قرن يازدهم ميلادى تادوره احمدشاه بابا وتااخير قرن هژدهم ، هيچگاهى در يورش برهند شکست نخورده ودست خالى از هند برنگشته اند.
سلسله هاى خلجى و لودى وسورى ، بشمول سلسله سلاطين مغولى هند (١٥٢٦ -١٨٥١م) همگى از افغانستان به هند رفته بودند و هريکى از آن دود مانها مدتى کم يازياد به نام ونوائى در آن سرزمين رسيده بودند. ( ديده شود: افغانستان ، اسلام ونوگرائى سياسى، اوليور روا، چاپ ايران، ١٣٦٩، ص٨٩، افغانستان، جنگ وسياست ( مجموعه مقالات)،چاپ ايران، ص٢٣٤)
احمدشاه نيز اين ششمين يورش پيروزمندانه اش بر هند شمرده ميشدو اصلاً کلمه ناکامى درمخيله اش خطور نميکرد ، برعکس اشتراک در جهاد برضد دشمنان اسلام درهند، يک پيکار مقدس برايش تلقى ميشد. ازاين گذشته ، جرگه مشورتى متشکل از سران قبايل ورجال دولت ، هيچ ترديدى از اشتراک در جهاد برضد هندوها، وسيکها نداشتند وآنراعلاوه بر انجام يک امر دينى ، دستاويزى براى غنايم باز هم بيشترى از سرزمين هاى دشمن مى پنداشتند.
مؤرخ انگليسى الفنستون بيک نکته مهم وبسيار جالبى اشاره کرده ميگويد: « درانيان درنبردهاى سخت وطولانى در کنار ايرانيان ودر سپاه تحت فرمان نادر، انضباط وتجربه جنگى فراگرفته بودندوحسن نظرى که آن فرمانده بزرگ به آنان داشت ،باعث تقويت روحيه اعتماد به نفس در آنان شد. چنانکه خود رابراستى بهترين سپاهيان در آسيا مى دانستند. ديگر افغانان از رخداد هاى زمان آموخته بودندکه چسان هنديان را خوار شمارند و از ايرانيان بيزارى جويند.» ( افغانان، ص ٤٨٥)
از اينجاست که همه ارکان دولت و نيروهاى جنگى ، با روحيات بسيار قوى وعالى عازم جنگ با مرهته ها شدند و درميدان پانى پت ، با وجود عدم توازن نيروهاى متخاصم ، به قوت ايمان و شجاعت افغانى ، مرهته ها را بسختى شکست دادند و افتخار بزرگ تاريخى براى ملت خود کمائى نمودند. و مليونها مسلمان هند هم از تباهى و مرگ حتمى بدست مرهته هاى هندو نجات داده شدند. ( منابع افغانى ، تعداد سپاه افغان را،٦٠٠0٠ سوارو تعداد سپاه دشمن را از ٣٤٠٠٠٠نفر تا يک مليون نفر قيد کرده اند. غبار،احمدشاه بابا،ص ١٨٤، حبيبى ، تاريخ مختصر افغانستان ، ص ٢٦٢، الفنستون ، سپاه احمدشاه را، مرکب از ٤٠ هزاررعاى خودش و ٣٠هزارتن از مردمان روهيله و ده هزارتن سپاهيان متعلق به سران هند همراه با هفتصدزنبورک شتربرو چندتا توپ وشمار مرهته ها را٣٠٠هزارتن با ٢٠٠ توپ ميشمارد. (افغانان ، ص ٤٩٤) بنابراين از ديدگاه منافع ملى افغانها وهم از ديدگاه منافع مسلمانان هند ، فتح پانى پت، يکى از فتوحات درخشان و افتخار بر انگيزبراى افغانها بشمار مى رود و دست آورد هاى عظيم مادى ومعنوى از آن فتح نصيب افغانها و مسلمانان هند گرديد.
در حقيقت موجوديت پاکستان امروزه ، مزد شمشير احمدشاه بابا است، واگر احمدشاه بابا از شرف و ناموس و هستى مسلمانان هند دفاع نمى کرد، شايد تخم اسلام از آن کشور جاروب مى گرديد وامروز پاکستانى وجود نمى داشت که با نا سپاسى از احمدشاه بابا ياد کند و از کشور او و هموطنان او انتقام بکشد.احمدشاه بابا ، ٢٢هزار اسيرى که در جنگ به اسارت افغانها در آمده بودند، همه را بخشيد و صرف يک نفر مسلمان را بنام ابراهيم دکنى که مايه فساد شناخته شد، اعدام نمود.و اين نشاندهنده آنست که احمد شاه از ريختن خون مردم مظلوم بيزار بود. وتا کسى بر ضد امنيت داخلى قلمروش طغيان نميکرد، برويش شمشير نمى کشيد.واما در مورد گرگ استعمار وبردا شتن سنگ بزرگ مرهته از دم راه او بايدگفت که احمدشاه در آن وقت نه کلمه استعمار را شنيده بود ونه هم معنى آنرا (اگر شنيده باشد) بدانگونه که امروز ما مى دانيم، مى فهميد.زيرا مقوله « استعمار» ( ونه خود استعمار) از زمان مارکس ( اواسط قرن ١٩) ببعد وارد ترمينولوژى سياسى گرديد که باعهد احمدشاه يک قرن فاصله دارد .حتى در آن روزگار خود هنديها نيزانگليس ها را بچشم سوداگران خارجى ميديدند، نه بعنوان غاصبان سرزمين شان ، تاچه رسد به احمدشاه ويا افغانان ديگر. غبار خوددر اين زمينه مى نويسدکه قبل از تأسيس دولت افغانستان « در هند يک قوه نهانى و خطرناک ديگر وجود داشت که مثل اختاپوتى از ماوراى بحار غوطه زده و در سواحل هند سرکشيده بود. اين قوت نا آشنا که با اسلحه علم و فن وتخنيک عالى ترى و هم با حرص وخشونت مجهز بود، بشکل تدريجى اما عميقا”در عروق و شرائين هند جسيم و غنى سير ميکرد، درحالى که هندى ها ايشان را، سوداگرانى بيشتر نميدانستند. و افغانها آنان را «پسارى و دکاندار» مى ناميدند. واين همان استعمار گران غربى بودند که تجزيه و تقسيم و نفاق تمام قوتهاى ملى را با ثروت آن ميخواستند.» ( غبار، همانجا، ص ٣٥٦)
واقعيت اين است که احمدشاه ، چه بر هند لشکر کشى ميکرد ويا نميکرد و چه با مرهته مى جنگيد و يانمى جنگيد، انگليس ها که ازيکصدوچهل سال قبل از حادثه پانى پت در هند رخنه کرده بودند، کارشان را بر طبق طرح و برنامه استعمارى خود ميکردند. براى انگليس ها ، نه پس کردن مرهته ها ، سنگ بزرکى بشمار مى رفت ونه سقوط دادن دولت بابرى هند.
قبل از احمد شاه درانى ، نادرشاه افشار با قتل عامى که دردهلى براه انداخت ، نيروى مقاوت هندى ها و هندو ها را خرد کرده بود. در آن زمان انگليس ها در بمبئى و کلکته و مدراس وبنگال و ساير شهر هاى پر نفوس هند از جريان اوضاع در هند آگاهى داشتند و هر هفته وهر ماه با تطميع و تخويف راجه هاى خود خواه و خود سر هند، قرارداد هاى دوجانبه مى بستند و سپس آنها رامکلف به اجراى مواد آن مى نمودند تا سرانجام به اشغال سراسرهند مؤفق شدند.
16سال پس از جنگ پانى پت ، يعنى پس از آنکه امريکا استقلال خود را از زير سلطه انگليس در سال١٧76م اعلان کرد، پاى رقابت هاى استعمارى از قاره امريکا به آسيا کشيده شد و اشغال نظامى هند، هدف اين رقابت قرار گرفت. انگليسها در زيرپوشش سوداگران خارجى ( کمپنى هندشرقى) ابتدا رقباى تجارتى اروپائى خود ( پرتگاليها ، فرانسه ايها، و هلنديها) رايکى بعد ديگرى از صحنه اقتصادى و سياسى هندخارج ساختند وسى سال بعد ازمرگ احمدشاه بابا، دهلى را اشغالکردند. (١٨٠٣ م)
آيا در جهان امروز کسى پيدا مى شود که بتواندسياست يک سال بعد انگليس را پيشبينى کند، تا ما هم بعد از گذشت ٢٤٠ سال از جنگ پانى پت ، از احمدشاه به عنوان پادشاه افغانستان، اين سوال رابکنيم که چرا نتوانسته سياست ٤٠ سال بعد انگليس را در آن زمان پيشبينى کند که جنگ با مرهته ، به معنى « برداشتن سنگى بزرگ از دم راه استعمار است » و راه تعرض و تجاوز انگليس را برسراسر هند مساعد ميگرداند.
غبار آنجا که ميخواهد اندکى واقع بينانه تر با اقدامات احمدشاه و عصر او بر خورد کند، در پاى آن پراگراف ملامت آميز خود اين جمله را مى افزايد و مى نويسد: « شايد در اينجا بتوان گفت که احمد شاه در زمان ومکانى بسر مى برد که پيشبينى از خطرات آينده استعمار براى او نا ممکن بود.» ( همانجا، ص ٣٦٠) غباراگر در آغاز آن پرا گراف اين جمله را مى نوشت ديگر ضرورتى به محکوم نمودن احمدشاه و ارائه دلايل اضافى نبود، اما پس از آنکه حرف هايش را گفته است، با بيان اينجمله از اعتراض بيشتر پرهيز کرده است.
متأسفانه اين پراگراف از تاريخ غبار که از آن بوى خوار شمردن وسبک کردن احمدشاه بابا به مشام ميرسد، در نوشته هاى نويسندگان بعدتر از غبار راه يافته و حتى در پژوهش هاى برخى از استادان تاريخ ،نيزانعکاس يافته و برآن پراگراف به عنوان سند محکوميت احمدشاه، استناد شده است. چنانکه در مجله آرياناى برونمرزى چاپ سويدن بمدیریت پوهاند رسول رهین ( شماره اول ١٩٩٩) نيز همين پراگراف تاريخ غبار بازتاب يافته و در اخير نويسنده از آن چنين نتيجه گرفته است : « بازشدن راه انگليسها به افغانستان از سرزمين هند و سلب استقلال افغانستان ، اشتباه تاريخى احمدشاه است .که اکثرمورخان بر آن انگشت گذارده اند » (همان مجله ، صص ٢٦-٢٧ و ٢٨ ) معلوم نيست که کدام مؤرخ بى غرض افغانى ويا خارجى ، تجاوز انگليس را بر افغانستان ، بعد از هفتاد سال پس از مرگ احمدشاه ، آنرا اشتباه احمدشاه بابا دانسته است ؟ در هرحال چنانکه ملاحظه ميشود ازاين پراگراف چنين بهره بردارى ميشود که اين احمدشاه بابا بوده که استعمار انگليس را در هند تقويت کرد و سپس راه را براى براى تجاوز انگليس ها برکشور ما هموار ساخت و اگر احمدشاه بابا شورشيان هند را سرکوب نميکرد ، انگليسها خود قدرت تصرف هند را نداشتند و پاى شان بسرزمين ما نمى رسيد ٠بربنياد اينگونه برداشتها ، فقط اينقدر باقيمانده بود که نويسنده استدلال ميکرد : اگراحمدشاه بابا کشورى بنام افغانستان از خود برجاى نمى گذاشت ، روسها هرگز برافغانستان تجاوز نميکردند و سرانجام اين همه بلاها يى که براين مردم و اين سرزمين وارد آمده و مردم امروز با آن روبرو اند ، از دست احمدشاه است که کشورى از خود به اين نام و نشان برجاى گذاشته است ! اينست عمق فاجعه ايکه از اين پراگراف و ازاين گونه استدلال ها نشأت کرده و خواهد کرد .
گوئى که اين احمدشاه بابا بوده که بلاى استعمار را بر هند نازل کرده و يابا فتح دهلى و شکست مرهته ها ، خداى نکرده در حق وطنش مرتکب خيانتى شده باشد. و اگر هدف غير از اين باشد، اقتباس و انعکاس آن پراگراف، چرا اينقدر مورد دلچسپى اين استادان قرار گرفته است؟ مگر نمى شدبجاى آن ، کار نامه هاى احمدشاه راگزينه و ارائه کرد؟
يکى از تاليفاتى که در اين اواخر بچاپ رسيده و درآن پرده از روى طرز تدريس غرض آلود و ضد ملى برخى از استادان تاريخ در پوهنتون کابل برداشته است ، «کتاب دويم سقاوى » تاليف محترم سمسور افغان است که خواندن و مطالعه آن مطالب ، واقعاً هر انسان با احساس و وطن خواه را که هواخواه وحدت ملى و زيست برادرانه همه مردم افغانستان در پهلوى هم است ، تکان ميدهد و انسان را وا ميدارد تا هرچه زودتر و بيشتر چهره هاى اين اشخاص را به جامعه افغانى افشاء و معرفى کند تا مردم و نسل هاى جوان ما فريب سخنان آنان را نخورند. يکى ازاين استادان تاريخ پوهاندجلال الدين صديقى استاددرفاکولته ادبيات وعلوم اجتماعى بود. اوبه حاکميت پشتونها بطورکلى وبااحمدشاه بابا به عنوان مؤسس دولت افغانستان بطورخاصى کينه ميورزيد و تمام تلاش وکوشش اوبراين استواربود تا درشگرد حاکميت پشتونها کمى وکاستى پيداکند وفوراًآنراباآب وتابى بخوردشاگردانش بدهد. به همين منظوراوکتاب « نظام قبيله سالارى درافغانستان » رانوشت ودرآن سعى بعمل آورده بودتاثابت نمايد که درافغانستان حاکميت تنها وتنها به قوم وقبايل پشتون تعلق داشته وساير اقوام دراين حاکميت سهم ونقشى نداشته اند. درحالى که روش حکومت دارى احمدشاه بابا بنابرنوشته مرحوم غبار درست برعکس ادعاى پوهاندصديقى است . آنجاکه غبار مينويسد: « احمدشاه دراداره افغانستان ، تحکيم بنيان وحدت سياسى را اساس قرارداد.براى تحقق بخشيدن اين نصب العين ، مساوات حقوقى رابين اهالى افغانستان درنظرگرفت .و ازلحاظ مذهب وزبان و نژاد ومنطقه وقبيله ، تبعيض وتفاوت کمترشناخت.امادرعمل (مردم ) احمدشاه راعادلتر ازقول يافتند و ديدندکه اشخاص باکفايت بدون تبعيض ازلحاظ نژاد و زبان ومذهب دراموردولت شريک هستند.
مثلاً واليان مقتدر احمدشاه درقلمرواو اينهابودند: درولايت هرات درويشعلى خان هزاره، درولايت نيشاپور عباسقلى خان بيات ، درولايت قلات اشرفخان غلجائى، درشکارپور دوستمحمد خان کاکر، درولايت مشهدشهرخ افشار، درولايت کشميرخواجه عبداﷲخان خواجه زاده، درپتياله اميرسنگه سيک ، درولايت بلوچستان نصيرخان بلوچ ، درپنجاب زين خان مهمند، در ولايت سند نورمحمدملقب به شهنوازخان سندى ، درديره اسماعيل خان موسى خان ، درولايت ملتان شجاع خان ابدالى ، درپايتخت افغانستان هم رئيس دارالانشاى احمدشاه ، ميرزاهاديخان قزلباش ، مستوفى ديوان اعلى ميرزاعلى رضاخان قزلباش وخزانه دارکل هم يکنفرهندى بنام يوسفعلى ملقب به التفات خان بودند. » (غبار ص ٣٥٩)
وبازمگردرعهد تيمورشاه درانى، محمدخان هزاره والى هرات مقررنبود؟ تيمورشاه درانى در سالهاى ١١٩٩هجرى و١٢٠٤هجرى دوفرمان جدا عنوانى محمدخان هزاره والى هرات صادرنمود که درآن فرمانها علاوه برهرات اوحاکم بالاستقلال واختياردارجمع آورى ماليات تون وطبس وکاخک و کيلک وجنـابـذ نيز شده بود.آيا مگردرقوم پشتون کسى پيدانميشد که اينکار رابدو مى سپرد؟ معلومدار که پيداميشد مگرواقعيت اين است که آنهاآرامى وامنيت کشور را ميخواستند نه يک قوم ونه تنها خود را. (ديده شود قيامهاى مردم افغانستان ازقرن هشتم تا هژدهم ،ازمن، چاپ ١٩٩٩، ص٢٥٨)
مؤلف کتاب دوم سقاوی ازقول استادروهى در کتاب خوداشاره ميکند : «دردوره حکومت پرچمى هابرچسپ هاى سبک وبيمايه ئى عليه پشتونها در کتابها ونشرات ديگر آغازگرديد. ديگرشخصيتها را که جايش بگذار ، حتى احمدشاه باباو وزيراکبرخان هم تحقيرميشدند وآنهم به اين سبب که آنهاپشتون بودند. احمدشاه بابا را با چنگيزخان مقايسه ميکردند و وزيراکبرخان را فرستاده انگليسهاخواندند.پشتونهارا اشغالگران وغاصبان خراسان شمردند.» (( ديده شود، سقاوى دوم ، ازسمسورافغان،برگردان دکتورخليل اﷲ ودادبارش ، طبع هالند، ص٣٧و ٣٦)
همين مؤلف درجاى ديگرازکتاب خويش درمورد روش تدريس ضدملى يک استاد ديگرتاريخ درفاکولته حقوق وعلو م سياسى پوهنتون کابل مينويسد: « دردانشکده حقوق وعلوم سياسى دانشگاه کابل يک وقتى ، تدريس مضمون « تاريخ معاصرافغانستان» به دوش شهردارکابل دراداره ربانى بود. اين شخص نه کدام تخصصى در رشته تاريخ داشت ونه آموزشى منظم . فقط به دانشگاه به خاطر تفنن وخودنمائى وهمان اهداف واغراض سياسى خويش ميرفت. او درنود دقيقه ساعت درسى ، سى دقيقه آنرا به ستايش «دولت اسلامى» خود،سى دقيقه رادرنکوهش احمدشاه بابا،غازى امان اﷲ واميرعبدالرحمن خان و سى دقيقه ديگر رادراجراى لکچرنوت جديدوموضوعات ديگر ميگذراند. درمورد احمدشاه باباهمان نظر را داشت که هندوهاى متعصب دارند و ميگفت : اوحقوق ديگرمليتهاى اين سرزمين را درنظر نگرفتند، نام اين خطه را افغانستان نهادند.علاوتاًبعضى زمين هاى زراعتى مردم سمت شمال رابه اعضاى قبيله خويش توزيع کردند .» ( همانجا،ص ١٢٢)
يک تن ديگر از استادان تاريخ درفاکولته انجنيرى ، بطورآشکارا نوت لکچرخودرامتوجه اهانت به احمدشاه باباو ديگرچهره هاى نيکنام تاريخ معاصر افغانستان ساخته بود، ودرامتحان هاى خود به شاگردان چنين سوال ميداد : « چرا احمدشاه ازتاجکهاباج ميگرفت وازپشتونها نى ؟ يامى پرسيدکه ، در موردفقر فرهنگى ، عقبگرائى خصلت قبيله اى دوران حاکميت احمدشاه معلومات ارائه نمائيد! يا، لشکرکشى هاوتهاجمات احمدشاه عليه کشورهمسايه ، برکشورما چقدر زيان آوربود؟ وهمينگونه پرسشهاى ديگر.» ( همان ، ص ١٢٣-١٢٤)
خدشه دار کردن حيثيت و شخصيت احمدشاه بابا در نظر شاگردان و نسل های آينده بمنزله خرد ساختن و بی عرضه کردن تاريخ افغانستان است. چه اين احمدشاه بابا بودکه برای ما هويت ملی و تاريخی و سياسی بخشيد، ورنه ملت ما در زير چکمه های استبداد شاهان و سلاطين بيگانه هند يا ايران و ماوراءالنهر، هويت ملی خود را از دست ميداد۰احمدشاه بابا، جز سعاد ت و سر بلندی و استقلال مردم افغانستان آرزوئی نداشت و با تحمل رنج سفرهای طولا نی و قبول خطرات گونه گون حياتی و حيثيتی، به عنوان يک رهبر و پيشوای فدا کار و شجاع افغان و فاتح ميدانهای نبرد های سرنوشت ساز، برای افغانها افتخار آفريد. و هر گز به وطن خود خيانت نکرد و هموطنان خود را خوار و حقير نشمرد.هرگز خود را بالاتر و بيشتراز هموطنان خود به حساب نگرفت. هرگز تن آسائی ننمودوبه عيش ونوش نپرداخت. هرگز از کدام قدرت خارجی د ستور نگر فت و بر فرق ملت خود نکوفت. احمدشاه با آنکه تاج می گرفت و تاج می بخشيد، هر گز بر سر خود تاج ننهاد. بلکه مثل ساير هموطنان خود دستار می بست و با آنان بر زمين مفروش می نمشست و به درد دل آنهاگوش فرا می داد وبداد مظلومان مير سيد. و مثل يک پدرمهربان باهموطنان خودبرخورد می کرد و ازهمين جهت مردم او را «بابا» ميگفتند.
آقای انجنیر خلیل الله معروفی، ضمن مقالتی آنجا که احمدشاه مسعود را با احمدشاه درانی در مظان مقایسه کذاشته اند، بگونه اعتراض براین قیاسها مینویسد: «احمد شاه درانی، که میسزد «احمد شاه بابای کبیر» خوانده شود، از ویرانه های خراسان و از خشت و گِلِ آن سامان، دولتی و مملکتی را تأسیس و بناء کرد، که بنام «افغانستان» یاد میگردد. پس«بانی و مؤسس افغانستان» اعلیحضرت احمد شاه بابای کبیر است. از آن زمان تا کنون، این وطن مقدس و این نام بزرگوار و فاخر، پیوسته و بلا انقطاع در تلألؤ و پرتو افشانی بوده و هستی و موجودیتش را تندباد حوادث هم به خطر انداخته نتوانسته. حتی روسیۀ سیه روی با تجاوزِ وحشیانه و جنگ سفًاکانۀ خود نتوانست «افغانستان» را نابود بسازد و نام نامیش را از صفحۀ روزگار بردارد.» (رک:سایت افغان جرمن آن لاین، دسمبر٢٠٠۵)
دراینجاباید افزود که اگراحمدشاه بابا را موسس افغانستان کبیربنامیم، احمدشاه مسعود را میتوان ویرانگر کابل کبیر بخوانیم.
دا نشمند ومحقق نامورانگليس، الفنستون سياست با تدبير و ميانه روى احمدشاه را براى فرمانروائى بر مردمان جنگجو وآزادمنش افغانستان، جزئى از نبوغ طبيعى او ميشمارد و فتح پانى پت را نتيجه معقوليت و دور اند يشى احمدشاه دانسته نوشته مى کند: « پس از فتح پانى پت ، چنين مينمود که تمام هندوستان در تصرف احمدشاه قرار دارد ، ولى او بر طبق نخستين برنامه اش رفتار کرد٠ يعنى به همان بخشى که نخست به او واگذار شده بودند، قناعت نمود وديگربخش ها را به طيب خاطر به رئيسان محلى که او رايارى کرده بودندبخشيد… احمدشاه با دور انديشى و معقوليت درک مى کرد که چنان متصرفات دورافتاده اى رانمتواند به آسانى نگهدارد… (افغانان ، ص ٤٩٤)
به يقين میتوان گفت که اگر احمدشاه بابا نمی بود، امروز کشوری بنام افغانستان نمی بود که در نقشه جهان جای را اشغال کند و فرزندانش به نامش افتخار نمايند و به همين دليل هيچ نويسنده ومؤرخ با انصافی نخواهد بود که افغانستان را ميراث گرانبهای احمدشاه بابا نشمارد و به استقلال و حاکميت ملی آن احترام ننمايد و ياد آن پادشاه مدبر افغان را گرامی ندارد.
پس احمد شاه بابا را بايد احترام گذاشت، و از او بخاطر خدمات مهم سياسی اش سپاس گزار بود و به فرزندان وطن درس سپاسگزاری از مردان بزرگ و شخصيت های ملی را آموخت . (2)
_________________________________
2- اين مقاله براى اولين بار در شماره اول مى سا ٢٠٠٠ مجله زرنگار ، چاپ تورنتوى کانادا به نشر رسيده است .