علل تسلیم شدن امیردوست محمدخان به انگلیسها :
يکى از مسايلى که ذهن خواننده را در مورداميردوست محمدخان به خود مشغول مى سازد، حاضرنشدن امیر در زیربیرق مبارزین ملی در روز ۳ نومبر۱۸۴۰ وسپس خبرتسلیمی امیر به انگلیسها است. بسیاری ازنویسندگان و مورخین ما در رابطه به اين حادثه، برخوردهاى متفاوت، سطحى وحتی تعصب آمیز داشته اند.مثلاً :مرحوم غبار آنرا حمل بر جبن وبزدلی امیرکرده است. [1] ومرحوم رشتیا آنرا به بیخبری امیر از ضعف انگلیسها وقوت افغانها نسبت داده است.[2]
ناظم جنگ نامه میرمسجدیخان کوهستانی، تلاش وخیانت بعضی ار خوانین پروان را برای دستگیری امیر،عامل تسلیمی امیر به انگلیسها گفته است. ومرحوم فرهنگ هم این عمل امیر را یک حرکت ماکیاولستی تعبیرنموده مدعی است که امیر با این حیله میخواسته باز هم نقش خود را درسرنوشت آینده کشور تضمین کند. [3].
ممکن است درهر یک از این قضاوتها بخشی از حقیقت نهفته باشد ولی آنچه هیچ حقیقتی در آن دیده نمیشود حکم برترس و جبن امیراست.
غباردراین مورد چنین تذکر داده: “امیربعد از آنکه قوت مردم، دشمن را درپروان بکوفت ومبارزین ملی مشغول پیشرفت بود، ناگهانی از زیربیرق آبی ناپدید گردید، هرقدراو را جستند نیافتند. “[4]
عجبا! مگرامیر قطره آبی بود که درزمین فرو رفت و از نظرها ناپدید شد؟ یا جن بود که با گفتن یک بسم الله دفعتاً از زیربیرق جهاد ناپدید گردید وهیچ کسی او را ندید که با اسپ تیزتگ خود بکدام سو تاخت؟
من فکر میکنم که غبار برخی از منابع تاریخی همان زمان، از جمله کتاب «جنگ نامه میرمسجدیخان کوهستانی” که مولف جزو لشکرامیر بوده، وکتاب «ظفرنامه اکبری» وکتاب «نوای معارک» از میرزاعطامحمدشکارپوری را با دقت نخوانده ، ورنه بجای محکوم کردن امیر، شاید خوانینی را محکوم مینمود که برای امیر دوست محمد دام چیده بودند تا حین مهمانی وصرف غذا دستگیرش کنند وبه انگلیسها بسپارند و پاداش بگیرند.
سخن« ناپدید شدن ناگهانی امیراز زیربیرق آبی درپروان » چه گونه میتواند تعبیرشود؟ غیر ازاینکه خواننده تصور نماید که امیر، شخص ترسو وجبون بود وازهراس کشتن خود ازمیدان نبرد فرارکرد و خود را به دشمن تسلیم نمود، درحالی که امیر اصلاً در روز سوم جنگ به میدان جنگ حاضر نشده بود، زیرا بنابرسوء قصد سرفرازخان برامیر درمهمانی شب قبل، امیربا تنی چند از همراهان خود جان بسلامت برده، نزد میر مسجدی خان رفته بود.
دقت در متون تاريخى باقى مانده از همان عهد وهمان روز عکس برداشت غبار را ثابت مى سازد.
حادثه تسليم شدن امير دوست محمدخان به انگليس ها ۱۷۷ سال قبل (درنومبر١٨٤٠) در ميان جامعه اى سنتى و بسيار عقب مانده تر از امروز اتفاق افتاده ، که شرايط و مناسبات خشن ارباب رعیتی و رقابت هاى خان خانى و قبيله اى مانع جوشش ملت ميگرديد و قيام ها بيشتر به صورت پراکنده و نامنسجم و خود بخودى براه مى افتاد و اغلب اين قيام ها بر اثر خيانت خوانين و سران قبايل به ناکامى مطلق قيام کنندگان مى انجاميد. زيرا سرنوشت هر قيام در دست خانها و رؤساى قبايل و اربابان فيودال بود که در عين جنگ با دشمن مشترک ، با هم رقابت و همچشمی وتعصبات اتنيکى، لسانى ، محلى و حتى مذهبى داشتند و دشمن با استفاده از اين خصوصيات عقب مانده با تبليغ و تفتين و پيشکش نمودن پول و رشوت به چند تن از آنها موفق مى شد تا مبارزين واقعى و آشتى ناپذير را سرکوب وقيام را غرق در خون کند. حتى در جريان جنگ مقاومت در برابر روسها و پس از سقوط رژيم تحت حمايت مسکو، و نيز در دوران جنگ داخلى در ميان تنظيم ها پول و رشوت ، نقش چشمگيرى در از دست دادن سنگرها وتغيير موازنه به نفع اين يا آن گروه جنگى و سياسى بازى کرده است.
قبل از اينکه در رابطه به سه علت ( ترس امير، ضعف انگليس ها وخیانت برخی ازخوانین) چيزى گفته باشم ، ميخواهم متذکر گردم که ، غرور افغانى و حس برتر بينى و مباهات به کارنامه هاى جنگى پدران و نياکان ، چنان دل و روان و افکار ما را فراگرفته که هرگاه کسى پيدا شود و جرأت کند و بگويد: اين غرورها و اين از خود راضى بودنها و اين مباهات ، در حالى که هيچ دردى را دوا نمى کند ، در پهلوى خود شرمندگى ها و سر افگندگى هايى نيز به همراه داشته و دارد، شايد سبب برانگيختن خشم آن عده از هموطنانی بشود که به هيچ دليلى حاضر نيستند خود را از بشريت متمدن امروزى کمتر بدانند و اعتراف نمايند که ما افغانها آنطور که مدعى هستيم ، نيستيم. و گروه زيادى از ما به خاطر پول و ثروت و امتياز و قدرت ، حاضريم هموطنان بيگناه خود را شکم بدريم، يا مثله بزنيم يا قطعه قطعه کرده به چنگگ ها بکشيم و شهرها و آبادى ها را به ويرانه هاى وحشت آورى مبدل سازيم و اگر ممکن باشد قشونهاى بيگانه را به وطن سرازير نمائيم و تا دروازه هر هموطن خود رهنمائى و تشويق به تجاوز نمائيم و … و… آدم کشى ها ، وحشى گريها و جنايات و رسوائى هاى تکاندهنده بى شمارى که طى سه دهه اخير در حق هموطنان بى دفاع و بى سلاح وبیطرف خود ما از طرف رهبران احزاب سياسى اعمال شده و هنوز هم مى شود ، ننگ تاريخ است و هيچ انسان با وجدان و با انصافى آن را تائيد نمى کند. و اين اعمال هيچ افتخار و مباهاتى به دنبال ندارد تا نسل هاى بعدى آن را به عنوان کارنامه نياکان خود مايه سربلندى و مباهات به حساب بياورند.
جنگ هاى قدرت طلبى و عظمت جوئى ، در دهه ۹۰ قرن بیستم، مردم مارا چنان از اخلاق و فرهنگ انسانى به دور ساخته بود که برخی حتى مرده هاى قبرستان خود را بيرون می کشیدند و استخوان هاى نمناک مردگان را به پاکستان برده می فروختند. اين عمل دور از کرامت بشرى فقط در جامعه ما که هم غرور افغانى داريم و هم غرور اسلامى، رواج یافت و مردمان جهان با شنيدن و ديدن اين مناظر وحشت و بربريت ، انزجار و نفرت عميق خود را به جنگ سالاران افغان نثار مى کردند و ما عناصر روشنفکر و تعليم ديده در برابر بشريت متمدن جز خجالت و شرمندگى جوابى نداشتيم .
وقتى اين همه جنايات و وحشى گريها و بى فرهنگى هاى جنگ سالاران امروزى افغان را مى بينيم ، بى مهابا به ياد قرن ١٩ مى افتم و از خود مى پرسم که نکند ، رهبران افغان در دو جنگ اول خود با انگليس ها نيز از چنين قماشى بوده باشند و ما بيهوده امروز به نام و کارنامه هاى شان مى باليم ؟
خوشبختانه تاريخ خاطر خواهى هيچکسى را نمى کند. اعمال نيک و بد آنانى را که به نحوى از انحاء ، نقشى در تاريخ ميهن خويش داشته اند، ثبت کرده و به نسل هاى بعدى انتقال ميدهد. فقط اين وظيفه هر نسلى است تا تاريخ خود را به دقت بخواند و در پرتو اندوخته ها و دريافتهاى جديد، به نگارش مجدد آن بپردازد.
آیا امیردوست محمدخان شخص ترسو وجبون بود؟
بنابر استناد به منابع تاريخى بازمانده از همان عهد گفته میتوانیم که، اميردوست محمدخان، مرد ترس نبود و کشورى را که از خود بر جاى گذاشته است،ازغرب تاشرق وازشمال تا جنوب آن را به چشم خود ديده و سرکش ترين و زورمند ترين سران آن را یا به زور شمشير و یا با تدبیر خود ، رام و مطيع خود گردانيده بود.
امير دوست محمدخان در ميان برادران بارکزائى ماجراجوترين ، جسورترين و قدرت طلب ترين برادر بعد از وزير فتح خان بود. او در سايه برادر بزرگش وزيرفتح خان، واقعاّ رموز کشورگشائى و راز مملکت دارى را آموخت و در طول مدت زمامدارى شاه محمود و دوران صدارت برادرش (از ١٨٠٩ -١٨١٨م) به حيث سپهسالار قشون شاه محمود سدوزائى در تمام واقعات و لشکرکشى ها چه در قندهار با شاه زمان و پسرش قيصر، چه در سند و پشاور با رنجيت سینگ ، چه در کشمير با سردار عطامحمد خان با ميزائى و چه درجلال آباد با شاه شجاع ، چه در هرات و فراه با حاجى فيروزالدين سدوزائى ، و چه براى استرداد قلعه اتک از چنگ سيکها در ١٨١٤ و چه در دفاع از قندهار در برابر شاه شجاع در ١٨٣٢، چه در بامیان وپروان با انگلیسها در پيشاپيش لشکر خود قرار داشت و تقريباّ در تمام اين حوادث بُرد با او بوده است.
او هنوز پانزده ساله نشده بودکه قيصر ، پسر زمانشاه را در قندهار به محاصره کشيد و مجبورش ساخت تا برادرش وزيرفتح خان را از زندان رها سازد. و او بود که بارى در رأس يک گروه پنجصد نفرى ، در زير آتش تفنگ محافظين زندان ارگ قندهار توانست خود را تا پشت دروازه اتاقى که وزير فتح خان در آن زندانى بود برساند ، ولى چون عاقبت اين تهور و شجاعت را به حال برادرش مفيد نديد، بر گشت و با شمشير آخته ، راهش را از ميان پهره داران و يساولان شاهى باز کرد و به محاصره شهر پرداخت تا برادرش را نجات داد.[5]
خلاصه امير دوست محمدخان از عنفوان جوانی(۱۸۰۸) تا هنگام رهائى از زندان شاه بخارا در جولاى١٨٤٠ در تمام حوادث جنگى و لشکرکشى ها درافغانستان شرکت جسته و در اکثريت قريب به اتفاق پيروزى از آن او بوده است . اين همه نشيب و فراز و اين همه بُرد و باختهاى حکومت دارى و کشورستانى و پادشاه گردشى بدون شبهه درسهاى بزرگى بودند که امير دوست محمدخان بهتر و بيشتر از هر شخصيت سياسى و اجتماعى معاصرش آن را آموخته و به کار بسته بود.
بزرگترين آرزوى امير در اين دوره امارتش ، وحدت سياسى ولايات دوردست از مرکز، چون قندهار و هرات و بلخ و ميمنه و بدخشان بود که آن را با تأنى و تأمل عملى کرد و آخرين آرزويش با الحاق هرات به کابل دو هفته قبل از مرگش تحقق يافت .
براى اثبات اين ادعا ، به منابع تاريخى باقيمانده از همان زمان
رجوع مى کنيم و موضوع را با جزئيات بيشتر پى مى گيريم .
رشادتهاى جنگى امير بنابرکتاب موهن لال :
موهن لال کشمیری، جاسوس زرنگ انگلیسها طی سالهای های (۱۸۴۲-۱۸۳۹) شاهد زنده تجاوز نخستین انگلیس برافغانستان بود. اوقبل از تجاوز انگلیس برکشورما، تقریباً یک سال را به عنوان ترجمان ومنشی الکزاندربرنس همراهی هیئتی را داشت که در جولای ۱۸۳۷ ازطرف گورنرجنرال هند(اوکلیند) وارد افغانستان شدند وتا اوایل جون ۱۸۳۸ درکابل باقی ماندند. پس از قیام ملی ۱۸۴۲-۱۸۴۱ مردم افغانستان وقتل اردوی ۱۷ هزارنفری انگلیس بین راه کابل تا جلال اباد، او بعد از زندانی شدن به دست افغانها، مسلمان شد و بدین وسیله از مرگ نجات یافت وبعد به لندن رفت. او درسال ۱۸۴۶ در لندن کتابی به نام ” زندگی امیردوست محمدخان” در دوجلد نوشته که در آن وقایع و رخدادهای سیاسی ونظامی انگلیس درافغانستان را درنیمه اول قرن ۱۹ تشریح کرده است. او ضمن تشریح اوضاع واحوال سیاسی افغانستان، ازامیر دوست محمدخان و پسرنامدارش سرداراکبرخان، برای خوش ساختن اولیای امور انگلیس بشدت نکوهش نموده و هردو را مورد اتهامات ناروا ودشمنانه قرار داده است(جلد اول)، اما آنجا که پای رشادتهای جنگی امیربا مخالفانش- چه انگلیسها وچه شاه شجاع درمیان می آید- نمیتواند از حقایق چشم پوشی نماید و بنابرین از زیر قلم زهرآگین او نکاتی بیرون تراویده که برای درک شخصیت رزمی امیر، کمال اهمیت را دارد.
به شهادت موهن لال،رشادتهای و دلیریهای امیر از سنین ۱۴- ۱۵ سالگی او شروع میشود. وی میگوید :” هنگامی که وزیرفتح خان، مصروف فرونشاندن بغاوتها درکشور بود، دوست محمدخان نیز همراه اومی بود. استعداد، اعمال قهرمانانه وخلاقیت قدرت دماغی او در نظر وزیر فتح خان مایه مسرت و امیدواری اومی بود. و قربت و محبت وزیر با او موجب حسادت سایر برادران گردیده بود . سن دوست محمدخان دراین وقت ۱۴ ساله بود. همانطوریکه دلیری وشجاعت او مورد تحسین سپاهیان وجنگوجویان قرارمیگرفت، رشادت وخوش صورتی او نیز مورد پسند مردان آن زمان بود.” [6]
بدینسان، دوست محمدخان در سنین ۱۴- ۱۵ سالگی از یک روحیۀ قوی جنگی ودلیری بهره مند شد که مایه امیدواری برادر بزرگ خود وزیرفتح خان شده بود. موهن لال درجای دیگری،امیردوست محمدخان را به عنوان “فیلدمارشال” میدان حرب ومجرب ترین شخص درجنگ با شاه شجاع تعریف کرده می افزاید :”فیلدمارشال دوست محمدخان باخوش طبعی، یک دندگی، تدبیرهمیشگی سپاه خود را به مقابل شاه شجاع حرکت داد و با او در نزدیک قره باغ غزنی روبرو گردید.جنگ شدیدی درگرفت وهردو طرف با تشویش می جنگیدند، اما سردار احمدخان نورزائی (سرکرده سپاه شاه شجاع) وساطت کرد و دفعتاً صحنه جنگ به صلح تبدیل شد.دوست محمدخان به قندهار برگشت وشاه شجاع به کابل عودت نمود. این حادثه بعد از آن رخ داد که دوست محمدخان شهزاده قیصر والی قندهاررا درجنگی دیگر نزدیک قلعه محمدعظیم خان شکست داده بود و قندهار را با ریختن خون دوهزارمرد جنگی از دست شهزاده قیصر بدر کرده بود. [7]
دوست محمدخان که “شجاعت توام با تدبیر وسیاست اوهمیشه مورد اتکا قرارمی گرفت“[8]، به سران سپاه پیشنهاد کرد: تازمانیکه دشمن کاملاً به حرکت نیفتاده ونزدیک نشده، آنها باید به گروه های کوچک تقسیم نشوند، بلکه یکجا و دورهم حضور داشته باشند و نیز به غارت وچپاولگری بر دشمن آغاز نکنند، چونکه این کار بین سپاه خود ما تردد و تشتت خلق میکند و دشمن از این وضعیت به نفع خود بهره برداری خواهد کرد. وی افزود که اگر دشمن برآنها برتری دارد هیچکس از این جهت نباید به خودهراس راه دهد و به دشمن ملحق شود، و اگر کسی به دشمن ملحق شود نه تنها خود وقوم خود را بدنام خواهد ساخت، بلکه صدمه شدیدی به روحیات لشکر ما واردخواهد کرد. ما باید ایمان محکم داشته باشیم که لشکر ما برنده و مظفر خواهد گردید.
موهن لال می افزاید که :” کسانی که در میدان جنگ حاضربودند برای من(موهن لال)حکایت کردند که وصف مهارت های جنگی دوست محمدخان، از قبیل زرنگی وچابکی، شجاعت وتهور، مقاومت وایستادگی ورهبری ورهنمائی او دراین جنگ عظیم از قدرت زبان هیچکس ساخته نیست. سپاهیان دریک لحظه دوست محمدخان را می دیدند که با حمله در قطار بزرگ لشکردشمن رخنه وشکست وارد نموده، سپس به عقب برمیگشت و پیروان خود را به حمله وجنگ تشویق میکرد. درلحظۀ دیگر، اوبرای ایجاد نظم وانسجام عده ای از سپاهیان بی دسپلین خود در موقف رهبری قرارمگرفت. مددخان واعظم خان که قیادت سپاه را به عهده داشتند، دراین وقت متوجه باریکی موقف خود شده واز اینکه دوست محمدخان تعداد زیاد سپاهیان آنها را به قتل رسانده بود، به وحشت افتاده بودند. درنتیجه دوست محمدخان موفق گردید سپاه پیشقراول دشمن را متشتت ساخته درحالی به عقب نشینی مجبورگرداند که از رهگذرتعداد وتجهیزات خسارت شدیدی برداشته بودند.” [9]
شاه شجاع وقتی از شکست نیروهای خود توسط دوست محمدخان مطلع گردید ، سخت ناراحت شد و از وزیرخود اکرم خان که پانزده هزار لشکر هنوز زیرفرمان خود داشت چاره خواست. اکرم خان به شاه شجاع اطمینان داد که دوست محمدخان با سه هزار سپاه خود نمی تواند در مقابل پانزده هزار نیروی مجهز او تاب آورد وحتماً شکست میخورد.اما اکرم خان از روی حماقت یا حسادت این حرف را میگفت، زیرا دوست محمدخان تا آنوقت “هیچ میدان جنگ را بدون فتح وظفرترک نداده بود، مگر اینکه خودش بنابرمصلحت وسیاست عقب نشینی کرده باشد.” [10]
شاه شجاع که در دل از دوست محمدخان بخاطرشجاعت ،طاقت وانرژی فوق العاده اش هم ترس و هم نفرت داشت به اکرم خان گفت :”تازمانیکه دوست محمدخان گرفتارنشود، نمیتوان توقع فتح وظفررا داشت و تازمانی که دوست محمدزنده باشد، تاج شاهی برفرق شجاع قرارندارد.” [11]
رشادتهاى رزمی امير بنابرنواى معارک:
يکى از مدارک و منابع قابل اعتبارتاريخى که مولف آن معاصر امير دوست محمد خان بوده ، ولى شايد امير را از نزديک
نديده باشد، کتاب بسيار مغتنم «تازه نواى معارک » است .مولف کتاب ميرزا عطامحمد شکار پورى است که در خدمت برادران بارکزائى قندهار بوده و در اکثر سفر هاى جنگى شان در رکاب برادران قندهارى همراه بوده است .تازه نواى معارک در سال ١٢٧١ هجرى قمرى درست ٧ سال قبل از مرگ امير به نگارش آمده است . در باره اين کتاب مرحوم احمدعلى کهزاد نوشته ميکند : «….نواى معارک از نقطه نظر ثبت وقايع تاريخى دوره جديد و معاصر افغانستان اهميت بسزايى دارد، زيرا مولف شخصاّ جزو وقايع ميزيسته و در جريان وقايع چشم ديدها و مسموعات خود و نزديک به عصر خود را نوشته و نوشته هاى او اطمينان بخش و قابل اعتبار است.» [12]
بر مبناى همين اعتبار روايات در کتاب نواى معارک ، در ارتباط به بازگشت امير از بخارا و رشادت هاى جنگى او با انگليس ها در باميان و پروان مطالبى هست که نبايد هيچ مؤرخ با انصافى از بيان آن چشم پوشى و اغماض نمايد. اما مرحوم غبار با اینکه این کتاب را دیده واز آن در کتاب افغانستان درمسیرتاریخ استفاده نموده، مگر آنچه دراین کتاب درمورد امیردوست محمدخان در جنگ های بامیان وپروان آمده، بدان توجه نکرده یا اهمیت نداده است؟
مولف نوای معارک ميگويد: چون در باميان لشکر انگليس مقيم بود، در پايان اگست ١٨٤٠ امير با قواى خود بر سر آنها تاخت و پس از نبردى خونين به دشمن تلفاتى وارد نمودو يک توپ دشمن را تصاحب کرد: « يک هزار مرد از طرفين در اين جنگ ضايع شدند بعد از چهارم روزامير بى نظير، پانصد سوار جرار که هريک نهنگ درياى جنگ بود،به همراه خود گرفته با افواج انگريز مقابله نمود و چنان شمشير زنى نمودکه فوج انگريز بهادرشانزده کرور فرار نموده رفتند. و دوباره قوت مقابله جنگ در وجود نماند و تمام اسباب فوج انگريز بهادر که از فرار عار ميدانند بدست امير بى نظير آمد.[13]» و انگليس ها به باجگاه و سيغان عقب نشينى کردند.
انگریزها که دراین جنگ تماما خود را باخته بودند، مبلغ نه لک روپیه را برای آنکه به دست امیردوست محمدخان نیفتد به دریا ریختند.[14]. خبر اين واقعه به سرعت تمام به کابل رسيد و مکناتن قواى تحت فرمان جنرال سيل و کپتان کونولى ، برنس ، کاتن ، ريترى و غيره مجهز با توپخانه و خمپاره بسوى هندوکش سوق کرد. داکتر لارد از کلنل دنى کمک خواست و با توپخانه مجهزى متوجه خُلم شد و يک هفته پس از نبرد باميان، حکمران خُلم (مير محمد امين) را وادار به انصراف از همکارى با امير ساخت. [15]
مولف نواى معارک ميگويدکه : امير پس از ١٢ روز جنگ چريکى از پناه صخره هاى کوه فرو کشيد و به خانه عبدالسبحان، يکى از خوانين چاريکار رفت . عبدالسبحان خان صاحب هشت قلعه و ده هزار مرد جنگى بود. او در آغاز ازمهمان خود بگرمى پذيرائى کرد، ولى شب هنگام برادر خود محمدسعيد را نزد انگليسها فرستاد تا اگر خواسته باشند بيايند و امير را دست بسته با خود ببرندو پاداش او را بدهند. انگريز ها به رهنمائى محمدسعيد برادر ميزبان آمدند و قلعه را در محاصره گرفتند. امير دوست محمدخان مصروف خوردن غذا بود که از محاصره قلعه آگاه شد. امير فوراّ دست از خوردن غذا گرفت و خطاب به عبدالسبحان خان گفت :« اى مردود کافر ! اين چه بى ايمانى است که فوج انگريز بر من آوردى ؟ و شمشير آبدار بجانش حواله نموده دوقطعه اش کرد … و محمد سعيدخان برادرش که همراه فوج بود از مرگ نجات يافت. [16]» سپس امير و همراهانش با شمشيرهاى آخته راهش را از ميان سپاه دشمن باز کردند و نزد مير مسجدى خان رفتند .
کارنامه های رزمی امير بنابر ظفرنامه اکبرى :
ظفرنامه اکبرى، منظومه حماسى از قاسم على(باشنده آگره
دهلى) است که داستان رشادت ها و شتارتهاى امير دوست محمد خان با انگليس را در باميان بگونه بسيار استادانه و چشمگير باز تاب داده است . اين منظومه در بحر متقارب سروده شده ، از پختگى و شيوائى کلام نزديک به شاهنامه بر خورداراست. و موضوع آن هم شرح جنگهاى دلاوران مشهور جنگ اول افغان و انگليس و بخصوص ، وزير اکبرخان است که در سال ١٢٦٣ هجرى (سال مرگ قهرمان حماسه يعنى وزيراکبرخان) به رشته نظم کشيده شده است .
در اين اثر از آمدن امير دوست محمدخان از بلخ به باميان بحث شده و سپس از نبرد هاى امير با سپاه انگليس گفتگو مى شود. در سه جنگى که ميان امير دوست محمدخان و قشون انگليس صورت گرفته ، در يکى اميرشکست میخورد و در دوتاى ديگر انگليس ها با تلفات سنگين به عقب می نشیتند . ناظم ظفرنامه ، جنگ سوم امير را با انگليس ها با کمال استادى تصوير کرده که جا دارد بخاطر حفظ زيبائى تصوير ميدان کار زار ، آن را به زبان خود شاعر بخوانيم :
سومين نبرد امير با انگليس در باميان
سحـر چون سپهدار خاور زمين فــراز آمد از کوه بر دشت کين
امير و سپــهـدار فـرخ فـــرنگ برون رانده ازهردو سوبهرجنگ
دولشـکر در آمد زهـر دو طرف بـه ميدان کين برکشيـدند صـف
بغـريــد کـوس و بــرآمــد غـبـار کــزو تيــره شـد ديــده روزگـار
درخشــيــد از تــوپ بـــرق بـلا در آمـــد جـــهـان در دم اژدهـا
امير از سرکين چـوغـرنـده شير بکـف تيغ و درصف در آمد دلير
بگـردان بفـرمـود از روى مهـر بـه مردانگى بـرفــروزيـد چـهر
به مهـميـز اسـپان در انداخـتـند بُـن نيـزه هــا در بـر انـداخـتـند
غبار ازسـم اسپ بر شـد به مـاه شد از دود رخسار گردون سياه
سنان سيـنه هاى دليران شگافت دم دشـنه در بـرجگر ها بکافـت
دو لشکر هـمى داد جـان زيرتيغ نکـردند هـرگـز فـسوس و دريغ
چنان تـنگ شـد عرصه کـار زار به مشت و گـريـبان در افتاد کار
بکشتى فــتـادنــد بـا يـک ديگــر چـو پـيلان آشـفـــتـه و شـيـر نـر
ز افغـان و گـردان خيـل فـرنگ بـهـم ديگر از کينه شير و پلـنگ
به دندان و چنگـال چون شـيرنر کشيـدنـد رگ هاى جـان از جگر
چو آب سـنان آتـش تـوپ گشت ز ميـدان سپهـدار نـا چـار بسـت
سپهــدار پـر مايـه و شــيـر گيـر همـان واکـر و ريت و کاتن دلير
سوى کــوه پايه دويـدنـد چُـست
گـرفـتنـد بر خـود پـناهى درست
کپتان «واکر» خبر شکست قشون انگليس را در باميان از دست امير دوست محمدخان به جنرال سيل حکايت ميکند :
شـد آگاه “سيل” آن يــل نامــور که از باميان “واکـر” آمد به در
از آگــهـى آن يــل ســـر فـــراز برون آمـد از خيمه جويـاى راز
به پا ديـد اسـتاده در پــيــش در بـرهنه سـر و سـر کشـاده کـمر
چـو واکـر به روى سپـهدار ديد همى آفــرين سـوى او گسـتـريد
بـدو گـفـت سيل، اى يل نامـد ار چسـان رفت کـارتو در کارزار؟
چــرا از دلـيرى ز ميـدان جنگ گذشتى زناموس و ازنام وننگ
دلت را ز دشــمـن چـرا کـاستى بــخـود رســم پيـغــاره آراستى
بدو گـفت واکر:که اى سـرفراز چه گويم که چون رفت درترکتاز
همانـا که نامـش تـو دانى امـيـر نهنگ است يا ديو، يـا نره شير
چو ابـر بـلا آمـد از سوى بـلـخ ز زهراب تيغـش شدم ،کـام تلخ
از آنمرد جنگى چگويم که شير به ميــدان نـبـيـند برويش دلــيـر
دلِ شـير مـى دارد و زورِ پيـل به تنـدى خروشد چو دريـاى نيل
در آيـد بـجـنگــش اگــر اژدهــا از آن جـنگ کيـنـش نـيابـد رهـا
دم تـــيـغ او سـر فـشـانـى کـنـد خـدنگـش زتـن جـان سـتانى کند
نه انديشه از زخم تـوپ و تفنگ تن خـود بر آتش زند بى درنگ
در آيد به قلب سپاه بى هـراس ندارد بجان و تن خـويش پاس
درافتد به شمشيرچون پيل مست که درکشتزار گهى داس ودست
به زخـمــش ندارد تـن ديـــو،پـا زگــرز گـرانـش دود ، اژد هــا
تـن او زپـــولاد يـا آهـــن اسـت چـمردست اوياکه اهريمن است
سـپاهـش تنک مـايـه و کم عـدد نـدانم کـه غـولـند يـا ديـو و دد
نـدانم تـن شــان ز خــارا مـگــر کـه نـايد بر او زخـم ما کـار گـر
چو سالارخود جمله با گرزوتيغ نــدارنــد در دادن جـــان دريـــغ
دو هفته من و کاتن و ريت گُرد نـمـوديـم با او بسى دسـت بُـــرد
شب و روز بـا او به ميـدان کـين بگــردون رسـانــديم غبـار زمين
به هرباربد خواه شدچـيره دست ســر نامـــداران ما گـشت پسـت
کنون ريـت و کاتن ميان دو کوه پنـاه بـر گــزيـدند بـا يک گــروه
هـمـه را در آن کـوه بگــذاشـتم بـه چــاره گـرى پا بـر افــراشتم
از آنجا شتابـان دويــدم چو بـاد سـوى شاه از بهـــر يـارى و داد
تـرا بايـــد اى مـرد با آب و جاه بـگفـتار مـن تا شوى چـاره خواه
روانکن سپه را بـدان سو شتاب و گـرنه شود کــار لشکر خـراب
سر کـاتــن و ريت آيـد به گــرد
بافسوس وباحسرت و رنج و درد
اين گفتار “واکر” افسر انگليسى در باره رشادت و دلاوريهاى امير دوست محمدخان و سپاه او از اين مقوله است که گفته اند : « افضل ترين شهادتها ، شهادت دشمن است.» [17] .
روايت جنگنامۀ مير مسجديخان در بارۀ جنگ امیر درپروان :
جنگ نامه مير مسجدیخان غازى ، خاطره مبارزات مجاهد سترگ کوهستان مير مسجدى خان است که توسط يکى از شعراى کوهستانى بنام ملا محمدغلام آخندزاده فرزند ملا تيمور، متخلص به “غلامى” در سال ١٢٥٩ هجرى قمرى مطابق ١٨٤٢ ميلادى به زبان ساده و عام فهم برشته نظم کشيده شده است. اهميت اين منظومه در آنست که شاعر خود جزء واقعات بوده و شايد سهمى در آن واقعات داشته بوده باشد.
بنابر جنگنامه غلامى، امير دوست محمدخان به عزم جنگ با انگليس ها از نجراب به سوى کوهستان و پروان در زير پرچم مجاهدين به راه افتاد. در ريزه کوهستان سيدغلام و اکرم خان و نصرت مير و گل ميرخان با طرفداران شان به نيروهاى ملى پيوستند و از پنجشير محمودخان و سيف اﷲ خان با افراد خودبه امير پيوستند. خوانين ديگرى که امير را همراهى کردند، عبارت بودند از سلطان محمدخان نجرابى، ميرسيدخان و نواب خان و ميرخواجه خان و رجب خان ولدان گل محمدخان و کرم خان از ملکان نامدار کوهستان و نجراب با افرادشان. [18]
غبار مى نويسد که امير زير پرچم نيلگون هزاران نفر مجاهد فداکار پيشاپيش سپاه ملى به سوى پروان حرکت ميکرد. در اين وقت يک دسته قشون دشمن با شهزاده تيمور تا باغ علم پيش کشيد و جنرال سيل در آق سراى استحکام زد. برنس و موهن لال به غرض ايجاد تفرقه بين مردم در دهات مشغول تفتين و تطميع بود. در دوم نومبر١٨٤٠، سپاه ملى به رهبرى امير دوست محمدخان در پروان بر قشون دشمن حمله کرده ، سه کندک سواره او را تباه و چندين نفر افسر انگليسى را چون : فريزر، برات فوت ، کريسپن ، و مسترلارد زخمى و کشته در ميدان انداخت. [19]
بنابر جنگ نامه غلامى ، سرفرازخان ، يکى از خوانين معتبر پروان در ختم جنگ روز دوم نومبر، امير و سران ملى را در قلعه خويش دعوت کرد. مگر در خفا به برنس اطلاع داد که فردا پگاه قلعه او را بالشکرى عظيم محاصره کند، قلعه گيان درها را خواهند بست و امير حتماّ بدست انگليس ها اسير خواهد شد. فرداى آن (٣نومبر) قواى برنس قلعه را محاصره کرد و درهاى قلعه بسته شد و سرفراز خان و افرادش از فراز قلعه به سوى مبارزين میهمان به تيراندازى پرداختند. اين حادثه قواى ملى را سراسيمه و پراکنده ساخت. در گرماگرم جنگ امير دوست محمدخان خود را بيرون کشيد و نزد مير مسجديخان رفت ، درحالى که پسرش افضل خان هنوز جزو مبارزين ملى بود. [20]
امير آنچه را کرده و ديده بود براى مير مسجدى خان بيان نمود و تصميمش را مبنى برتسليم کردن خودش به دشمن که اينک زن و فرزندان و وابستگانش در زندان انگليس ها افتاده بودند و ديگر نمى توانست به صداقت خوانين براى مبارزه با انگليس ها باور داشته باشد، به مير مسجديخان در ميان گذاشت و فرداى آن بسوى کابل کشيد.
روایت نویسندۀ شیپور تباهی:
کتاب شیپورتباهی، نتیجه تحقیقات دامنه دار محقق انگلیسی پاتریک مکروری است که با مطالعه کتب تاریخی واسناد محرم نظامی انگلیس در قرن ۱۹، آنرا برشته تحریردر آورده وتا حدزیادی واقعات جنگ اول افغان وانگلیس را بیطرفانه بازتاب داده است.دراین کتاب در مورد دلیری وشجاعت مبارزین افغانی ومنجمله امیردوست محمدخان نکاتی به نظر میخورد که نبایستی از کنارآنها بسادگی وسرسری گذشت. وی درباره نبردهای امیر دربامیان وپروان مطالب جالبی رایاد آوری میکند. بروایت او وقتی دربامیان قوای انگلیسی مجهز با توپخانه بسرکردگی دنی، برقوای دوست محمدخان پیروز شدند و دوست محمدخان از برکت اسپ چابک و تیزتک از معرکه نجات یافت، هنگامی که مکناتن از پیروزی قشون انگلیس برامیر دوست محمدخان مطلع گردید ازخوشحالی در پیراهن نمگنجید، ولی این خوشی او خیلی زودگذر بود، چه امیر از کوهستان وپروان سر بر آورد. مکناتن که چندین نامه امیردوست محمدخان را بدست آورده بود اظهارداشت : ” هیچگاهی چنین مردی وجود نداشته است. از تمامی این نامه ها معلوم میشود که او تا جان در تن داشته باشد درپی جنگ وستیز با ماست.” مکناتن درصدد برآمد جایزه یی برای سر امیر تعیین کند! او درنامه ایکه به اوکلیند نوشت درآن تذکر داده بود که نباید رحمی به مقابل دوست محمدخان نشان داده شود .واضافه کرده بود : “اگرمن اینقدرخوش قسمت باشم که دوست محمدخان را زنده دستگیرکنم از شاه خواهش خواهم کرد تا زمانی که نظریات جناب عالی را دریافت نداشته ام از قتل او صرف نظر نمایم.” [21]
مکناتن یک قوه را تحت قیادت سیل به جانب کوهستان حرکت داد تا جلو خطر امیردوست محمدخان را بگیرد. دریکی از زد وخوردها، ادوارد کونولی، برادرکوچک آرتورکونولی در ناحیه قلب خود گلوله خورد و جان سپرد. سپس در تاریخ دوم نومبر ۱۸۴۰ دوقشون کوچک بصورت غیر مترقبه در وادی پروان دره به هم برخوردکردند.
پاتریک مکروری، صحنه نبرد این برخورد را چنین تصویر میکند:” دوست محمدخان آماده جنگ نبود، هنگامی که میخواست عقب نشینی نماید مشاهد نمود که سواره نظام محلی سیل برای محاصره اوحرکت کردند. او بلا درنگ فکر عقب نشینی را ترک گفت و در رأس یک قطعه کوچک سواره نظام افغان آهسته ومحتاطانه به جانب دشمن پیش آمد.کاپیتان فریزر که قومانده قسمتی از قطعه سیل را بدست داشت امرکرد: به پیش، شمشیرها را بکشید!
پس از آنکه خودش روبروی قطعه خود قرارگرفت، امر حمله را صادرکرد. صاحب منصبان بریتانوی بشدت هرچه تمامتربجانب دشمن تاختند و فکر میکردند افراد آنها نیز از ایشان پیروی خواهند کرد ولی سپاهیان که جرئت مقابله را نداشتند آهسته حرکت کردند تا اینکه کار از یورش ودویدن به گام زدن تنزل کرد. جارج لارنس اظهارداشت که قطعه سواره که باید حمله میکردند، از دست داده شد (توسط دلیرمردان افغان نابودشدند) وسپاهیان ما پس ازآنکه با ناتوانی با دشمن شمشیررد وبدل میکردند از جنگ روی برگشتانده وفرارکردند و افسران خود را با سرنوشت شان تنها گذاشتند. لفتننت کریسپین زیر ضربات شمشیرهای افغانان تکه تکه شد و داکتر لارد افسر سیاسی اولاً بضرب یک گلوله نقش زمین شد و بعد از آن توسط خنجر بقتل رسید. جیمز برادفوت، یکی از سه برادریکه همه درظرف چند سال در اسیا فدا شدند به نظررسید که راه خود را بین افغانها باز مینماید تا اینکه کلاه او که دوستانش توسط آن وی را تشخیص می دادند، دربین جمعیتی از افغانان ناپدید شد. فریزر که با حمله خود به قلب دشمن داخل شده بود، درحالیکه خون از زخمهایش فوران داشت و دست راستش از بند قطع شده بود بجانب قطعات پیاده به عقب میراند .
امیردوست محمدخان درحالی که از شجاعت افسران انگلیس وفرار سپاهیان همراه شان متعجب شده بود،باقوای سواره نظام تا تیررس توپهای [سیل] سپاهیان انگلیس را دنبال کردند طوریکه لارنس وی را بدرستی تشخیص داده گفت “امیرشجاع وسالخورده با وجودیکه درحدود پنجاه سال داشت همیشه پیشاپیش دیگران درمیدان جنگ قرارداشت وافرادش را با اهتزاز دستارش که در دستش می بود، به جنگ تشویق مینمود. اما دوست محمدخان عاقل تر از آن بود که سوارهای خود را بالای قطعات متمرکزشده پیاده وتوپچی انگلیس ها امر حمله بدهد.پس از آنکه افغانها برای چندین ساعت فاتح میدان باقی ماندند امیردوست محمدخان با اهتزاز پرچم سبزبرسم فتح با افرادش به آرامی میدان راترک کردند.” [22]
اين حکایت از قلم یک محقق انگلیسی ميرساند که امير دوست محمدخان ، مرد ترس و شکست از دست دشمن نبود، بلکه در نبردهاى بعدى خود در پروان و چاريکار به علت آن که دوستان هموطن و هم ديانتش به اوخيانت کردند، او مجبور به عقب گرد شد . از جمله هنگامى که داکتر لارد (پوليتکل اجنت انگليس در باميان ) در خفيه با دوست نيکخواه امير، والی خلم، يعنى مير محمد امين ، در تماس آمد و او را با تهديد يا تطميع واداشت که قوايش را گرفته راهى خُلم شود، اين حرکت والى خلم ، پشت امير را به زمين زد و او مجبور گرديد با عده کمى از همراهان و هواخواهانش که بيشترين شان از مردم هزاره بودند، به پروان نفوذ کند و آنچنانکه قبلاً اشاره شد، بعد از چندين حمله چريکى بر دسته هاى قشون انگليسى ، شبى با ١٦ تن از ياران خويش به قلعه عبدالسبحان خان، بزرگترين خان پروان مهمان شد، ولى متاسفانه که او هم پاس ميهمان نوازى را که مهمترين خصيصه افغانهاست به جاى نياورد و به کيفر اعمال خود رسيد. سپس امير نزد مير مسجدى خان رفت و يک بار ديگر بخت خود و صداقت خوانين پروان را آزمود. وبازهم یکی ازخوانین پروان مرتکب خیانت شد ومیخواست او را دست بسته به انگلیسها تسلیم کند.
در مورد ضعف انگليسها :
اکنون برويم سراغ اين موضوع که آيا انگليس ها در ١٨٤٠ ضعيف شده بودند يانه ؟ تا آنجا که تاريخ گواهى ميدهد، انگليس ها هنوزهم قوى بودند و تا يک سال ديگر با کمال غرور و خودکامه گى به فرمانفرمائى خود در افغانستان ادامه دادند و هرکجا که با اعتراض و مخالفت مردم روبه رو ميشدند برسر مردم مى تاختند و با توپ و خمپاره صداى اعتراض مردم را خفه مى کردند. مردم هنوز توان مقابله و پايدارى در برابر آتش توپخانه دشمن را نداشتند. و چون مبارزات مردم پراکنده و در تحت رهبرى خوانين فاقد انسجام و دسپلين نظامى بود، نمى توانست به پيروزى بيانجامد. چنانچه قيام مير مسجديخان کوهستانى در اکتبر١٨٤٠ محدود به خانواده و افراد قلعه اوبود که به روايت جنگنامه غلامى ، ظاهراّ از پنجاه نفر تجاوز نمى کرد و به همين لحاظ پس از زخم خوردن مير مسجديخان و تخريب قلعه او و رفتن او از کوهستان به نجراب ، ديگر خوانين و سران پروان از او حمايتى نکردند، تا آنکه خبر ورود امير دوست محمد خان را از بخارا به خُلم و از آنجا در رأس يک گروه شش هزارنفرى در باميان شنيدند و مير مسجديخان و سلطان محمدخان نجرابى براى امير نامه نوشتند و از او دعوت کردند تا به کوهستان بيايد و رهبرى مبارزه با انگليسها را بر عهده بگيرد. امير با آنکه از قوت تفتين انگليس در ميان مردم و مخصوصاّخوانين کشور به خوبى آگاهى داشت ، بخواست مير مسجدي خان و سران کوهستان و نجراب گردن نهاد و وارد کوهستان شد و در رأس نيروهاى ملى قرار گرفت و بارى دشمن را از پيش برداشت، اما فرداى آن متوجه شد که خوانين و سران مقتدر پروان در برابر پول و تبليغ دشمن حرارت ومقاومت خود را از دست داده اند و از صف مبارزه خارج شده اند.
اين صف شکنى و نامردانگى برخى از خوانين پروان ، امير را به ياد نامرديها و بدعهدى ها سران و خوانين کابل انداخت که در اگست ١٨٣٩ ، از سنگر ارغنده در غرب کابل ، مواضع شان را ترک گفتند و به جاى مبارزه و جهاد بر ضد انگليس ها ، به پيشواز شاه شجاع تا ميدان و وردک شتافتند. [23]
بنابرين يکبار ديگر امير خود را تنها ديد و باورش را نسبت به صداقت خوانين براى مبارزه از دست داد و چون از پشت سر با خنجر نا مردانگى برخى از خوانين پروان و از پيش روى با توپ و خمپاره دشمن مکارخود را مواجه ديد، مجبورشد تصميمى بگيرد که گرچه از نظر غرور ملى افغانها ، کارى پسنديده نبود، اما همه را به حيرت اندر ساخت و تا امروز هم به حيث يک معما ، مايۀ تعجب هموطنان گرديده است .
بدينسان امير دوست محمدخان طى مدت اگست ١٨٣٩ تا ٣ نوامبر ١٨٤٠ با نامرديها و ناکامى ها و تلخ کامى هاى متواتر روبرو شد ، که همگى از جانب هموطنانش و دوستان به ظاهر
وفادارش در حق او رواداشته شده بود و لذا اين حوادث و اتفاقات بر
روحيات و روان او اثر ناگوار مى توانست داشته باشد.
خلاصه دلايل تسليمى امير به انگليس ها :
حوادث ناگوارى که طى مدت (اگست ١٨٣٩ تا۳نومبر ١٨٤٠) متواتر بر زندگى امير ضربه ميزد و عامل عمده تسليمى او به دشمن به شمار ميرود، ميتوان بدينگونه برشمرد:
١- هنگامى که امير در چوک ارغنده براى مقابله با انگليس ها سنگر گرفته بود، ناگاه جسد نيم جان پسر رشيد او سردار اکبرخان را بر روى چهارپائى از دره خيبر از طريق جلال آباد نزد امير آوردند و معلوم شد که دشمنان امير و از ميان خود افغانها به او زهر خورانده شده بود. [24]
٢ – سقوط غزنى بر اثر خيانت محمود جوانشير [25] یا بر اثر خيانت عبدالرشيد خواهرزاده امير و قتل واسارت سه هزار مدافع در داخل شهر با دستگيرى پسرش غلام حيدرخان به دست قشون انگليس ضربه مهلکى بود بر روحيات امير.[26]
٣ – هنوز شاه شجاع و لشکر انگليس به وردک نرسيده بودند که امير دريافت اکثريت خوانين و سران لشکر او فريب وعده هاى پول و امتياز در دستگاه شاه شجاع را خورده اند، لذا او قرآن را گرفته در خيمه هاى خوانين کابل و سران لشکر در سنگر ارغنده رفته از آنها جداّ تقاضا کرد تا فريب دشمن را نخورند و برضد انگليس ها به جهاد بر خيزند. اما سران لشکراز مقابله با انگليس ها انکار ورزيدند و حتى وفادار ترين افراد لشکراو(قزلباشها) و در رأس خان شيرين خان سرلشکر قشون منظم او از همراهى و همنوائى با امير امتناع ورزيد.[27] و امير را يکه و تنها در سنگر نبرد رها ساخته به پيشواز شاه شجاع تا ميدان و وردک مثل اسپ گادی پیش تاختند.اين به اصطلاح نامردى خوانين و سران کابل پشت امير را بر زمين زد و امير مجبورشد سنگر ارغنده را به قصد بلخ ترک گوید وسرانجام به بخارا پناه ببرد.
٤ – نامردى و بد عهدى پادشاه بخارا (نصراﷲخان منغيت) که در آغاز از امیر پذیرائی کرد وبه امير وعده کمک داده بود تا کشورش را از چنگ اشغالگران انگلیس نجات بدهد، ولى اندکى بعد بجاى کمک در صدد از ميان بردن امير و پسران او بر آمد و امير و فرزندان او را زخم زد و به زندان انداخت. [28]
٥- امیرهمزمان با بازگشت به وطن از بخارا ،مطلع میشود که فاميل و وابستگان او با نيروهاى انگليس در نزديکى هاى هندوکش برخورده به اسارت دشمن رفته اند. اين واقعه همراه با اين شايعه که نواب جبارخان برادر امير، بخاطر گرفتن پاداش، حرم امير را به انگليس ها تسليم داده ، بشدت امير را خورد کرده بود. [29]
“بقول مولف “شیپورتباهی” هنگامی که به امیر گفته شد:
خانواده ات در دست دشمن است با متانت متاثرانه گفت:” من خانواده ندارم، من زنان وکودکانم را دفن کرده ام“[30]
۶- قطع نا بهنگام همکارى مير محمد امين والى خُلم (تاشقرغان) که دوست ديرين امير بود و بر اثر فشار و تطميع انگليس ها در با ميان اميررا تنها گذاشت و خود با نيروهاى محلى به خلم بازگشت ، طبعا مايه تأثر عميق امير گرديد. [31]
٧ – خيانت عبدالسبحان خان و برادرش محمدسعيد خان درپروان که بر خلاف شعاير افغانى ، در حالى که امير مهمان آنها بود، ميخواستند امير را تسليم انگليسها کنند و پاداش بگيرند، ولى موفق نشدند و امير بجرم اين گناه او را از دم تيغ گذرانيد. [32]
۸- توزیع پول وتبیلغات برنس و جواسيس انگليس درمیان طرفداران امير، يک فضاى بى اعتمادى شديد، مبنى بر دستگیری امير توسط انگليس ها را توليد کرده بود و اين مسئله بيشتر امير را پريشان مى ساخت . فرهنگ مى نويسدکه ، برنس توانست حتى الامکان توسط پول بسیاری از سران پروان را فريفته در صفوف آنها توليد نفاق نمايد و به اثر مساعى او بعضى از سران از صف مبارزه خارج شدند. [33]
۹- مولف تاریخ قرن 19 افغانستان،سیدقاسم رشتيا، از قول مولفين انگليسى ميگويد، که امير از صداقت خوانين کوهستان و پروان اطمينان نداشت و انديشه آن را داشت که مبادا او را دست بسته به دشمن تسليم کنند. اين است که از کاميابى خود مايوس شده ، تصميم به تسليمى خودش گرفت. [34]
۱۰-خود موهن لال مینویسد:” الکزاندر برنس ومن(موهن لال)سعی میورزیدیم تا از تعداد حامیان امیربه هراندازه ایکه ممکن باشد، بکاهیم. ما ملازمین خود را که از مردم کابل بودند با پول به قلعه ها وقریه جات اعزام میکردیم وبا دادن پول ناچیز به مردم،از ازدیاد هواخواهان امیرجلوگیری میکردیم، زیرا امیر با اعلان جهاد مردم را بطرف خودجلب میکرد.شایعات مربوط به توزیع پول توسط عمال انگلیس به مردم، بمنظور جلوگیری از پیوستن شان با امیر، دربین پیروان امیرنفوذ کرد وامیر را نسبت به صداقت و پایداری پیروانش مشکوک ساخت. واین هراس را درامیرتولید نمود که شاید پیروانش او رادر بدل پول دستگیر وبه انگلیسها تسلیم دهند.[35]
۱۱- به قول غلامى ، ناظم جنگ نامه مير مسجديخان کوهستانى که خود جزو واقعات پروان بوده ، يکى از خوانين مقتدر پروان بنام سرفرازخان در صدد دستگيرى امير دوست محمد خان بر آمد و امير را با عده اى از خوانين چاريکار، به قلعه خود دعوت نمود و در خفا به برنس اطلاع داد که با لشکر خود شبانه قلعه را محاصره کند و آنگاه خواهى نخواهى امير به اسارت در خواهد آمد. فردا پگاه برنس با نيروهاى خود قلعه را به محاصره کشيد و سرفراز خان با همراهان خود از فراز قلعه برمجاهدین و آزادى خواهان تير اندازى نمود. مبارزان که از پس و پيش، مورد ضربه قرار گرفته بوند، پراکنده شدند و اميردوست محمد خان درگرماگرم جنگ خود را نجات داده، نزد ميرمسجدىخان رفت. [36] و تصميم خود را مبنى بر تسليمى به دشمن با او در ميان گذاشت .
۱۲- بنابر اکبر نامه ، داکتر لارد ، نماينده سياسى انگليس از طرف مکناتن به خوانين کوهستان ، انتقام کشى خون «براد فوت» و «کونولى » و”لفتننت کریسپین” وغيره افسران را که به خاطر حمايت از يک امير بى تاج و تخت به وسيله آنها صورت گرفته بود، اخطار کرد و ضمناّ وعده داد که در صورت عدم همراهى با امير ، پول فراوان از جانب انگليس ها صاحب خواهند شد. اين تهديد و تطميع ، غازيان پروان را متزلزل ساخت و بعضى از خوانين پروان حتى در صدد دستگيرى امير و تسليمى به دشمن بر آمدند.[37] و غلامى شاعر کوهستانى که خود ناظر وقايع بوده يک چنين خيانتى را از جانب سر فراز خان پروانى در مورد امير بيان کرده است . بنابرين امير هم به جاى آنکه با دشمن بجنگد و بعد از شکست خود دستگير شود، بهتر آن دانست تا قبل از شکست قطعى نيروهاى کوهستان ، خودش را به دشمن تسليم نمايد، تا بدينگونه هم آبروى نيروهاى ملى حفظ گردد و هم خودش به فاميل و خانواده محبوس خود بپيوندد.
١۳ – امير دوست محمدخان ، ديگر آن مرد پرشور و پرتحرک ٢٠، ٣٠ سال قبل نبود که شوق قدرت طلبى وسلطنت خواهى او را تا مرز مرگ به لجاجت ميکشانيد، بلکه مردى بود پنجاه ساله که هم لذت حکمفرمائى بگير و ببند و بکش و ببخش را چشيده بود و هم تلخى ناکامى هاى متواتر آخرين روزهاى سلطنت را که سخت برايش فرساينده و خسته کننده بود و وى را از تلاش باز مى داشت .
١۴ – بنابر معتقدات دينى ، سلطنت داد خداوندى است . خدا به هرکه خواست ، ميدهد و از هرکه خواست ، مى گيرد. او که يک افغان مسلمان و معتقد به سنن اسلامى و افغانى بود، توانست خود را قانع بسازد که خدا ديگر نخواسته که او بر سرير سلطنت تکيه کند و کس ديگرى را لايق اين مقام دانسته است . اين است که نمى توانست با جنگ سلطنت از دست رفته را ، آن هم از کام نهنگ
استعمار دوباره بدست آورد.
١۵ – عمده ترين شکست روحى امير ، به بند افتادن خانواده و کسان امير بدست دشمن خونخوار يعنى انگليس بود. با به بند افتادن ١٤٩ تن اعضاى خانواده اش مشتمل بر زن و فرزند و عروس و نواسه و برادر و برادرزاده و غيره ، ديگر همه چيز امير ، از امير گرفته شده بود و مى دانست که هدف انگليس ها از اين کار به زانو درآوردن اوست و به همين جهت امير هنگام باز گفتن درد و رنج خود به همراهان در باميان مىگفت :
از اين زيستن مردنم بهتر است
که خيل و تبارم به بند اندر است[38]
و عين مطلب را امير ، به مير مسجديخان غازى نيز تکرار کرده بود. بنابرين دلايل و علل است که امير راهش را انتخاب ميکند و خودش را به جاى آنکه توسط خوانين تطميع شده دستگير و اسير دشمن ببيند، خويشتن را به دشمن تسليم کرد.
خلاصه مسبب اصلى تسليمى امير، خيانت و نامردى برخى از خوانين و سران جنگ پروان ، از جمله سرفراز خان و محمد سعيد خان و عبدالسبحان خان بودند که ميخواستند ، امير را دست بسته تسليم انگليس ها کنند و پاداش بگيرند، مگر موفق نشدند و امير که از قوت تفتين انگليس به خوبى آگاهى داشت دوباره نزد مير مسجدى خان رفت و تصميمش را مبنى بر تسليم شدن خودش به دشمن که اينک زن و فرزند و وابستگانش در زندان انگليس افتاده بودند به مير مسجديخان بيان کرد. مير مسجديخان امير را از تصميمى که گرفته بود بر حذر داشت ، ولى امير که ديگر از صداقت خوانين مايوس شده بود، سخنان مير مسجدى خان را نا شنيده گرفت و براسپ خود سوار شده روبه طرف کابل نهاد.
روز چهارم نوامبر ١٨٤٠ ميلادى هنگام عصر، امير دوست محمدخان از راه پل محمودخان وارد دروازه بالاحصار کابل گرديد. در اين وقت مکناتن از هواخورى برگشته و نزديک عمارت خود رسيده بود . سلطان محمد، نفر معتمد امير پيش رفت و به مکناتن گفت : « امير دوست محمدخان رسيد» اين خبر به اندازه اى غير مترقبه بود که مکناتن با تعجب پرسيد : «بالشکر؟» سلطان محمد جواب داد که نى تنها . در همين لحظه اميردوست محمد خان رسيد و مکناتن او را ديد. هردو از اسپ پياده شدند و دست دادند. مکناتن امير را به داخل عمارتى رهنمائى کرد که ساخته امير بود. هشت روز بعد امير با خانواده اش که از غزنى خواسته شده بود به هند تبعيد گرديد.
نتيجه:
قابل یادی اوری است که نگارنده قصد آن ندارد تامرده امير را از قبر بکشد و برکرسى قدرت قرار بدهد، ولى ميخواهد توجه اهل بصيرت را به اين نکته معطوف نمايد که در کار قضاوت تاريخ نبايد عجولانه حکم صادر کرد و فقط تمام ملامتى ها و کاستى ها را متوجه امير نمود، بلکه مردم وبخصوص سران اقوام وخوانین بزرگ نيز در اين ملامتى امير شريک اند.
من فکر ميکنم که تسليمى امير دوست محمد خان به انگليس ها ، به معنى تسليم دادن کشور به انگليس ها نيست ، زيرا او اين عمل را در هنگامى انجام داده که ديگر نه اوامير افغانستان بود و نه اختیاردار کشور و۱۵۰ نفر از اعضای فامیلش در اسارت دشمن بودند، ولی بدا به حال آنانی که بخاطر رسیدن به قدرت یا انحصار قدرت ،علاوه برتسلیم کردن خود به دشمنان وطن، افغانستان را هم به دشمنان میهن تسلیم کردند.
وقتیکه اميردوست محمدخان رهبر کشور بود و مسئوليت دفاع از ميهن در برابر تجاوز بيگانه را داشت ، براى دفاع از وطن مردانه کمر بست و آنچه لازمه يک جهاد بود انجام داد . در جرگه گنج علم (يا علم گنج) کابل ، مردم را به وظايف ميهنى و ملى ايشان متوجه ساخت و با لشکرى که آماده کرده بود در ارغنده موضع گرفت و دستورات لازم جنگى را به هريک از سران لشکر و خوانين کابل داد. مگر پول و تبليغ دشمن صفوق لشکر او را متزلزل ساخت . او يک بار ديگر به درون خيمه هاى سران و بزرگان رفت و قرآن را شفيع گردانيد تا دست از مبارزه و جهاد بر ضد انگليس ها بر نگيرند، اما خوانين و سران کابل ، خواهش و الحاح و فرياد او را نشنيدند و او را در ميدان جنگ ارغنده ، يکه و تنها رها کردند و با تسليم کردن خود و شهر کابل تا ميدان و وردک به پيشواز دشمن شتافتند.
اکنون نيز در روز دوم نبرد با انگليس ها در پروان (دوم نوامبر ١٨٤٠) متوجه شد که پول وتبلیغ دشمن درمیان خوانين مقتدر پروان دودلی ایجاد نموده است وبرخی در صدد دستگیری او می باشند. ارزیابی امیر از اوضاع بزودی به حقیقت مبدل شد. همان شب امیربا تنی چند از همراهان وسران پروان ، مهمان سرفراز خان پروانی بود ودر آن مهمانی هنوز مصروف غذا خوردن بودند، که از سوی گماشتگان سرفرازخان از فراز برج قلعه برامیردوست محمد خان فیر تفنگ شد. مهمانان ازسر دسترخوان به هرسو پریدند و امیردوست محمدخان نیز خود را بگوشه ای کشید،وسپس با سه تن ازهمراهان خود از قلعه بیرون شد و نزد میرمسجدی خان رفت.
دراینجا میتوان به امیرحق داد تا از همراهی خوانین پروان با خود مایوس گردد وبراى نجات خود و فاميل ١٥٠ نفره اش که اينک در قيد انگليس ها به سر مى بردند ، چاره اى بسنجد و راهی را انتخاب کند که به نجات خود از اسارت در دست هموطن خود وتسلیم دادنش به شاه شجاع رقیب خانوادگی او بینجامد. دران لحظات حساس وخطیر، که هنوزجنگ کاملاّ به نفع انگليس ها نه لغزيده بود، راه معقول درنظرش همان بود تا خود را به کابل بکشد و به دشمن مکار وهوشيارتر خويشتن را تسليم کند.
بنابر سراج التواريخ ، امير، با سه تن از ميدان جنگ پروان بيرون رفت و پس از ملاقات با مير مسجدى خان ، به سوى کابل کشيد. و وقتى مکناتن او را ديد از اسپ فرود آمد و دست داد وبه ساختمانى او را فرود آورد که خود امير آن را در بالاحصار ساخته بود. امير قبل از نشستن شمشيرش را از کمر باز کرد و در پيش مکناتن گذاشت ، مکناتن از روى احترام دوباره آن را به امير تقديم نمود و گفت :« امير صاحب ، شما به هندوستان مى رويد؟» امير گفت : نزد شما آمده ام ، هرچه بگوئيد پذيراست . مکناتن گفت : «محمد افضل پسر امير با سپاه ما سرگرم جنگ است ، برايش بنويسيد که از جنگ دست گرفته نزد شما بيايد.» امير چاقو و عينک خود را همدست سوارى به طور نشانى نزد سردار افضل خان فرستاد و او نزد پدرش آمد.[39].
بقول غبار، امير هشت روز ديگر منتظر ماند تا تمام خاندان ١٤٩ نفره امير از غزنى به کابل رسیدند و بعد به هند تبعيد شدند. امير دوست محمدخان در ١٢ نوامبر ١٨٤٠ در تحت نظارت کپتان نکولسن و يک قطعه سواره از راه جلال آباد در حالى که حبس بود به هندوستان فرستاده شد و خانوادۀ امير به يک روايت از طريق غزنى به پشاور برده شدند و در پشاور به امير پيوستند و از آنجا به کلکته تبعيد گرديدند. انگلیسها سالانه به امیرسیصدهزارروپیه جیره به او می پرداختند.[40]
از خاندان امير در کابل نواب جبار خان برادرش و نواب محمد زمان خان، برادر زاده اش و سردار محمدعثمانخان وسردار شمس الدین خان باعايله هاى شان باقى ماندند که در قیام عمومی کابل درنومبر سال 1841 نقش محوری وموثر داشتند.
کرکتر وشخصیت امیر:
امیر دوست محمدخان کدام شخصیت تحصیل کرده وتعلیم دیدۀ سیاسی- نظامی نبود.در هفت سالگی از محبت پدر محروم گردید ودر سایۀ عطوفت مادر وبرادر بزرگش فتح خان بزرگ شد. سواد خواندن ونوشتن را از مدرسه های سنتی نزد ملا فراگرفت ، اما مسایل کشور داری وکشورگشائی را از مدرسۀ عملی میدانهای نبرد درکنار برادربزرگ خود وزیرفتح خان کسب کرده بود.
در شرایط و اوضاعی سیاسی قرن نزدهم افغانستان میتوان گفت که او یکی از هوشیارترین ودراک ترین وشجاع ترین افرادی بود که میخواست بر اوضاع سیاسی ونظامی کشورتسلط و کنترول داشته باشد وقلمرو این قدرت را حتی الامکان تا مرزهای امپراتوری احمدشاهی توسعه دهد.
موهن لال، که در دوره اول امارت امیردرسالهای ۱۸۳۷ و۱۸۳۸درکابل امیر را از نزدیک دیده و با وزیران وکارمندان مقرب او تماس نزدیک داشته، در مورد کرکتر وشخصیت امیرمینویسد: امیردوست محمدخان درحیات خود به انواع مشالفتها مواجه شده وبا انواع مشکلات پنجه نرم کرده وتجربه اندوخته است. بارها اتفاق افتاده که این کوچکترین پسرپاینده خان شبها گرسنه سر برزمین سخت گذاشته بخوابد.” من خودم بگوشهای خود از زبان سرداردوست محمدخان شنیده ام که میگفت: بدون خوراک وغذا برای مدت سه تا چهارشبانه روزمتواتر گذشتانده و شبها را فقط با خوردن یک لقمه نان خشک و یا یک لپ گندم بریان سحرکرده است. چه بسا اوقات که روی زمین خشک خوابیده و سنگ را بالشت ساخته است،ودرحالی که از این ناداری وناتوانی همیشه قلب افگار( پردرد) داشت، برخورد و صحبت او همیش با سیمای بشاش همراه با تبسم ومزاح صورت میگرفت. ”
موهن لال می افزاید:”باوجود این چنین طرز زندگی ناخوش آیند ، دوست محمدخان هیچگاه ازچوکات تعقل خارج نشد ودرعین زمان تمام علایم صداقت ظاهری و رندی درونی خود را حفظ کرده است. او برای ارتقاء واحراز قدرت با تمام وسایل ممکن تلاش میورزید، بنابران در برابر دشمنی ها وحسادتها همیشه از گذشت ونرمش وخوشنود ساختن طرف کار میگرفت. زبان شیرین ونرم سردارکه همیشه تعریف وصفات طرف را در برمیداشت و خود را از برادران بزرگتر، متواضع تر نشان میداد، بعضی او قات برادران او را از کردار و رفتارشان [در برابر او]خجل می ساخت ودرعین زمان از تدبیر و فراست عالی او متعجب میشدند. به این ترتیب او توانسته بود برای موفقیت واحراز مقام برجسته روش وانضباطی را طرح ورعایت نماید که هیچکدام از برادران موجودیت ، موثریت وعاملیت او را نمی توانستند نادیده بگیرند و این نوع روش درقلب خوانین وبرادرانش احساس تمجید و خاطرات خوش بجا میگذاشت.” [41]
موهن لال، ازدیگر خصوصیات امیر یاد کرده ومینویسد که :سردار دوست محمدخان، مشروب را بسیارخوش داشت ودریک شب چندین بوتل را خالی میکرد.از زبان دوستان امیرشنیدم وهم از زبان خود امیرتائید شده که به موسیقی علاقه شدید داشته وخودش رباب را عالی مینواخت. رفیق خصوصی اوغلام خان پوپلزائی بود وهردو آنها درافغانستان بحیث نخستین رباب نوازان شناخته شده اند.قلعه نانچی محلی بود که امیر با رفقای خاص خود محافل سرور وسرود خود را در آنجا برگزار میکرد وغلام محمدخان پوپلزائی ومیرزا سمیع خان و آغا محمدخان همیشه در این محافل شرکت میکردند.غلام محمدخان که نسبت به سردار دوست محمدخان ثروتمند تر بود، مصارف این محافل را می پرداخت و حتی برای سردار لباس وغذا تهیه مینمود.
غلام محمدخان مردی الکولیست بود. باری سرداردوست محمدخان متوجه شد که سردارافضل خان وسردار اکبرخان مشروب نوشیده اند، امیر هردوی آنها را بشدت کتک زد و چون دلش هنوز بر این کار پسران یخ نکرده بود هردو را بربام خانه برده از آنجا بزیر پرت کرد وآنها چنان زخمی ومجروح شدند که از هوش رفتند ونزدیک بود بمیرند. مادر اکبرخان که زن دوست داشتنی امیر بود، وقتی حالت فرزند خود را دید، به امیر گفت: چون شما خود شراب مینوشید، چرا فرزندانت را بخاطر عین عمل سزا میدهی تا از تکرار آن خود داری کنند. این کارشما عادلانه نیست. چونکه عاقلان گفته اند: پسریکه از پدرپیروی نکند، خصلت پدر را به ارث برده نمیتواند، بنابران عمل شراب خوری آنها درحقیقت تقلید از عمل خودت میباشد. وقتی سردار این کلمات را از زبان مادر اکبرخان شنید، شرمنده شد و قسم یاد کرد که دیگر هرگز شراب ننوشد.” [42]
موهن لال، در مورد مشی کاری امیرمیگوید:امیردربین کابینه خود شخص آرام، محتاط وهوشیار و درمیدان جنگ یک قوماندان بسیار عامل است. وی در اعمال ظلم، قتل وچال بازی نیز عین قیافه را تبارز میدهد. امیر دوست محمدخان، به هیچوجه یک حکمران محبوب نیست، اما او اولین حکمران افغانستان است که میداند چطورسلطه و صلاحیت خود را تطبیق نماید .چطورباخلاف کاران مؤثرانه معامله کند.امیر دریک مورد بسیار شهرت ومحبوبیت دارد وآن اینست که : هر مردی که تقاضای عدالت را نماید میتواند او را در سرک وجاده ایستاده کند ودست وجامه او را قایم بگیرد، حتی یکبار بریش اوچنگ زدند. ومیتوانند به او درشت و ناسزا بگویند که چرا به داد آنها نرسیده است؟ ودرتمام این حالات امیر به آرامی وخون سردی وبدون هرنوع اخلال و قهر به شنیدن عرایض و دادخواهی مردم ادامه میداد. چندین بار گروه های مردم بطور دسته جمعی به نزدیک قصر امیر رفته و با بلند نمودن نعره های “داد” وعدالت گوشهای شنوندگان را کرساخته اند. در مجموع هرنوع انزجار یا نفرتی که به امیرنسبت داده شود، حقیقت غیر قابل انکار اینست که او یگانه شخصیت است که لیاقت حکمرانی کابل را دارد.
امیر هرروز صبح قبل از طلوع شفق بیدارمیشود،غسل میکند ونماز میخواند و بعد از آن هرصبح به تلاوت قرآن می پردازد. بعد از آن محمود آخند زاده مقداری تاریخ وادبیات به او تدریس میکند. سپس او مامورین دولت را بطورانفرادی می پذیرد. بعد از آن بدربار میرود و دربار را دایر میسازد. معمولاً تا ساعت یک بجه روز به دربارمی نشیند، تا این وقت صبحانه یا طعام چاشت خود را خورده میباشد و بعد از آن تا ساعت ۴ بعد از ظهرمی خوابد. بعد از آن نماز میگزارد و معمولاً بسواری اسپ به دیدن “کمند” های اسپ خود میرود و از آنجا بقصر شاهی رفته با نزدیکان دربار ودوستان خود طعام شب را صرف میکند. آنگاه درباره اجراآت روز بعد وپلانهای اینده خود را با مشاورین صحبت وتبادل نظرمیکند،و درتصورات، تمایلات، خصلت ها وپیشروی های دولت های خارجی نیز صحبت میشود. بعضی اوقات شطرنج واکثر اوقات موسیقی وسیله خوش گذارنی مجالس شبانه قرارمیگیرد.
بدین نهج امیر هرشب تا یک بجه شب مصروف میباشد.بعد از آن تمام اراکین دربار رخصت میشوند وامیر در اپارتمان زوجه های خود استراحت مینماید. زوجه های امیر اطاقهای علیحده دارند وامیر به هر زوجه خود یک شب نوبت میدهد و شب بعد به اطاق زوجه دیگر میرود و به هیچ زوجه دوشب متواتر نوبت داده نمیشود، مگر به مادر محمد اکبر خان.[43]
داکتربلیو،دانشمند انگلیسی که معاصر امیرشیرعلیخان بود و چندین کتاب در مورد زبان پشتو ومردم ونژادهای افغانستان نوشته است، در باره امیردوست محمدخان اینطورابرازنظرکرده : “امیردوست محمدخان که مردم او را امیرکبیر می نامند، یک پادشاه محبوب و موفق زمان خود بود. مردم از دلاوری،مردانگی، و پیروزی او درجنگها تمجید میکنند. امیردوست محمدخان درحالی که به خاطر اتخاذ روش ساده درزندگی ، مهمان نوازی، وعدالت پسندی که به هرکس اجازه ورود به دربار را میداد تا شکایت خود را بگوش او برساند، درمیان تمام مردم محبوبیت داشت، مگر در مدت حکومت طولانی خود برای بهبود زندگانی مردم کاری نکرد.همچنان وی هیچگونه اصلاحاتی درمملکت نیاورد و درچار دیواری اسلام خود را محصورکرد و مردم را درجهالت قرون وسطائی نگهداشت. سیاستی که تا پایان زندگی امیربرآن سخت ایستاده بود،این بود که استقلال افغانستان را یگانه راه سر افرازی میدانست.” [44]
فرهنگ از قول يک محقق انگليسى که امير را در آخر عمرش از نزديک ديده، چنين مينويسد: «امير مردى بود بلندقامت ، داراى اندام ظريف و سيماى شاهانه، اطوار مؤدب و چشمان نافذ و گرمى صحبتش از اراده قوى و زرنگى و استعداد ذاتى او حکايت ميکرد. بى پرده سخن ميگفت و هرچيز را بى مجامله و تعارف به نامش ياد ميکرد. داراى قوت جسمانى فوق العاده بود و نيرويش را توسط فعاليت بدنى دايمى و اجتناب از عياشى و تن پرورى تا آخر عمرش که به هفتاد و دوسال رسيده بود ،حفظ کرد.» [45]
[1] -غبار، درمسیرتاریخ،ص۵۴۲
[2] – رشتیا، افغانستان در قرن ۱۹، ص ۹۴
[3] – فرهنگ،ج۱،ص۲۵۹، جنگ نامه میرمسجدی خان کوهستانی، ص ۱۹۰
[4] – غبار، افغانستان درمسیرتاریخ، جلد اول،ص ۵۴۲
[5] – موهن لال ، زندگی امير دوست محمدخان، ترجمه داکتر سیدخلیل الله هاشمیان،ج۱، طبع ۲۰۰۲ امریکا، فصل دوم ، بيان سلطنت کابل ، ج ٢ ، ص ٣١٨ ، عروج بارکزائى از پيرس ،ترجمه پژواک وصدقی، ص ٤٨ ببعد
[6] – موهن لال، زندگی امیردوست محمدخان،ج۱، ص ۸۱
[7] – موهن لال،همان،ج1، ص ۹۴
[8] – موهن لال، همان ،ج۱، ۱۰۰
[9] – موهن لال،همان،ج۱، ص۱۰۱
[10] – موهن لال، همان ،ج1،ص ۱۰۲
[11] – موهن لال، همان ،ج1،ص ۱۰۲
[12] – مقدمه نواى معارک ، ص الف و ب بقلم احمدعلی کهزاد
[13] – همان اثر ، ١٣٨- ١٤١
[14] – همان اثر، همانجا
[15] – نفتولاخالفين ، انتقام در جگده لگ ، ترجمه عالم دانشور، مسکو١٩٨٥، ص٣٤١-٣٤٣
[16] – جنگنامه غلامى ، صص ١٨٤ -١٩١
[17] – اکادميسين رشاد ، در باره ظفرنامه اکبرى و ناظم آن، ١٣٦٥ ، کابل، صص ٣٩ -٦٥
[18] – جنگ نامه غلامى ، ص ١٨٢، کهزاد ، بالاحصار کابل و پيش آمدهاى تاريخى ، ج ٢، ص٢٦٢
[19] – غبار ، افغانستان در مسيرتاريخ ، ج ١، ص ٥٤٣
[20] – جنگنامه غلامى ، صص ١٨٤-١٩٢
[21] – پاتریک، شیپورتباهی، ترجمه پاینده محمدکوشانی، ص ۱۵۷-۱۵۵
[22] – همان اثر،ص ۱۵۸
[23] – فرهنگ ، افغانستان در پنج قرن اخير، ج ١، ص٢٥٣
[24] – نواى معارک ، ص ١٣١
[25] – مجله خراسان ، سال دوم ، شماره پنجم ، ص ٥٦
[26] – غبار ، مسير تاريخ ، ص ٥٣١
[27] – فرهنگ ، ج ١، ص ٢٥٣
[28] – اکبرنامه ، ص ١١١، سراج التواريخ ، ج ١، ص ٢٦٠
[29] – نواى معارک ، ص ١٣٧ ببعد
[30] – شیپور تباهی، ص ۱۵۳
[31] – نوای معارک، ص ١٤١ ، فرهنگ ، ج ١، ص ٢٦٠
[32] – نواى معارک ، ١٤٢
[33] – فرهنگ ،ج ١،ص ٢٥٨
[34] – سيد قاسم رشتيا ، افغانستان در قرن ١٩ ، ص٩١
[35] – موهن لال، همان اثر،ج۲، ص۲۷۸
[36] – جنگنامه غلامى ، صص ١٨٤-١٩٢
[37] – اکبرنامه ، ص ٩٦ به بعد
[38] – اکادميسين رشاد ، در باره اکبرنامه و ناظم آن ، ص ٣٤ ببعد
[39] – سراج التواريخ ، ج ١، صص ١٥٨ -١٥٩ ، بالاحصار کابل و پيش آمدهاى تاريخى ، ج٢، ص٢٣٧
[40] – غبار، افغانستان درمسیرتاریخ،ج۱، ص ۵۴۳
[41] – موهن لال، همان،ج۱، ص ۱۱۷
[42] – موهن لال، همان،ج۱، ص ۱۱8
[43] – موهن لال، همان،ج۱، ص ۲۱۸- ۲۱۹
[44] – پوهاند داکترحبیب الله تږی ، دمشرق په پاسمان کې دمغرب ستوری ،ص ۱۲۵- ۱۲۶
[45] – فرهنگ،همان، افغانستان در پنج قرن اخیر،ج1،صص304- ٣٠۵