ټول حقوق د منډيګک بنسټ سره محفوظ دي
رستاخيز قندهار برهبرى ميرويس هوتکى
(١١٢١هق= ١٧٠٩م)
نزاع برسر تصرف قندهار:
قندهار يکى ازوادى هاى سرسبزو حاصلخيز در جنوب غرب افغانستان است. مستشرق انگليسى، لسترنج مىنويسدکه، کرسى آن درقرون وسطى «پنجوائى» واقع در ملتقاى دو رودخانه ترنک وارغنداب، بود. قندهار را در منابع اسلامى در قرون وسطى، الرّخج (معرب اراکوزياى يونانى والرخوت پهلوى والرخذفارسى) مىناميدند وبعدها قندهارناميده شد. (١)
بابُر درسال١٥٢٠ ميلادى، قبل ازلشکرکشى به هند قندهار را ازچنگ برادران ارغونى (٢) بدست آورد، و پسر خود کامران ميرزا را به حکومت آن گماشت. اما ديرى نگذشت که سام ميرزا صفوى در سال ١٥٢٠ براى تصرف قندهار لشکرآراست و آن شهر را به محاصره کشيد. اما کامران ميرزا در برابر سام ميرزا به مقاومت پرداخت و محاصره سام ميرزا را درهم شکست، و سام ميرزا مجبور به عقبگرد شد و به سيستان رفت و از آنجا بهرات بازگشت.(٣) اما همايون پسروجانشين بابُر قندهار را در بدل مساعدت دولت صفوى براى استرداد سلطنت دهلى ازدست سوريان افغان درسال ١٥٤٤م به دولت ايران واگذار شد. زيرا همايون در سال ١٥٤٠ ميلادى از دست شيرشاه سورى در هندوستان شکست خورد وسلطنت دهلى بدست سوريان افغان افتاد، لذا همايون براى گرفتن کمک از دولت صفوى به ايران رجوع کرد وکمک آن دولت را بدست آورد وقندهار را دوباره متصرف وبه دولت ايران بخشيد.(٤) قشون صفوى بسرکردگى شهزاده مراد قندهار را تسليم گرفتند، مگرشهزاده بزودى پس از يک سال درقندهار درگذشت و همايون قندهاررا به بيرم خان سپردو سپاه ايران را رخصت داد(١٥٤٥). مگرآرزوى الحاق آن هرگز از دل دولت صفوى بيرون نشد و مجدداً براى تصرف آن لشکر آراستند.
شاه طهماسب اول در سال ١٥٥٦م =٩٦٤ق قندهار را ازبابريان هندگرفت ولى اکبر، پادشاه هند، آنجارا دوباره در همان سال ازايران پس گرفت. شاه عباس اول، در١٦٢٢م=١٠٣٢ق ، آن ايالت را از جهانگير، امپراتور هند گرفت، اما جهانگير شانزده سال بعد (١٦٣٨م) دوباره آنجا را به تصرف آورد. در ١٦٤٨م=١٠٥٨ق شاه عباس دوم ،با پنجاه هزار سپاهى بار ديگر آن ايالت را مسخرکرد و بست و زمينداور را هم الحاق نمود. شاه صفوى ده هزار سپاهى به قيادت مهراب خان در شهر قندهار گذاشت و خود از راه فراه و هرات به مشهد و بعد اصفهان برگشت. پس از آن تا ٦٠ سال ديگر(تا ١٧٠٩م = ١١٢١ق) در دست صفويان ايران باقى ماند و ديگر شاهان هندبر آن دست نيافتند. (٥)
در طى اين وقايع اورنگزيب که موظف بدفاع از افغانستان و خود در ملتان مقيم بود به موقع نتوانست از قندهار دفاع نمايد، پس يک سال بعد با قشون هفتاد هزارنفرى از راه کابل و غزنين به قندهار رسيد و شاه جهان هم در کابل آمد. اين تاخت و تاز هاى خارجى آنقدر به زراعت مردم صدمه زده بود که نمى توانست از عهده تغذيه اردوى استيلاگر برآيد، پس در اردوى هند قحط بزرگى در افتادتا جائى که از کابل تا قندهار يک سير غله و کاه بدو روپيه خام ميسر نميشد و اين قيمت در آن روزگار محل تعجب و تشويش بزرگ بود. مهراب خان از شهر بشدت دفاع ميکرد وبنابرين محاصره تا چهار ماه دوام آورد، زمستان نزديک ميشد و علف در صحرا پيدا نمى گرديد، شاه جهان که چنين ديد ازکابل به هند رفت و به او رنگ زيب نيز امرمراجعت به ملتان داد. در سال ١٦٥٠ بار ديگر امپراطور هند شاه جهان يک اردوى شصت هزارنفرى با ٤٠ توپ و ١٠ فيل جنگى به قيادت پسرش اورنگزيب از ملتان و سند به قندهار فرستاد و خود نيز به کابل آمد. دوماه و هشت روز جنگ حصار دوام داشت ولى فتح قندهار ميسر نگرديد، پس در زمستان شاه جهان از کابل و اورنگ زيب از قندهار به هند برگشتند. در سال ١٦٥١ ميلادى عوض اورنگ زيب، شهزاده دارا شکوه رقيب او به فتح قندهار مامور شد. او با ٧٠ افسر بزرگ و ٧٠ هزار سوار و پياده و ١٠ هزار تفنگچى و ٦ هزار بيلدار و ٥٠٠ سقاو،٣هزار اشتر، ٦٠٠ فيل، ٤ هزار بان ( تيرهاى آتشى هوائى)، ٥٠٠٠ من باروت ، ٥٠٠ سير سرب ، ٥٤ توپ خورد و بزرگ و ٣٠ هزار گلوله توپ شهر قندهار را در محاصره کشيد. مردم قندهار و مهراب افسر مشهور صفوى کمافى السابق با دلاورى مدافعه نمودند. اين حمله و دفاع پنج ماه طول کشيد، ولى موفقيت نصيب قشون شاه جهان نشد، زيرا شاه جهان قبلاّ براى تقويت و استحکام حصار قلعه قندهار هشتصد هزار روپيه مصرف کرده بود. سرانجام دولت هند از تسخير قندهار براى هميشه مايوس گرديد. اردوى داراشکوه به هند مراجعت کرد و از آن ببعد قندهار بلا منازع و بطور قطع در تحت اشغال دولت صفوى ايران قرار گرفت و در واقع تجزيه و تقسيم کشور در قالب ثابتى در آمد. (٦)
سياست تطميع و تفرقه بينداز همسايگان:
از هنگامى که موضوع تصرف قندهار در برنامه سياسى دولتين هند و ايران مطرح گرديد،هردو دولت صفويه ايران و امپراتوران مغولـى هند براى اشغال شهر قندهار در نزاع افتادند وبارها شاه جهان و عالـمگير براى فتح قندهار لشکر فرستادند. و هريک از دول مزبور تلاش ميکرد تا خوانين و رؤساى قبايل قندهار را به طرفدارى از دولت خود واردکارزار سازند.پوهاند حبيبى مىنويسدکه از دربار دهلـى به شيرخان سدوزائى پسر خضرخان ابدالى لقب شهزاده داده شده بود. در حاليکه دربار صفوى نيز آنان را به لقب ميرزا( شاهزاده) مى شناخت. شيرخان در سال ١١٠٥ هجرى/١٦٩٣م با حکمران صفوى قندهار (محمدزمانخان) در آويخت و قواى صفوى را در بند کوژک نابود کرد. همچنان وى رقيب خاندانى خود يعنى حسين خان پسر مغدود(مودود) را نيز مغلوب و مجبور به مهاجرت به ملتان نمود. در ملتان از طرف عالـمگير، امپراطور مغولى هند به آنها جاگير و اقطاع اعطا گرديد. خود حسينخان درسال ١٠٦٩هجرى/١٦٥٩م دررنگپورهند چشم ازجهان پوشيد واولاده اوشجاع خان درعصراحمدشاه ابدالى وشريف خان در عهد تيمور شاه درانى و مظفرخان رکنالدوله مدتها بحيث ناظمان ملتان مقرر بودند. بعد از شيرخان پسرش سرمستخان و بعد از او پسرش دولتخان (جد احمدشاه درانى) مرزبانان قندهار شناخته ميشدند.
دولتخان ابدالـى که در اين زمان قدرتى بهم رسانده بود، مورد توجه هر دو دولت قرار داشت و هردو دولت براى فتح و حفظ قندهار محتاج به کمک و مددرسانى دولتخان بودند. چنانکه شاه عباس دوم صفوى در نامه ايکه در اوايل ١٠٥٩هجرى/ ١٦٤٩م به دولتخان نوشته بود، وى را ايالت پناه کوتوال قلعه قندهار خوانده و به تفويض حکومت يکى از بزرگترين ولايات ممالک محروسه که در ايران و هندوستان نظير آن نباشد وعده داده بود.(٧)
بدينسان هريک از آن دو دولت رؤساى قبايل افغانى را با اهداى القاب اعزازى و ارسال تحفه و هدايا و وعده هاى مقام و رتبه و جاگيرو تيول و اقطاع ، نسبت بخود تطميع ميکردند. چنانکه سلطان محمد درانی(صاحب تاريخ سلطانى) خود منشور اورنگزيب امپراطور هند را در خانواده سلطان ملخى توخى مطالعه کرده است و اين همان خانواده ايست که از کلات غلزائى تا غزنين سمت خانى مردم اين منطقه را داشتند. همچنان خوانين ابدالى مقيم ارغسان از طرف دولت ايران مورد نوازش وتطميع قرار ميگرفتند، بنابر تصريح تاريخ سلطانى ، حسين خان ابدالى در موضع «ده شيخ -ارغسان» بحيث رئيس قسمتى از مردم ابدالى طرفدار دولت صفوى ايران بود و به همين جهت دولت صفوى ايران براى او، اسپى با زين و لگام مکلل اهداء کرده و او را بلقب «شهزاده» خوانده بود.(٨)
از آنجايى که دولت هاى هند وايران براى تصرف شهر و ايالت قندهار، محتاج همکارى و هميارى قبايل افغانى بودند، ترديدى نيست که براى رسيدن به مقصود خويش، رؤساى قبايل افغانى را از راه دادن رشوه و بخشش و وعده هاى دادن تيول و جاگير(اراضى اهدائى مشروط) و امتيازات ديگر، نسبت به خود متمايل ميساختند و سپس دست به لشکرکشى ميزدند. در اين صورت پلۀ قدرت به نفع هريکى از طرفين رقيب که مى چرخيد، دولت فاتح رؤساى قبايل هوا دار خود را مورد نوازش وحمايت قرار ميداد و قبايل مخالف خود را بوسيله خود قبايل افغانى سرکوب وتحت فشار و مزاحمت تا مرز تبعيد ازسرزمين آبائى شان قرارميداد. واز اين طريق براى ادامه حاکميت خود، دشمنى قومى را در ميان قبايل افغانى ريشه دار مى ساخت. متاسفانه رؤساى قبايل افغانى، وقتى که مورد توجه و نوازش يکى از دول مقتدر ايران يا هند قرار گرفتهاند، ناخود آگاه تيشه بر ريشه خود زدهاند و قبل از همه به تصفيه خاندان و خيل و تبار خويش پرداختهاند. دولتخان سدوزايى نيز همينکه توانست ساحه حاکميت و قدرت خود را تا غزنى و کوه هاى سليمان گسترش دهد، يکطرف با حکمران صفوى قندهار سر مخالفت برداشت و دم از استقلال وخودمختارى (که در جايش کار درخورقدر است) زد و از طرف ديگر حيات سلطان پسر عموى خود را چنان تحت فشار قرار داد که وى مجبور شد از تمام مايملک موروثى خود چشم بپوشد و با برادرش لشکرخان و تقريبأ ششهزار خانواده ابدالـى راهى ملتان گردد.(٩)
دشمن اگر مىکشد به دوست توان گفت
با که توان گفت اينکه دوست مرا کشت
بدون ترديد اگر فضاى همزيستى ميان حيات سلطان و هوادارانش با دولتخان سدوزايى تيره نمىشد و از امتيازات بدست آمده سهم مناسبى براى حيات سلطان پسر عمش نيز در نظر گرفته مىشد و وحدت خاندانى سلامت مىماند، هر آئينه نفوذ و قدرت دولتخان سدوزايى بيش از آنچه که بود، دوام و بقا مىآورد و گرگين غدار نمىتوانست به آن زودى او را از ميان بردارد و با لنتيجه تمام اقوام او را از سرزمين آبايى شان به جاهاى ديگرى تبعيد نمايد.
دولتخان سدوزايى که شايد مهاجرت اجبارى رقباى خاندانى خود را براى خود پيروزى تلقى مىنمود، مست اقتدار و کامرانى خود بود و نفوذ بيگلر بيگى صفوى را محصور به قلعه قندهار کرده بود. لهذا در بار صفوى که از ضعف حکمران خود محمدزمانخان در برابر اقتدار روز افزون دولتخان مطلع شد، زمانخان را از قندهار برطرف و بجاى او مردى سختگير و مستبدى بنام عبداﷲ خان گرجى را به حيث والـى قندهار فرستاد. عبدﷲ خان وقتى به قندهار وارد شد (١٦٩٨م/١١١٠ق) دست تعدى و اخاذى دراز کرد و مردم را بستوه آورد. مردم عريضه يى مبنى بر تظلم از رفتار عبدﷲ خان به دربار صفوى فرستادند. اعوان وى در دربار، شاکيان را افرادى مشکوک قلمداد نمودند و بالنتيجه راه علاج بسته شد. شاکيان به شاه عالم، دومين پسر اورنگ زيب که در آن وقت به حکومت کابل نصب بود رجوع کردند، اما پسر اورنگ زيب نيز به خواهش مردم ترتيب اثر نداد و سر انجام زمينه براى حمله بلوچها به قندهار در ١٧٠٣م آماده گرديد. قبل از حمله بلوچها برقندهار، دولت خان ابدالى که مقر او در شهر صفا بود، نيز عليه حاکميت صفوى به طغيان برخاسته ، والـى را در تنگناى وحشت ناکى قرار داده بود. چون موضوع به اطلاع شاه سلطان حسين رسيد، او به ياد يک فرمانده خون آشام گرجى به نام گرگين افتاد که در سال ١٦٩٩م توانسته بود شورش بلوچها و حمله آنان را بر کرمان سرکوب کند. بنابر اين به گرگين دستور داد تا با نيروى کافى ازکرمان به قصد قندهار حرکت کند. درماه مى ١٧٠٤م=١١١٦ق گرگين با لشکريان خود از کرمان آهنگ قندهار کرد و پس از هفت هفته به قندهار وارد شد(جون ١٧٠٤) گرگين شورش را درهم کوبيد و امنيت را در شهر قندهار تامين نمود.
اکنون گرگين براى بقاى خود در قندهار دو کار عمده در پيش روى داشت. يکى از پا در آوردن دولتخان سدوزايى رئيس قبيله نيرومند ابدالى که ميديد به او به عنوان بيگلر بيگى قندهار اعتنا و تمکين نمىکند و دوم بدام انداختن و احياناً از ميان بردن ميرويس خان، متنفذترين شخصيت قومى که بگفته لکهارت، پنجاه هزار خانواده غلزايى در پشت سر داشت. گرگين براى برآوردن منظور اولـى، ابتدا دست دوستى به سوى ميرويس خان دراز نمود و او را به کلانترى شهر قندهار بنواحت. ميرويس خان نيز که مردى دراک و دورانديش بود، صلاح در نزديکى خود با گرگين ديد و نسبت به گرگين « از خود اطاعت و همکارى و معاضدت نشان مى داد. گرگين او را به علت فطرت پرشور و نفوذ فوقالعادهاش بر غلزايى ها و اتکا به ثروتش، فردى خطرناک مى شناخت».(١٠)
در هر حال گرگين که مردى محيل و حقه باز و دوروئى بود، قبل از بين بردن دولتخان سدوزايى، هرگونه سوء نيت خود را نسبت به ميرويس خان پنهان کرد و توجه اش را براى بر انداختن دولت خان و نابود کردن قبيله اش بکار بست. او راه ها و چاره هاى مختلفى را بکار بست وعده يى از افراد رقيب در ميان عشيره ابدالـى دولتخان دست و پا نمود و از آنها در گرفتارى دولت خان کمک و يارى خواست. متاسفانه اين رقيبان ساده لوح خاندان (عزتخان واتلخان سدوزايى) نمى دانستند که پس از بين رفتن دولتخان، نوبت از بين بردن خودشان هم بدست گرگين فرا مىرسد. آنها در نيمههاى يک شب تاريک گرگين را با سپاه خون آشام او به قلعه دولت خان واقع در شهر صفا (٣٠ ميلـى شرق شهر قندهار) رهنمون شدند. نيروهاى گرگين قلعه را محاصره و دروازه آنرا بشکستند و بداخل قلعه وارد شدند. دولتخان که مرد با جرئتى بود، عوض فرار خود به پيشباز گرگين رفت. گرگين بلادرنگ دولتخان را به قتل آورد و سپس پسرش نظر محمدخان را در زير سرنيزه هايى قشون گرجى سر به نيست نمود. دو پسر ديگر دولتخان، رستم خان و محمــدزمان خان، حين غارت و تاراج قلعه با استفاده از تاريکى شب فرار کردند وخـود را به ارغسان در ميان اقوام خود رساندند. ابداليان ارغسان با اطلاع از اين حادثه فورأ خود را مسلح ساخته و در صدد انتقام از گرگين و سپاه او بر آمدند. گرگين از اين وضع متوهم شده به مصالحه پرداخت و پسر دولت خان، رستم را برياست قبيله برسميت شناخت و براى جلوگيرى از بروز خطرات آينده بوسيله قبيله ابدالـى، محمدزمان خان برادر رستم خان را طور يرغمل (گروگان) بدربار خود خواست واو را فوراً تحت الحفظ به کرمان فرستاد تا طور ير غمل (گروگان) زير نظر باشد. چهارسال بعد گرگين با حيله و نيرنگ رستم خان را نزد خود فرا خواند و او را ابتدا بزندان سپرد و سپس مقتولش ساخت. در عين حال عشاير باقيمانده ابدالـى را مورد فشار و تاخت و تاراج قشون خويش قرار داد و سپس آنها را به ريگستانهاى بى آب و علف شورابک در جنوب قندهار و دشت سوزان بکواى فراه و عده يى را به هرات و برخى را هم به کرمان تبعيد نمود. (١١١٩ ق/ ١٧٠٧م) (١١). سپس گرگين اراضى حاصلخيز ابداليان را به سران قبيله غلجايى بخشيد و از اين طريق خواست تخم نفاق و شقاق و دشمنى را ميان قبايل افغانى بذر و ريشه دارترکند.
بگفته لکهارت، ابداليانى که در اوايل قرن هيجدهم (يعنى در زمان قيام ابداليان برضد دولت صفوى) در هرات و فراه سکونت داشتند، تعدادشان به ٦٠ هزار خانوار مىرسيد. لکهارت، متذکرمى شودکه« غلزائى ها براى نخستين باردر زمان سلطنت شاه عباس اول ( نيمه قرن هفدهم)کسب اهميت نمودند و پس ازآنکه ابدالیها براثرفشار غلزائى ها(وسياست تطميع و تفرقه اندازى دولت صفوى ) ازحوالى قندهار به هرات مجبوربه تغيير محل شدند، قبيله دومين (غلزائى ها) در قندهار و زمينداور قدرت بالنسبه بيشترى کسب کردند، زيرا که غلزائى ها على الرغم ايمان راسخ خود به تسنن، فرمانروائى ايرانيان را بر قندهار برمغولان هند بديده رجحان مينگريستند و دليل آن هم روش آزاد منشانه شاه عباس اول بود.» (١٢)
سياست «تطميع و تفرقه بيانداز» يک بار ديکر در قندهار به ثمر نشست و آن هنگامى بود که نادرافشار قندهار را بعد از يازده ماه محاصره درسال ١٧٣٨ فتح نمود، چون ابداليان هرات وفراه مدتها دررکاب نادر در ايران ومرزهاى آن شمشير زده بودند، نادر افشار براى تحبيب ابداليان وساير رجال افغانى که با او در فتح قندهار سهم گرفته بودند، بعد ازتبعيد خاندان سلطنتى هوتکى ورجال موثر آن خاندان به مازندران و خراسان و بخارا و بلخ وديگرنقاط، دستور داد تمام ابداليان از نيشاپور وسراسر ايران و هرات دوباره به قندهار باز گردند و زمين هاى خوانين غلجايى (که قبلاً توسط حکومت صفوى به خوانين قبيله مذکور داده شده بود)را تصاحب کنند(١٣). طبيعتاً اين اقدام نادرافشار پاداشى بودبراى قبيله ابدالى و پشتيبانى از خودش که در تصرف قندهار صورت گرفته بود، ورنه او پرواى هيچيک ازقبايل افغانيرا نداشت. فقط چيزيکه براى او اهميت داشت استحکام حاکميت او برمناطق متصرفه و تهيه نيرو براى لشکرکشيهاى بعدى او بسوى هند وستان بود.
زمينه سياسى قيام :
پس از تصرف دايمى قندهار بدست دولت صفوى ،غصب اراضى مردم به بهانههاى گونهگون از طرف حکام صفوى در زير نام اوقاف، و گسترش سيستم اقطاع به عمال و حکام و سران نظامى بعنوان مدد معاش، آزادى عمل و خودکامگى حکام درگرفتن مالياتهاى اضافى از روستائيان، واگذارى اراضى فيودالى به نفع موقوفات به بهانه معافيت مالياتى، نفوذ روزافزون روحانيت شيعه در دربار صفوى، و اذيت و آزار مسلمانان سنى از جانب روحانيون شيعه، دست در دست هم داده، عوامل و عللى را تشکيل ميداد که سبب انزجار و تنفر مردم از دستگاه ادارى و مالى دولت صفوى ميشد.
در اواخر عهد شاه سليمان صفوى انفلاسيون چنان غالب گشت که براى بالا بردن ارزش سکه از مردم ماليات سال بعد را با زور وصول ميکردند، ولى در سال بعد هم آنرا مجرا نميدادند. اين تشتت و پراکندگى اقتصادى و سياسى. حس وطنپرستى دهقانان ايرانى را ضعيف ميکرد، شهامت قسطنطنيه را نسبت به ايران مهميز ميزد، برجرأت دهلى و احفاد بابر ميافزود، بر حملات ازبکهاى شيبانى شدت مى بخشيد. وحس استقلالطلبى و قيام را برعليه دستگاه صفوى تحريک نمود. درزمان کوتاه شاه صفى (١٦٣٩-١٦٤٢) نه تنها قندهار از دست دولت صفوى بوسيله ازبکان خارج گرديد، بلکه همدان و بغداد نيز بوسيله ترکان عثمانى از چنگ صفويان خارج گرديد. با بروى کار آمدن شاه سلطان حسين صفوى، شيرازه سيستم صفوى بحدى از هم پاشيد که ديگر اميدى براى استحکام آن رژيم باقى نماند.(١٤)
بگفته کروسنيسکى کشيش لهستانى : «شاه سلطان حسين روزگار خود رابيشتر درحرمسراى شاهى سپرى ميکرد و زمانى که از آن بيرون مى آمد، جز ضرر از او صادر نمى شد.»(١٥)
بگفته غبار« درعهد شاه سلطان حسين مرکزيت دولتى ضعيف شد و وزراء و افسران رقيب، روحانيون ، خواجه سرايان و فال بينان در دربار مشغول مجادله با همديگربودند، فيودال هاى مقتدر محلى در ولايات مربوطه شکل خود مختارى و نيمه خود مختارى بخود گرفتندو از تاديه ماليات بدولت مرکزى فرار ميکردند، چون خزانه دولت کسر ميداشت، دولت هم عوض معاش بمامورين زمين ميداد. اين زمين ها که موروثى نى، بلکه مؤقتى بود،صاحب آن را واميداشت که منافع آنى رادر نظر گرفته و تا جائى که ممکن بوداز زمين و زارع بدوشد و از اداى ماليات دولتى سر باز زند. همچنين اراضى وسيع وقفى بدون اداى ماليات در دست روحانيون و مزارات مذهبى بود. قشون از نرسيدن معاش و مردم از جورحکام و فيودال متنفر و نالان بودند. و اين زمينه سقوط دولت مرکزى را فراهم ميساخت. ملت ايران در زير چنين اداره فاسدو نالايق شاکى و نالان بودندو در جاهاى دور تراز مرکز ميتوانستندبرضد دولت قيام کنند.(١٦)
در طول پانزده سال سلطنت شاه سلطان حسين، دست کم ده شورش پياپى در کشور از نفس افتاده صفوى روى داد که مسئوليت همه آنها در درجه اول با کارگردانان روحانيت شيعه بودکه طبق معمول جز مصالح کوتاه مدت خودشان به هيچ چيزديگرى نمى انديشيدند. «قيام افغانهاى قندهار عليه دولت مرکزى دوران شاه سلطان حسين ، تنها قيام اين دوران نبود، بلکه حلقه آخرين از زنجيره اى از شورشهاى متعدد ديگر در گوشه و کنار کشوربزرگ صفوى بود که هرچند انگيزه هاى مختلف اقتصادى و اجتماعى و سياسى داشتند، ولى سختگيريهاى مذهبى روحانيت شيعه که شاه در اين دوره بطور دربست در اختيار آن بود، و فشارهايى که به اقليت هاى مذهبى ديگر واردميشد باعث ميشد که درجه اول به همه شورشها رنگ مذهبى زده شود.» (١٧)
درسال ١٦٩٩م قبايل بلوچ کرمان رامورد تاخت وتاز قرار دادند. دوسال بعد يعنى درسال ١٧٠١م در ولايت قندهار نيز شورش و اضطراب بوقوع پيوست.
مرحوم فرهنگ عامل اصلى اين شورش را بغاوت دولتخان سدوزايى يکى از فئودالهاى قندهار دانسته مى نگارد که: «شاه حسين آخرين پادشاه سلسله صفوى که در سال ١٦٩٤ بر تخت سلطنت اصفهان جلوس نمود، مردى ضعيفالنفس، خرافاتى و بىاراده بود. ارکان دربار او با يکديگر رقابت مىورزيدند و در اثر دسايس ايشان اداره دولت در مرکز و ولايات ضعيف گرديد. دولتخان سدوزايى کلانتر قبيله ابدالى که از احفاد سدوخان (يکى از برزگان آن قبيله) با اتکاء بر نفوذ قومى از اطاعت والى صفوى در قندهار سر باز زد و اوضاع در آن منطقه مختل گرديد. دربار اصفهان تصميم گرفت تا براى سرکوبى دولتخان حکمران سختگير و با انضباطى در قندهار تعيين نمايد و يک نفر گرجى نومسلمان را بنام کئورگى و ختنک که به خشونت اخلاق و قساوت قلب معروف بود براى اينکار انتخاب نمود. کئورگى که در نزد افغانها بنام گرگين شهرت يافت در سال ١٧٠٤ با لقب شاهنوازخان و عنوان بيگلربيگى يا حاکم اعلى با يکدسته قوا مرکب از گرجى و قزلباش به قندهار آمد و در صدد آن شد که به نفوذ خانها و اميران محلى خاتمه داده اداره مستقيم مرکز را در قندهار قايم نمايد. اما چون در عين حال مرد محتال بود در مرحله نخست با سران ابدالى رقيب دولتخان طرح دوستى ريخت و اميرخان هوتک معروف به ميرويس را از سران غلجايى مورد التفات قرار داد.(١٨)
چنانکه اشاره شد سربازان گرگين که بطور کلى از هموطنان گرجى او بودند، بعنوان قشون فاتح، ظلم و ستم بسيار در حق مردم قندهار روا ميداشتند و بروايت (دپشتنو تاريخ) از دست ايشان نه ريش سفيد و نه جوان و نه مرد و نه زن هيچيک روز خوش نداشت..(١٩) از اين لحاظ هر روز بر تعداد اشخاص ناراضى از اوضاع و سلطه صفوى افزوده ميشد. در جمله اين ناراضيان شخص دورانديش و دراکى هم بنام ميرويس خان وجود داشت که با هوشيارى و درايت خاص زمينه يک قيام عمومى را آماده ميگرد .
درايت ميروس خان براى قيام قندهار :
ميرويس خان(۱۶۷۳- ۱۷۱۵م) پسر شاه عالمخان (يکى از خانهاى قبيله هوتکى غلجائى) از نزديک شاهد ظلم و استبداد و تبعيض حکومت خارجى نسبت به هموطنانش بود. و هم از راه تجارت درک مينمود که چگونه عايدات سرشار مالالتجاره قندهار در جيب بيگانه مىريزد. همينگونه او ميديد که بايستى ٣٠ هزار عسکر خارجى را مردم از دست مزد خود تغذيه و براى سرکوبى خود تقويت نمايند و علاوتاً بار تکبر و تبعيض حکام ايرانى را با ذلّت اسارت و عدم مساوات بکشند. لهذا در پى آن شد تا با وحدت قواى متشتت و پراکنده قوم، تسلط خارجى را منهدم و ملت را از زنجير اسارت بيگانه نجات بخشد. براى انجام يک چنين وظيفه بزرگ شهرت عمومى، وجاهت عمومى و اعتماد عمومى لازم بود. خانهاى قبايل قبلا او را ميشناختند و در رديف خود ميدانستند. مردم شهرى نيز روش شريفانه و خيرخواهانه او را بچشم سر ديده بودند و به او اعتماد داشتند. چيزيکه باقيمانده بود، آزادى عمل بود، و اين در برابر مراقبت يک حکومت نظامى ميسر نبود. پس ميرويس خان با دشمن از در دوستى داخل شد و گرگين را با صحبت و مشورت و خدمت در راه جمعآورى ماليات از قبايل سرکش و نظم امور ادارى بخود جلب و متکى ساخت تا جايى که گرگين ميرويس هوتکى را به سبب لياقت و کفايتش به کلانترى شهر قندهار برگزيد و اين رتبه در آن زمان وظايف رياست بلديه و انتظام شهرى را در برميگرفت. ميرويس خان در داخل اين وظيفه اعتماد مردم را حاصل نمود و در جمهور امور بين مردم و حکومت وسيط قرار گرفت و در عين حال با خانهاى قبايل ارتباط صميمى و غم شريکى خود را حفظ نمود، خصوصاً که او داماد ابدالىها بوده و طرف تنفر ايشان نبود.
اما مردم که از ظلم و تجاوز حکومت بجان رسيده بودند در صدد چارهجوئى برآمدند و به ميرويس خان رجوع کردند. ميرويسخان نوشتهاى به عنوان شاه حسين صفوى ترتيب داد که در آن از مظالم گرگين دادخواهى شده بود، اين نوشته باامضاى ميرويس و روشناسان شهر بدربار اصفهان توسط اشخاص امين قوم فرستاده شد به اميد آنکه دست گرگين و قشون او از گريبان مردم بدور ساخته شود، ولى دربار فاسد شده صفوى مجال رسيدگى به چنين شکايتها را نداشت. گرگين نيز از اين اقدام توسط برادرخود که سمت ديوان بيگى در دربارصفوى داشت آگاه شد و ميرويس خان را از کلانترى شهر عزل و با عدهيى از امضاء کنندگان شکايت نامه تحت الحفظ بدربار ايران فرستاد و بدشمنى با دولت ايران معرفى کرد(١٧٠٧). بنابر روايتى دولت صفوى نيز ميرويس خان وهمراهانش را در نزديک دربار به زندان سپرد.(٢٠)
ميرويس خان درهمان سال(١٧٠٧م) مکتوب ديگرى عنوانى شهزاده هند، پسر اورنگ زيب(٢١) که حکمران کابل بود، فرستاده ودرآن نوشته بودکه : تصميم دارند عليه شاه پارس قيام کنند، پس از شهزاده خواهش ميکنيم تاحقيقت حال مارا در پيشگاه معظم ترين شاه هندتقديم وروشن نمايند.» (٢٢)
ميرويس خان در مدت حبس خود در اصفهان، بزودى به ضعف نفس وسستى عقل شاه که بازيچه دست خواجه سراها وملاها شده بود، پى برد. بنابرين او تدابيرى بکار بست و خودش را از اتهام گرگين تبرئه و رهاساخت. همچنين اوماهيت اداره دولت را دقيقاً مطالعه و درک نمود که دربار دچار فساد گرديده، پادشاه مردى بى کفايت و مامورين دربار مغرض ونالايق اند. رجال و افسران کارى رانده شده و جاى آنان را مردمان بيکاره و رشوه خوار و خرافاتى گرفته است . امور اداره پراکنده وشاه به خواندن اوراد و ادعيه و تعويذ و ديدن فال و جفر و صحبت با خواجه سرايان حرم مشغول است و مردم ايران در زير بار کمرشکن ماليات ها و عوارض گونه گون و مظالم عمال دولت و خان وملا بجان رسيده است . ميرويس خان متيقن شد که حصول آزادى از چنين دستگاهى فاسد آسان است، ولى وحدت نظر مردم افغانستان شرط نخسيتين اقدام است، در حالى که رهبرى مردم در دست اقتدارخان هاى محلى و ملاهاست ، اين خان ها قسماً سازش کار با حکام صفوى و قسماً مشغول رقابت و زد وخورد با يک ديگراند. و ملا ها نيز مردم را از کشيدن شمشير بروى برادران اسلامى تخدير و تخويف مينمايند.(٢٣)
درمورد وجاهت ملى و درايت ميرويس خان، کروسينسکى، کشيش لهستانى که هنگام تبعيد ميرويس به اصفهان و نيزهنگام محاصره اصفهان ازجانب افغانها در١٧٢٢م، درآن شهرحضور داشته وچشم ديدهاى خود را طى رساله اى نگاشته است، درموردميرويس خان نوشته است: « ميرويس خان درميان طوايف افغان به غايت معتبر وعزيز و مکرم بود وافاغنه به اوکمال اطاعت وانقيادداشتند. غرورى بى نهايت داشت ومردى مدبر وعاقل وکاردان وکاربين وکارگزار بود و بسبب اطاعتى که افاغنه به اوداشتند، زايدالوصف مغرورشده با اهالى هندوستان علاقه تمام داشت. بامايه بسيار براى اندوختن مال ومنال ،سفرها ميکرد و سودها ديده بود و ثروتى بى نهايت جمع کرده ،گرگين خان … ازفرط طمع به فکر اخذ مال وهتک حرمت و اجلال او افتاده ، او را به حضور خود طلبيده، اکرام واستمالت ونوازش ها نمود و ازخود مطمئن وخاطر جمع ساخت و به بهانه اينکه تومردى مدبر و عاقل وکاردان وکارگزار هستى، تو را به جهت تمشيت بعضى امور معظمه خود بايد به اصفهان بفرستم ووعده هاى نيکو داد و ابواب اميدوارى تمام برروى اوکشاد.» (٢٤)
در کتاب «سقوط اصفهان بروايت کروسينسکى» درمورد ميرويس خان ميخوانيم که « ميرويس که کلان ترقندهار بود، بخاطر حسن سلوک خود درميان اهالى قندهار، به مردى مجرب تبديل شده بود، در نظر گرکين خان مردى خطرناک جلوه کرد و حاکم ولايت برآن شدکه او را از قندهار دورکند. گرگين خان در گزارش خودبه شاه از سوء ظن خود نسبت به ميرويس سخن گفت و پيشنهاد کردکه او را به اصفهان تبعيدکند. … ميرويس مظنون که مى بايست در اصفهان تحت نظر باشد، براثرتدبيرخودتوانست نه تنها در دربارراه پيدا کند، بلکه بگفته کروسينسکى به محرم راز وزيران وبزرگان تختگاه تبديل شودو پيوسته در پذيرائى هاى آنان حاضرباشد. تبعيد اجبارى ميرويس به اصفهان و اقامت در درباربراى او که مردى زيرک بودو سوداى بزرگى درسر مى پخت، فرصت گرانبهايى بود تا اوضاع دربارايران را زيرنظر داشته باشد.او درزمان اقامت در دربار بويژه «مخالفت ها و کينه هاى دوفرقه» از درباريان و کارگزاران نسبت بيک ديگر را از نزديک مورد بررسى قرار داد و به گفته «دوسرسو» کشيش فرانسوى « به محض اطلاع پيداکردن از دسته بنديهاى ميان درباريان ، تصميم گرفت تا با نفوذ در ميان آنان از هر دو طرف استفاده کند و راه خـود را با چنان مهارتى هموار کردکه هيچيک از طرفين نتوانستند نسبت به او سوء ظنى پيدا کنند.» (٢٥) پس ميرويس با درايت و فراست خود توانست نظر اعتماداوله (صدراعظم) وديوان بيگى که برادر گرگين بود بخودجلب وشاه حسين را نسبت به گرگين بدبين سازد و بگفته کروسينسکى چون « مردى فرزانه بود، نشيب وفرازکار خود رابه نظرتامل وتفکرملاحظه کرد» در نتيجه اين درايت، شاه صفوى نه تنها ميرويسخان را از قيد اسارت آزاد نمود، بلکه بدو اجازه داد تا دوباره به قندهار برگردد.
اماميرويس خان قبل از آمدن به قندهار براى اداى فريضه حج به مکه رفت. سفر ميرويسخان بمکه، از لحاظ پى آمدهاى خود نقطه عطفى بس مهم براى قيام مردم قندهار بشمار مى آيد. شايد ميرويسخان به اين انديشه شده بود تا به قيام مردم قندهار صبغه مذهبى بدهد، زيرا تنها انگيزه دينى قيام ميتوانست اتحادميان همه اقوام افغان را بوجود آورد وبه اطاعت بى چون و چرا از رهبرى وادار نمايد. پس ميرويس خان درين سفربا اشخاص وارد در مسايل دينى صحبتهايى نمود و به قول کروسنيسکى به آنها گفت:
«ازمدتيست که پادشاهان عجم بر مامسلط شده اندومارعيت ايشان شده ايم. تعدى بى حدودى و بيحسابى بماميکنند والحال حاکمى، جاهل، نادان وبى ايمان با لشکرى که ايشان نيزظالم ودست نارس اند، برماگماشته، مارا به انواع بلا ومصائب مبتلاداشته وآنها را محافظ ناميده وبه ماتعيين کرده اند که بچندين امور خلاف شرع مرتکب ميشوند. جور وجفا ميکنند ودست بعرض وناموس ما دراز مى دارند. وهيچگونه ترحم وفتوت برما روا نميدارند. و اولاد مارا بطريق غصب وسرقت از ما ربوده بگرجستان ميفرستند و درآنجاميفروشند وزنان مارا جبراْ وقهراْ تزويج ميکنند. اگرما را غيرت دين دست دهد، آياشرعاْجايزاست که ماشمشير برروى آنها بکشيم وهرجا که آنها را ببينيم بکشيم وياصف بسته با ايشان مقاتله کنيم؟ واگرمحاربه کنيم اطلاق لفظ ومعنى جهاد برمارواست وآيا مقتول ما درراه خدا شهيداست؟ ودراينصورت هرگاه غلبه ازماباشد، عرض (ناموس) ايشان وخون ايشان را اگربفروشيم برماحلال است ؟… فتواى آنرا با اقلام حقايق ارتسام قلمى فرمائيد تا تکليف خودبدانيم.»(٢٦) با اين گونه دلايل ميرويسخان از علماى مذهبى مکه بنام مردم مسلمان افغانستان کتباً استفتا بعمل آورد و فتواى دلخواه بگرفت. در زمان شاه عباس نيز علماى مکه فتوايى مبنى برجواز قيام به سيف عليه رافضيان صادرکرده بودند. در آن فتواى علماى حجاز آمده بودکه: « اگرمسلمانى يک مسيحى محارب را بکشد، يک ثواب کرده است، اما کسى که يک ايرانى( شيعه) را بکشد، ثوابى کرده است که اجر آن هفتاد بار بيشتر است.»((٢٧)
غبار مدعى است که ميرويس خان، در اين استفتا که هدفش تحريک مردم از نظر مذهب بر ضد استيلاگران بود، اين دو ماده را گنجانيده بود: «اول اگر در اداى فرايض مذهبى يک ملت مسلمان از طرف حکومت اختلالى وارد شود، آيا اين ملت شرعاً حق آنرا دارد که خود را با شمشير از تسلط چنين حکومتى آزاد سازد؟ دوم اگر خانهاى قوم از مردم براى يک پادشاه ظالم بيعت گرفته باشند، آيا مردم حق دارند که چنين بيعتى را شرعاً فسخ و باطل نمايند؟ علماى دينى مکه و مدينه در برابر اين هر دو سئوال، فتوا و جواب مثبت و قاطع نوشتند.»(٢٨)
گرفتن فتوا مقارن ايامى بود که در ولايت شماخى اهل تسنن برضد اهل شيعه دست بشورش زده بودند وبا قتل عام اهل تشيع ، به هوادارى دولت عثمانى شعار ميدادند و ترکيه چشم طمع به تصرف آن ولايت داشت و مردم را برضد دولت صفوى حمايت ميکرد. به هرحال فتواى علماى دينى مکه بدست مردى داده شد که به قول راهب فرانسوى دوسر سو « به تنهايى هوشمندتر از همه وزيران دربار ايران بود.» (٢٩)
ميرويس خان با اين سند قوى مذهبى ابتدا به اصفهان برگشت و شاه سلطان حسين و وزراء او را ملاقات نمود. مخالفين گرگين در دربار نيز خطر او را به شاه گوشزد نمودند که ميرويس مردى است که توانايى مقابله با او را دارد و شاه نيز براى تقويت ميرويس خان در رويا رويى با نماينده خويش مجدداً فرمان کلانترى شهر قندهار را علىالرغم ميل گرگين بنام وى صادرکردو با بخشيدن خلعت از او تکريم نمود .ميرويس در طول راه قندهار هرجا قبيله و خان و ملاى بانفوذى ديد، فرود آمد و صحبت کرد و از فساد دربار ايران و لزوم اقدام براى تحصيل آزادى سخن راند و فتواى علماى مکه را به حيث سند معتبر دينى به ايشان نشان داد. ميرويس خان اتحاد قبايل و ملا و روحانى را توصيه ميکرد و همه را منتظر روز قيام عمومى در قندهار ميساخت. مردم سيستان وفراه و هلمند تا خود قندهار که در مسير حرکت او بودند، از هرقوم و هر طايفه ايکه بودندهمه او را در اين نيت تائيد کردند.(٣٠) ميرويس خان درسال ١٧٠٩ميلادى باشکوه و جلال وارد قندهارشد و با هوشمندى روابط خود را با گرگين بوسيله نامه ها وپيامهايى که از هواداران او در دربار صفوى از جمله از برادر او (که در دربار منصب ديوان بيگى داشت) حسنه ساخت.
جرگه ملى قندهار و آغاز قيام:
وقتيکه ميرويسخان به قندهار رسيد، با گرگين ظاهراً مدارا مىنمود و باطناً با روساى قبايل اعم از ابدالى و غلجائى و غيره در داخل و خارج شهر قندهار مشغول مشوره و طرح يک قيام بود. نخستين جرگه ميرويس با رؤساى اقوام در کوکران(شش ميلى غرب شهرقندهار) صورت گرفت و در آن از اوضاع و احوال دربار صفوى سخن گفت واز سفر حج وملاقات با علماى حجاز و اجازه علماى دينى مکه براى قيام برضد حکومت ظلم و استبداد مذهبى صفوى توضيحات داد و خواستاراتحاد مردم در اقدامات بعدى گرديد و از ايشان تعهدگرفت.(٣١) پس از اين جرگه بود که گرگين به ميرويس پيغام ميفرستد مبنى براينکه دخترش را براى گرگين عروس کند، ميرويسخان که طرح از ميان بردن گرکين را روى دست داشت ، تلخابه اين خواست شرم آور گرگين را چون زهر تحمل کرد و عجالتا” کنيزک خود را بجاى دخترخودبحرم گرگين فرستاد.(٣٢)
ازآن پس ميرويس بر فعاليتهايش ميافزايد و بالاخره در جرگه ملى موضع «مانجه» (٢٠ ميلى شمال شرقى شهر قندهار) فتواى علماى دينى مکه را براى سران ملى که در جرگه حضوريافته بودندعلنى ساخت و توضيح داد که قيام برضد گرگين و دار و دسته اش توجيه شرعى دارد. دراين جرگه رؤسا و خوانين ذيل اشتراک داشتند: سيدالخان ناصرى، بابوجان بابى، بهادرخان، پيرمحمد مياجى هوتک، يوسفخان هوتک، عزيز خان نورزايى، گلخان بابر، نورخان بريچ ، نصروخان الکوزايى ، يحيى خان برادر ميرويس، محمد خان برادر زاده او، يونس خان کاکروبرخى ديگر.(٣٣)
پس از گفتگوى طولانى اعضاى جرگه،با سوگند بر قرآن قرار قطعى اتخاذ کردند که گرگين با قشون وى يکجا معدوم گردند و حکومت آزاد ملى تشکيل گردد. در اين جرگه وظايف رهبران و قبايل متعلقهشان تعيين شد تا براى حفظ آزادى و مقابله با هرگونه پيشآمد نظامى دولت صفوى آماده گردند. مساعى دوامدار و قابليت و ابتکار ميرويس سبب شد که اين جرگه با خوشى، رهبرى ميرويس را در سر قواى ملى بپذيرند . بقول غبار: خصوصيت بارز اين جرگه تاريخى آن بود که بر عکس سابق رؤساى قبايل ابدالى و غلجائى و تاجيک و هزاره و بلوچ و غيره بشمول ملاهاى متنفذ، به حيث يک قوه واحد ملى متشکل گرديد.از جمله مقررات جرگه يکى اين بود که چون سپاه صفوى در داخل شهر قندهار بسيار است بايستى اسبابى فراهم آيد تا تقليل يابد. براى حصول اين مقصد توسط يکى از روساى بلوچ مردم تيرينآباد از تاديه ماليات به گرگين به شکل قطعى انکار ورزيده شد. از طرف ديگر ميرويسخان تحريک نمود تا گرگين قطعات نظامى را براى سرکوبى بلوچها و اخذ ماليات تيرينآباد سوق نمايد. همچنان کاکرىها متعاقباً در ارغسان از دادن ماليات انکار ورزيدند. و گرگين در راس سه هزار سپاهى براى گوشمالى مردم ياغى و اخذ ماليات از شهر خارج شد. و به ميرويسخان دستور داد تا از عقب او با نيروهاى قومى به او بپيوندد. ميرويسخان با نيروهاى ملى بسرعت خود را به ارغسان رسانيدند و گرگين را براى مهمانى شب در منزل «ده شيخ ارغسان» در باغى پذيره شدند. در نيمه شب ميرويسخان با مردان شجاع و انتقامجوى شمشير در دشمن نهادو چنان کشتارنمودند که يکنفر هم از دشمن نتوانست جان بسلامت ببرد. بلافاصله ميرويس سه هزار اسپ و سلاح دشمن را برداشته رو به جانب شهر تاختند. محافظين نظامى شهر به تصور ورود گرگين اشتباهاً در گشودند، زيرا ميرويسخان شخصاً لباس گرگين و بقيه همراهانش نيز لباس اطرافيان گرگين را پوشيده بودند. ميرويسخان ابتدا محافظين گرجى را نابود کرد و به جاى آنها محافظين خود را قرار داد تامانع ورود احتمالى افراد گرگين که در خارج شهر بودند، بشوند. تا فردا از تمام اردوى صفوى و گرجى يکنفر زنده نمانده بود و در روشنى روز براى نخستين بار انهدام قطعى دشمن از طرف ميرويس خان بمردم اعلام شد (١٧٠٩م=١١٢١هق).(٣٤)
ميرويس خان، مدافع آزادى و استقلال:
ميرويس خان که موقعيت خطرناک خود را در ميان دوامپراتورى درک ميکرد، بزرگان وسران قندهار را به مشوره و جرگه فراخواند و پس از آنکه موقف سياسى ملت افغان را در بين دو دولت شرقى وغربى با اردوهاى منظم شان نشان داد خاطر نشان نمود که : اگر بامن متفق باشيد ومرا يارى کنيد، همواره پرچم آزادى وحريت را بلندخواهيم داشت ونخواهيم گذاشت که باز ربقه غلامى اجانب بگردن ما افتد. کسيکه آزادى را دوست ندارد وغلامى بيگانه رامى پسندد مارا با او ربطى ومودتى نيست و ميتواند بجاى برود که شاه ظالمى بر او حکم راند.(٣٥)
اين سخنان ميرويسخان تا اعماق جان و دل مردم آزادى دوست قندهار نفوذ کرد و همگى او را همچنان برياست قوم پذيرا شدند. پس ازآن ميرويس خان مکتوبى عنوانى شاه ايران براى اغفال دولت صفوى فرستادومکتوب ديگرى به منظورجلب کمک عنوانى امپراتور هندفرستاد. درمکتوبى که عنوانى شاه ايران نوشته شده،بقول کروسينسکى آمده بودکه : « افاغنه ازبد سلوکى گرگين خان به تنگ آمده او را با گرجيان بقتل آوردندو مرا کشان کشان برده به قندهار رسانيدندوعصيان وطغيان ظاهر ساختند، اکنون پادشاه اگردرصدد انتقتقام برايد و لشکر به اين ديار فرستد، لشکرافغان برسرپااست، گاه باشدکه از دل وجان به مقاتله ومقابله اقدام نمايند وخدا ناکرده ظفر يابند ويا عاجز شده ملک قندهار را به پادشاه هندوستان دهند، آنزمان چاره اين کار دشوارگردد. اين بنده چنين صلاح ميداندکه فرستادن لشکر را مدتى موقوف نمايند وتا اين بنده که از ارادت کيشان است، آتش فتنه افاغنه رابه آب تسکين فرو نشانم.»(٣٦)و درنامه عنوانى شاه هند آمده بود که : مردم قندهاربرضدسلطه صفوى قيام کرده اند، واستقلال خودرا بدست آورده اند، هرگاه پادشاه ايران برضد مردم قندهار لشکر فرستد وما مجبور شويم که از دولت شما مدد بخواهيم آيا پادشاه هند مارا کمک خواهد کردياخير؟ پادشاه هند فرستاده ميرويس خان را مرضى المرام برگردانيد.(٣٧) ظاهراً دولت مغوليه هند استقلال قندهار را برسميت شناخت ، مگر درخفا بدربار صفوى پيغام فرستاد که جلواين حادثه را بگيرد تا نشودکه آتش قيام پشتونها دامن هند را بگيرد وخاطره عظمت پارينه غوريها وخلجيها وسوريها ولوديها درخاطرآنها زنده نگردد.(٣٨)
ميرويسخان با بدست گرفتن قدرت، عوض آنکه خود را پادشاه اعلان کند و حسادت و رقابتخانها را نسبت بخود تحريک نمايد، خودش را بحيث رئيس قوم و مساوى الحقوق با ساير روساى محلى معرفى کرد. بدينگونه ميرويسخان توانست تمام خانها ورؤساى اقوام را درگرد مفکوره طرد دشمن خارجى و حصول استقلال ملى تا آخر متحد و متفق نگهدارد. وقتيکه خبر اين قيام بدربار اصفهان رسيد، شاه حسين صفوى يک نفر نماينده خود را به قندهار فرستاد تا با وعظ و نصيحت و احياناً تهديد و تخويف، ميرويسخان را از ادعاى استقلال منصرف سازد. امّا ميرويسخان نماينده دربار صفوى را زندانى ساخت. سيدجمال الدين افغان در« تتمه البيان فى التاريخ افغان» مينويسدکه دربارصفوى نماينده خود محمدجامى خان رابه قندهار نزد ميرويس خان فرستاد واو به مجرد ورود به قندهار ازعظمت دولت ايران وقدرت شاه براى ترسانيدن مخالفين بيانات مينمود. ميرويس خان درجوابش اظهارداشت: « آياگمان ميکنيد که عقل وحکمت جزدرکله هاى صاحبان تنعم ، دردماغ رجال کوهستان افغانستان پيدا نخواهد شد؟ اگردرقدرت شاه شماطاقت سرزنش وسرکوبى ما مى بود،حاجت به فرستادن شما نبودکه چنين سخنان بى معنايى را بيان ميکرديد» بعد از آن ميرويس خان با اکراه روبه محافظين خودکرده گفت: اورا حبس کنيد.» (٣٩)
شاه صفوى به مشوره درباريان ترسو ايلچى ديگرى را به قندهار فرستاد. اين نماينده دومى محمدخان بلوچ والى هرات بود که با شخص ميرويس خان در سفرحج دوست شده بود. ميرويس خان به اين نماينده دومى گفت:« خداى را سپاس بجاى آرکه حق مصاحبت تو مانعست و الا بايد چون ديگران پاداش ميديدى، آزادکان کوهساربقيد بندگى باز نيفتند، شيران شرزه زنجير گيسخته اند وشمشيرهاى آخته دوباره درنيام نيايند.»(٤٠) وافزود اگرحرمت دوستى درميان نبود، شمارا نيز به زندان ميفرستادم، اما از شما به عنوان مهمان پذيرائى ميکنم. نماينده دومى نيز تحت نظر گرفته شد و مانع بازگشت او به هرات يا به دربار صفوى ايران شد. و بدينسان در اين مدت ترتيبات کافى براى مقابله با قواى ايران گرفته شد.بعد از آنکه خبرگرفتارى نماينده دومى به اصفهان رسيد، وزراى آن دولت درک نمودند که ميرويسخان را نمىتوان با وعده و وعيد يا تهديد از عزمش منصرف ساخت، پس به اعزام قواء به قندهار تصميم گرفتند. امابجاى آنکه ازمرکز نيروئى به قندهارسوق گردد، به قشون ايرانى مقيم هرات دستور داده شد تا براى گوشمالى ميرويسخان جانب قندهار حرکت نمايد. ميرويسخان با پنج هزار نيروى ملى آماده مقابله با قواء صفوى شد. در نبردى که ميان آنها واقع گرديد ميرويسخان بر دشمن غالب آمد و قشون صفوى مجبور به عقبنشينى گرديد و به هرات بازگشت (١٧١٠م) .(٤١)
در هژده ماه آينده چهار لشکر کشى ناکام از سوى اصفهان بر قندهار اجرا شد که جز تلفات فراوان مهاجمين نتيجه يى براى دولت صفوى در برنداشت. وآخرين آن محمدخان حکمران تبريز بود که در رأس پنج هزار نيروى رزمى ايران با رزمندگان قندهارى درآويختند. گويند ميرويس خان صرف پنجصد سوار افغانى را به مقابله فرستاد و در نتيجه در حدود هزار تن از نيروهاى دشمن کشته ويا زخمى گرديدند وبقيه راه فرار در پيش گرفتند وخود حکمران باسه پسرش دستگيرشد.(٤٢)
سرانجام دولت صفوى خسروخان برادر زاده گرگين را براى فتح قندهار با سپاهى ٢٥٠٠٠ نفرى فرستاد(١٧١٠). لکهارت مىنويسد که اين قشون درنوامبر١٧١٠ به فراه رسيد و تا تابستان ١٧١١م در آنجا معطل ماند. در اين وقت يکدسته قواى ابدالى نيز از هرات به فراه رسيد و هر دو بسوى قندهار حرکت کردند.(٤٣) قواى ميرويس خان که مرکب از غلجائىها و بلوچها بودند تحت فرماندهى داؤد خان پدرمولف «پته خزانه» بمقابل خسروخان بسوى فراه شتافت. اماچون تعداد سپاه خسرو خان بسيار بود، نيروهاى ميرويس خان عقب نشستند ودر کنار رودخانه هيلمند در محل گرشک در انتظار ورود دشمن سنگرگرفتند. در اينجا قواى ميرويس خان بارى چنان از خود رشادت نشان دادند که سبب شکست لشکر خسروخان گرديد، اما خسرو مجدداً نيروهايش را سروسامان داد و اين بار غلجائىها شکست خوردند و قندهار به محاصره نيروهاى صفوى در آمد(١١٢٣ق =١٧١٢م). ليکن اين پيروزى دوامدار نبود، زيرا مردم شهر با رشادت از آن دفاع ميکردند و از بيرون شهر، ميرويس خان مردم تيرين وبلوچ و پشين را برضد دشمن تحريک نموده با يک نيروى شانزده هزارنفرى بردشمن حمله آورد. بدينسان بزودى قندهاراز تصرف سپاه بيگانه بيرون شد وکيخسروخان با ٢٥هزار سپاه خود همگى از دم تيغ شورشيان قندهارى درگذشتند و بقول جان ملکم از ٢٥هزار قشون متجاوز صفوى فقط ٥٠٠ تا ٧٠٠ نفر جان بسلامت بردند وبقيه همه بقتل رسيدند.(٤٤)
پس از استقلال قندهار توسط ميرويس خان، شاه سلطان حسين با همه حرمسرا و خدم وحشم خودکه شمار آنان به ٦٠ هزار تن بالغ ميشد، به زيارت مشهد رفت و دراين سفر مبلغ هنگفتى خرچ کرد که به قول کشيش فرانسه اى دوسرسو «اگر نصف مبلغى که دراين سفر خرج شد، درلشکرکشى قندهارصرف ميکرد، قندهار دوباره به تصرف دولت صفوى قرار ميگرفت.»(٤٥) در رابطه به اشتراک قواى ابدالى با سپاه ايرانى غبار بر آنست که خسرو سپهسالار ايران که مامور تسخير قندهار شده بود در وقت عبور از کرمان، زمانخان پسر دولتخان ابدالى را که نزد ايرانىها در کرمان يرغمل و نظربند بود، رها ساخته به حيث رئيس ابدالىهاى قندهار مقرر و قبول نموده، با خود آورد و او را واداشت که در اين محاربه و محاصره با قسمتى از ابدالى هاى مربوط خود برضد غلجائىهاى قندهار به جنگ شرکت کند. اما ابدالى هاى قندهار قبلاً، بعد از اعلان استقلال قندهار توسط ميرويس، عبداللهخان پسر حيات سلطان ابدالى را که از طرف پدر زمانخان به هجرت در ملتان مجبور شده بود، به قندهار خواسته و او را به رياست قبايل ابدالى گماشته بودند و در اين فرصت عبداللهخان به حيث رئيس تمام ابدالىها در قندهار موجود و با ميرويسخان و قبايل غلجائى با مصالحت و موافقت به سر مىبرد، پس زمانخان ناچار بود که با اتباع خود طرف خسروخان وايران را التزام کند. اما زمانخان مصالح ملى را بر منافع شخصى ترجيح داد و به عبدالله خان رقيب قبيلوى خود پيوست. خسرو که از ابداليها بکلى نا اميد شد، به قشون خود تکيه کرد و شهر را در محاصره کشيد.(٤٦)
روايت غبار با روايت فرهنگ از هم اختلاف دارد، آنجا که مىگويد: «در موقعى که خسرو در راس اردوى بزرگ ايران بطرف قندهار در حرکت بود يکنفر از بزرگان سدوزائى بنام عبداللهخان که پدرش وقتى رئيس تمام قبيله ابدالى بود و بعد باثر رقابت با سائر سران عشيره مذکور در ملتان اقامت اختيار کرده بود، با پسرش اسداللهخان ازملتان به قصد هرات حرکت کرد تا قيادت ابداليان آنجا را بدست بگيرد. اين دو نفر در حدود فراه به ارودى ايران ملحق شدند و بعد ازشکست قواى ايران به هرات رفته و درآنجا اقامت اختيار نمودند.»(٤٧)
در سال ١٧١٤ دو قشون کشى ديگر يکى بسرکردگى رستم خان وديگرى به سردارى محمد زمانخان به استقامت قندهار سوق شدند ولى اين هردو لشکرکشى سودى بدنبال نداشتندوبخصوص سپاهى که از کرمان بسرکردگى محمد زمان قورچى باشى مامور شده بود به قندهار نارسيده در طول راه از حمله مردم بلوچ نابود گرديد. پس از آن ديگر سپاهى از دربار صفوى بقندهار گسيل نشد، زيرا تا اين وقت ميرويس خان از فراه تا آخرين حدود قندهار، و قلات و مقر را بشکل يک واحد ملى درآورده بود و تمام مردم اين ولايات او را قهرمان ملى و رئيس خود ميشناختند. (٤٨)
مير ويس خان شخصيت مبارز و ملى بود و از اوضاع سياسى همسايگان بخوبى مطلع بود و راه و رسم حکومتدارى را نيز بخوبى ميدانست. او مدت ٨ سال با استقلال مردم را رهبرى کرد و در هرموقع بدرد شان خود را باخبر ميساخت و مردم نيز به او سخت احترام و ارادت داشتند و اورا «نيکه» (پدربزرگ) خطاب ميکردند. ميرويس خان اين مرد مبتکر و مبارز و موسس سلسله هوتکىهاى قندهار که براى انهدام تسلط خارجى و حصول آزادى و استقلال ملى در گوشهئى از افغانستان عملا راه باز کرده بود، عمر بسيار کوتاهى داشت. او هنوز طرح خود را تکميل نکرده بود که در۲۵ دسمبر ١٧١٥م مطابق (٢٨ ذيحجه ١١٢٧ هـ) بعد از ٨ سال رياست قوم بعمر ٤١ سالگى چشم از جهان پوشيد.(٤٩) و در غرب شهرقندهار در محل کوکران بخاک سپرده شد، برلوح مزارش اين بيت خوانده ميشود :
برسرمرقدما چون گذرى همت خواه
که زيارتکده مردان جهان خواهد بود
در قندهار مردم تاکنون مزار او را مانند يکنفر قطب بزرگوار زيارت ميکنند و در برخى امراض زيارت مزار و خاک او را شفا ميدانند و اين بيانگر ارادت و اخلاص مردم قندهار به تربت آن مرد شجاع و بادرايت است. آخرين توصيه اش به افغانها و اخلافش اين بودکه، « اولاً امور شما را به حق تعالى سپردم و ثانياً بايد در جهاد بادشمنان بذل وجهد نمائيد ودرهرحال همت خودرا بلند داريد. جمله بايد متفق باشيدو به دشمن سرفرود نياوريد و در رفع مضرت آنها جهدکنيد که اهل عجم از شقاق ونفاق خالى نيستند ودولت شان مشرف به انهدام است ، به اتفاق قلب و اتحاد درون درحرکت باشيدکه متوکل على اﷲ برآنها غالب خواهدشد واصفهان را خواهى گرفت.» (٥٠) پس ازاداى اين کلمات ميرويس خان درگذشت و درمحل «کوهکران» دفن شد.(٥١) و بعد از او مير عبدالعزيز برادرش بحکومت برداشته شد. مير عبدالعزيز مرد نرم خويى بود و قصد سازش بادولت صفوى را داشت وبه اين منظور مکتوبى عنوانى شاه ايران فرستاد ودرآن اطاعت خودرا به شاه ابرازکرده بود. محمود پسر ميرويس خان که اکثرًْ نزد عموى خود ميبود، چشمش به نامه اى افتاد که ازطرف عمش عنوانى شاه ايران نوشته شده بود. محمود که سخنان پدرش بر بالين مرگ هنوز درگوشش طنين اندازبود، ازديدن آن مکتوب به غيض آمد و شمشيردر دست گرفته بربالين عمش رفت وچون درخواب بود بايک ضربه، بحيات اوخاتمه داد و ازمنزل بيرون رفته مردم را به جهاد برضددولت صفوى مطابق آيات قرآنى دعوت کردو بعد افزودکه :«عمم ميرعبداﷲ، به قوم خودخيانت کردو چندروز ماراحت داشتيم، بازميخواست گريبان مارابدست دشمن دهد.» (٥٢) سپس مکتوبى راکه عنوانى شاه ايران نوشته شده بود، به مردم خواند. افغان ها که دليرى اورا درجنگهاديده بودندو ويرا دوست ميداشتند، بلافاصله اورا به جانشينى پدرپذيراشدند.(١٧١٦م ) او دراين هنگام ١٨سال داشت.
مآخذ وزيرنويسهای فصل دوم :
١- لسترنج، جغرافياى تاريخى سرزمينهاى خلافت شرقى، ترجمه محمود عرفان، طبع ١٣٣٦، ص ٣٤٥
٢- امير ذوالنون ارغون از ملازمان سلطان ابوسعيد کورگانى بود که از طرف سلطان حسين بايقرا حکمران غور و زمينداور بود. وى درسال( ٩٠٤ق=١٤٩٨)قبايل هزاره نکودرى را مطيع گردانيد و در ازاى آن حکومت فراه و قندهار را بدست آورد و در سال ٩٠٢ هجرى (١٤٩٦)دختر خود را به شهزاده بديع الزمان داد و او را در عصيان بر ضد پدرش يارى نمود تا آنکه سلطان حسين بايقرا مجبور شد او را در سلطنت خود شريک و نام او را در خطبه ذکر نمايد و بر بلخ تسلط داشته باشد. در همين وقت ارغون از قندهار بر سيستان حمله برد و سيستان را نيز بگرفت و دامنه تسلطش از قندهار تا سيستان و بلوچستان گسترش يافت. ارغون در جنگ با شيبانى خان در هرات کشته شد ، و دوپسرش ، شاه بيک و محمدمقيم ارغون از قندهار تا درياى سندحکم ميراندندو با شيبانى خان بعد از فتح هرات ازدر صلح پيش آمدند وبه حکومت خود در آن نواحى ادامه دادند. وبابر درسال ١٥٢٠ قندهار را از چنگ آنان بدرآورد.( تاريخ مختصر افغانستان ، ص ١٩٥ -١٩٦)
٣ – غبار ، افغانستان در مسيرتاريخ ، ج١ ، صص ٢٩٤-٢٩٥
٤- ميرمحمد صديق فرهنگ، افغانستان در پنج قرن اخير، ج ١، ص ٧٤، چاپ ايران ١٣٧١
٥ – لکهارت، انقراض سلسله صفويه، ص٩٥ ح
٦- غبار، افغانستان درمسير تاريخ ، ١٩٦٧، ص ٣٠٠، تاريخ مختصر افغانستان، ص ٢٠٥-٢٠٦
٧ – حبيبى، همان اثر، ص ٢٣٥-٢٣٦، لکهارت، همان اثر،ص ١١١
٨ -غبار، افغانستان درمسيرتاريخ ، ص٣٠١
٩ – حبيبى ، تاريخ مختصر افغانستان، ابداليان ص ٢٣٥
١٠ – لکهارت، همان اثر، ص ٩٧-٩٨١١- ميرغلام محمدغبار، احمدشاه بابا، چاپ دوم پشاور١٣٧٨، ص ١١، مقايسه شودباتاريخ مختصرا فغانستان ازحبيبى،ص ٢٣٧
١٢- لکهارت، همانجا، ص ٩٥، ٩٦ ،١١١
١٣- فيض محمدکاتب ، نژادنامه افغان ، چاپ ايران ، ص ٩٨،فرهنگ، ج١، ص١٠٧-١٠٨
١٤ – پوهاند زهما، مجله آريانا، سال ١٣٥١، شماره ٣، مقاله «رستاخيز قندهار»ص ١٧-١٨
١٥ – سقوط اصفهان ، بروايت گزارش کروسنيسکى ،باز نويسى سيد جواد طباطبائى، ص٢٢
١٦- غبار، همان اثر، ص ٢٩١
١٧ – دکتر شفا، پس از هزار وچهار صدسال، ج ٢، ص ٧٥٦
١٨- فرهنگ، افغانستان در پنج قرن اخير، ج ١، ص ٧٥
١٩- قاضى عطاءالله – دپشتنو تاريخ، ج ١ ص ٥٦ چاپ حربى پوهنتون١٣٥٦
٢٠- ايران ، کلده وشوش، تاليف خانم ژان ديولافوا، وشواليه لژيون دونور، پاريس١٨٨٧، ترجه على محمدفره وشى، چاپ دانشگاه تهاران ١٣٧١ ش ،ص ٢٥٦
٢١- همان اثر، ص ١١، اين مکتوب عنوانى بهادرشاه فرستاده شده ولکهارت، درموردبهادرشاه مينويسد:وى درسال ١٧٠٧ميلادى بجاى پدر(اورنگ زيب) نشست ولقب بهادرشاه برخودگذاشت.
٢٢- کروسينسکى، ص ١١ (تعليقات)٢٣- غبار، ص ٣١٨، تاريخ قاضى عطاءالله خان ج ١ ص ٥٦-٥٧، ملسون، تاريخ افغانستان، ترجمه منشى احمدجان ص ٢٠٦-٢٠٩
٢٤- تاريخ سياح مسيحى، تحشيه و تعليق فقيرمحمد خيرخواه . ١٣٦٣ کابل،،ص ١٨٢٥-سقوط اصفهان، بروايت کروسنيسکى ،باز نويسى سيد جواد طباطبائى، ص٣١- ٣٢،چاپ ١٣٨٢ ش
٢٦- کروسينسکى ، تاريخ سياح مسيحى،به اهتمام فقيرمحمد خيرخواه، ص ٢١
٢٧ – سقوط اصفهان، بروايت کروسنيسکى ، ص ٣٢
٢٨- غبار، افغانستان درمسيرتاريخ، ص ٣١٩
٢٩-٣٠- سقوط اصفهان ، بروايت کروسنيسکى ، ص ٣٣
٣١- حبيبى ، تاريخ مختصر افغانستان ، چاپ پشاور، ص ٢٤٣
٣٢- پوهاند حبيب اﷲتژى « دکروسينسکى خاطرات» ،مجله آزاد افغانستان ، شماره ٤ص ٥٦
٣٣- حبيبى ، تاريخ مختصر افغانستان ، ص ٢٤٣
٣٤- غبار، افغانستان در مسير تاريخ ص ٣١٨-٣١٩، مقايسه شود بادپشتنو تاريخ ،قاضى عطاءاﷲ ، ج ١، ص ٥٥، تاريخ افغانستان از ملسون ترجمه پشتواز منشى احمدجان ص ٢٠٢، ٣٥-حبيبى، تاريخ مختصر افغانستان، ج ٢، ص ٧٣، هوتکىها، از عبدالرئوف بينوا چاپ ١٣٣٥، ص ٤٤
٣٦- کروسينسکى، تاريخ سياح مسيحى، ص ۲۶،٣٧ – همانجا، ص٦
٣٨- حبيبى، تاريخ مختصر افغانستان، ص ٢٤٤٣٩- سيدجمال الدين افغان، تتمه البيان فى التاريخ افغان، ترجمه محمدامين خوگيانى، ١٣١٨، کابل، ص ١٩-٢٠، اين مکالمه را ميرزا ملکم خان نيز درتاريخ ايران خود آورده و مرحوم حبيبى آن را درتاريخ مختصرافغانستان درصفحه ٢٤٥نقل کرده است.
٤٠ – تاريخ مختصر افغانستان ، ص ٢٤٦
٤١- حبيبى ، تاريخ محتصر افغانستان ، ص ٢٤٦
٤٢-حبيبى ، تاريخ محتصر افغانستان ، ص ٢٤٦
٤٣- لکهارت ، همان اثر، ص ١٠٤
٤٤- حبيبى ، تاريخ مختصر افغانستان ص ٢٤٦
٤٥ – سقوط اصفهان به روايت کروسنيسکى ، ص ٢٠
٤٦-غبار ، افغانستان در مسير تاريخ ص ٣٢٢ و نيز قاضى عطاءالله ص ٧٣-٧٤،
٤٧- فرهنگ، همان اثر، ص ٨١
٤٨- غبار، ص ٣٢٠ مقايسه شود با تاريخ افغانستان از ملسون، طبع پشاور ص ٢١٠
٤٩-غبار ، همانجا ، ص ٣٢٠
٥٠- کروسينسکى ،همانجا، ص ٢٨
٥١- هوتکىها از عبدالروف بينوا طبع ١٣٣٥ ص ٧٩، غبار ص ٢٢٣.
٥٢- کروسينسکى، ص ٢٨-٢٩
دورود بر مردم دلیر قندهار چنین سختیهای را متحمل شدن باز سر به پیش دشمنان افغانستان فرود نیاوردند و اسلام فرود نیاوردند بنده ولایت بلخ دری زبان استم واقعا پتان ها میمیرم ولی سر در پیش دشمن هم نمیکنن