ټول حقوق د منډيګک بنسټ سره محفوظ دي
قیام ابداليان درهرات برضد سلطه صفوی ایران
(١٧١٦- ١٧٣١م)
هرات و اشغال آن بوسيله همسایگان در قرن 16:
شهرهرات در قرن پانزدهم ،در عهد فرمانروائى نيم قرنه شاهرخ پسر تيمور و سپس در مدت ٣٧ سال سلطنت سلطان حسين بايقرا در کمال رونق و شگوفائى فرهنگ و تمدن زيست و «به يک مرکز بزرگ تجارتى و پيشه ورى و فرهنگى مبدل گشت و گويا مرواريد شهر هاى آسياى ميانه و مرجع علما و هنر مندان گرديد.» (١)
ملکه گوهر شاد ، خانم شاهرخ و ميرزا بايسنقر پسرش هردو در پرورش و تعميم دانش و هنر و فرهنگ با شاهرخ با جديت همکارى مى نمودند و درمرمت خرابى هاى وارده بر کشور سعى ميورزيدند. مسجد و مدرسه گوهر شاد در مشهد و درهرات از ياد گار هاى نفيس هنر معمارى و علم دوستى اين زن فهميده و فداکار هراتى مى باشد . پس از مرگ شاهرخ در١٤٤٧، براى مدت ٢٠ سال شهزادگان تيمورى که تعداد شان کم نبود ، کشور را دچار هرج و مرج نمودند ولى با قرار گرفتن سلطان حسين بايقرا بر اريکه قدرت در ١٤٦٨ ، دوباره امنيت و ثبات سياسى و رونق هنر و فرهنگ و ثروت به اين شهر روى نمود. « ثبات سياسى را صميميت و اتحاد سه شخصيت بزرگ بوجود آورده بود. سلطان حسين بصورت فرمانروا ، جامى ممثل طبقه روحانيون و دانشمندان ، و مير عليشير نوائى ، دوست صميمى و صدراعظم سلطان بود. او شان با يک ديگر خود ، عميقاً شناخت و آشنائى داشتند. هرسه شخصيت بزرگ ، شريک کار و دوست صميمى همديگر بودند و از نوابغ عصر خود بشمار ميرفتند. هريک از اوشان نسبت بيک ديگر احترام خاص داشتند (و گاهى در وصف همديگر ) اشعارى مى سرودند.» (٢)
دانشمند مرحوم اکادميسين داکتر جاويد از زبان واسع جبلى در وصف هرات مى آورد :
تبـارک ﷲ از بقعه اى که پـــندارى
ز بـس تکـف کاندر عمارت آن است
خلاصه خـرد است و دقيقه شرفست
لطـيـفه هنر است و نتيجه جان است
هــواى او به لطافت عين تسنيم است
زمين اوبه نظافت چوباغ رضوان است
ميرک ميران شاعر دربار آل کرت ، شهر هرات را نظر به سه شهر ديگر خراسان چنين ستوده است :
باعتدال هوا خوش تــر است بسيـارى
زبلخ و مرو و نشاپور روستاى هرى
چو جرم مهر و قمر روشنست و تابنده
فضاى جنــت جاويـــد از صفاى هرى
نسيم خوش نفس بوستان خــلــد برين
معـطر است بهر صبح از هواى هرى(٣)
و شاعرديگرى ، خراسان را صدف و هرات را گوهر آن صدف خوانده است :
گر کسى پرسدترا کز شهــر هــا خوشتر کدام ؟
گر جواب راست خواهى گفت اورا ، گو: هرى
اين جهانرا همچو دريا دان خراسان را صدف
در ميان آن صدف ، شهر هرى ، چون گوهرى
روى همرفته افغانستان در قرن پانزدهم مرکز عمده تمدن و فرهنگ و اقتصاد در آسياى وسطى بود. و با وجود خرابى بند رستم و باير ماندن حوزه هلمند، زراعت و آبيارى و پيشه ورى در سايرحصص مملکت انکشاف زياد کرد.
« نقاشى افغانستان که متاثر از نقاشى چين بود ، يکى از سبک هاى نفيس و قشنگ ومشهور مشرق زمين بود. نمايندگان هنرى افغانستان در اين زمان چون استاد بهزاد و مير على و سلطان محمد و سلطانعلى دست کمى از هنر وران اروپاى دوره رنسانس نداشتند. در معمارى افغانستان سبک نفيسى در اين دوره بميان آمد که با سبک هاى معمارى چينى و هندى و عربى و مصر و اسپانيا متفاوت و مستقل بود.اما در اثر عوارض سياسى و نظامى امروز بدون خرابه هاى مصلى و ميناره ها و قسماً بقاع فروريخته در هرات نشانى از آن معمارى هاى زيبا و فريبا نمانده است .»(٤)
سلطان حسين توانست مدت ٣٧ سال سلطنت خود را در افغانستان و ماوراءالنهر و قسمتى از ايران حفظ کند و در راه شگوفائى هنر و فرهنگ و احداث بناهاى عام المنفعه خدمات ارزنده و فراموش نشدنى انجام دهد ، سر انجام او در هرات در سال ١٥٠٦ ميلادى در گذشت . بعد از مرگ سلطان پسرش ، بديع الزمان بايستى شاه ميشد ولى مادر اندر او خديجه بيگم که در بين سپاه نفوذ داشت مانع گرديد و مظفرحسين پسر خود را در سلطنت بديع الزمان شريک ساخت٠ پس در يک اقليم دو پادشاه و دو دولت ساخته شد و مسکوک بنام هردو ضرب گرديد و خطبه بنام هر دو خوانده شد و امور مالى بالمناصفه به هردو تعلق گرفت .(٥)
در چنين اوضاعى دولت هاى تازه بقدرت رسيده شمال و غرب افغانستان جداً آرزومند توسعه طلبى و تصرف خاک هاى قلمرو سلاطين تيمورى بودند. چنانکه شيبک خان اوزبک (يا محمدخان شيبانى از احفاد جوجى فرزند چنگيز) پس از آنکه در سال ١٥٠٠ ميلادى سمرقند را از دست آخرين بقاياى تيمورى خارج کرد درسال ١٥٠٦ ميلادى ازآمو دريا عبور نمود و بلخ را متصرف شد و هرات را تهديد کرد. شهزادگان از بابر که نواسه عموى شان ميشد و بر کابل حکومت داشت استمداد کردند و بابر به هرات آمد (١٥٠٦م). بابر جداً علاقمند بود تادر رأس قشون هرات بر دشمن حمله ببرد اما شهزادگان مغرور تر از آن بودند که مسوليت رهبرى قشون را به بابر بسپارند. چون زمستان فرا رسيده بود ازبکان از پيشروى بجانب هرات صرف نظر کردند. و شهزادگان ازبابر خواستند تا زمستان را درهرات بماند. بابر پذيرفت و مدت چهل روز را در هرات به تماشاى عمرانات و نقاط ديدنى آن شهر سپرى کرد .
بابر در کتاب خود ( بابرنامه) در توصيف هرات عهد سلطان حسين بايقرا چنين ميگويد : « دوره او عصر شگفت آورى ها بود. خراسان و از همه برتر هرات ، مملو از دانشمندان و مرادان بى همتا بود، هرکارى را که يکى آغاز ميکرد ، آن را با تمام تلاش و کوشش به پايان مير ساند.» (٦) و در مورد شهزادگان چنين مينويسد: « هردو ميرزا ، از آداب معاشرت اجتماعى خوب برخوردار و در سخنورى ماهر بودند، ولى اوشان با جنگ ، اهداف جنگى، تجهيزات ،خونريزى و زد و خورد بيگانه بودند.» ( ٧)
بابر واپس به کابل برگشت و قشون او در راه هزاره جات از سردى تلفات فراوان دادند.در بهار ١٥٠٧ شيبانى خان (يا شيبک خان) در رأس چهل هزار نيروى ازبکى خود آمو دريا را عبور نمود و مسقيماً برهرات حمله آورد. شهزادگان در بادغيس به مقابل دشمن شتافتند، اما کارى از پيش برده نتوانستند ، اولى بسوى قندهار و دومى بسوى استراباد کشيد. شيبک خان با اردوى خود يکراست وارد هرات شد.
بقول غبار: « بمجردى که محمدخان شيبانى شهر هرات را گرفت ، فقها و ارباب عمايم قديم از ديگران پيشتر بدربار او شتافتند و پانزده هزار تنگه يک مثقالى به مولانا عبدالرحيم ماورامالنهرى صدراعظم شيبانى ( که مرد کم سوادى بود) رشوت دادند و توسط او در دربار شيبانى جاى و رتبه گرفتند، پس شيخ الاسلام قديم هرات مجدداً شيخ الاسلام هرات شد و مولوى نظام الدين عبدالقادر به منصب قاضى القضاتى و نقيبى رسيد …. محمد خان شيبانى از شهر يان هرات ١٣٥ هزار سکه « تنگچه » تاوان جنگ گرفت. هر تنگچه مساوى يک مثقال و داراى ارزش ٦دينار کبکى بود. بعلاوه شيبانى تمام دارائى سلاطين و اشراف را با زور و شکنجه گرفت و به فتواى علماى مذهبى هرات ، ملکه مظفر حسين را براى خود گرفت و مهر انگيز دختر مظفر حسين را به پسر خود عبيداﷲ سلطان و کابلى بيگم ملکه بديع الزمان را به قنبر ميرزاى کوکلتاش بزنى داد در حالى که هردو ملکه ، شوهران زنده داشتند. فقهايى که اين فتوا را دادند همه از برگزيدگان دولت کورگانى بودند ، زيرا خاصيت اين دولت در اداره کشور ، تکيه کردن بر شهزادگان و فقهاى افغانستان بود. آنگاه شيبانى به پيشنهاد فقها لقب « امام زمان و خليفه الرحمن » اختيار کرد و نام او به همين عنوان در خطبه خوانده ميشد. (٨)
محمدخان شيبانى پس از تسخير هرات عزم فتح قندهار کرد و به اين منظور عبيدﷲ سلطان را در رأس سپاهى مامور فتح قندهار نمود، محمدمقيم وشاه بيگ ارغونى حکام قندهار(٩)، از بابر استمداد جستند، تا وقتى که بابر به قندهار رسيد، آن دو برادر به نيروهاى ازبکى که زود تر رسيده بودند تسليم شده به حکومت خود باقى ماندند، لهذا براى طرد بابرسپاه آراستند و بجنگ اقدام نمودند، مگربابر هردو برادر را در هم شکست و قندهار را به برادر خود ناصرميرزا داد و خود بکابل برگشت (١٥٠٨).اما شيبانى بکمک دو برادر شتافت و ناصر ميرزا را جانب کابل فرارى ساختند و شيبانى خان هم به هرات مراجعت کرد و قندهار در دست برادران ارغونى – شاه بيک و محمدمقيم- (١٠) ماند. سلطان على ارغون حاکم سيستان نيز کتباّ اظهار اطاعت نمود و در جايش ابقا گشت.
درسال ١٥١٠ شيبانى خان (يامحمدخان شيبانى) پس از آنکه در سرکوبى مردم گرمسير و زمينداور چندان موفقيتى بدست نياورد ، به هرات برگشت. او در هرات مطلع شد که شاه اسماعيل صفوى به عزم تسخير خراسان لشکرکشيده است ، پس شيبانى هرات را ترک گفت و جانب مروحرکت نمود. شاه اسمعيل صفوى که طوس و مشهد و سرخس راگرفته بود به مرو شتافت و در جنگى که بين او شاه اسماعيل در حوالى روستاى طاهرآبادمرو واقع شد، سپاه شيبک خان درهم شکست و شيبک خان پا بفرار نهاد ، ولى درحين فرار در زير پاى سواران فرارى خود افتاد و کشته شدو مرو فتح گرديد. (١١)
غبار مينويسد که شاه اسماعيل پس از فتح مرو و برپا کردن کله منارى از جمجمه کشتگان ازبک به هرات آمد. اشراف شهر قبلاّ تسليم شده بودند و در مسجد جامع منشور فتح هرات قرائت شد. در اينجا امرشاه ازطرف حافظ زين الدين هراتى نقض شد ، زيرا حافظ لب به طعن خلفاو مخالفين على بن ابى طالب نکشود، لهذا افسران شاه که از تعصب مذهبى ميلرزيدند، حافظ راهماندم در مسجد بکشتند. مردم هرات از اين برخورد متنفر و متفرق شدند، پس از آن شاه صفوى به بولايات ميمنه و فارياب کشيدو حکومات آنجا را با بلخ و جوزجان و غرجستان زير نظارت بيرم بيگ گذاشت و حکومت سلطان اويس حاکم بدخشان را تصديق نمود.شاه اسماعيل صفوى بابر ميرزاى کورگانى را که قبلاّ بدخشان رامتصرف شده بودامداد نظامى نمودتا ماوراءالنهر را از دست ازبکها بيرون کند، بابر نيز درسال ١٥١١ به ماوراءالنهر حمله نمود و سمرقند و بخارا را فتح نمود. ولى همينکه اخلاف محمدخان شيبانى خود را جمع و جورکردند در سال ١٥١٢ بابر را مغلوب و قشون امدادى صفوى رامعدوم نمودند. در همين سال تيمور سلطان بسوى هرات و عبيد اﷲشيبانى بر مشهدحمله آوردند، مردم که از ظلم و تعصب مذهبى صفوى کوفته خاطر شده بودند در افغانستان بيشتر طرف دولت ازبکى را التزام کردند.
اين است که در هرات تيمور سلطان را پذيره شدند و دونفر واعظ و موذن صفوى رابه خون حافظ زين الدين بکشتند. در بلخ نيزحاکم ازبک را استقبال کردند و حاکم صفوى (کمال الدين محمود)مجبور به فرار و سرانجام دستگير و کشته شد.بعد از آنکه سپاه صفوى مجدداّ به هرات لشکر کشيد، تيمور سلطان و عبيداﷲ از هرات و مشهد به ماوراءالنهر عقب نشستند،اما مردم خاموش ننشستندو برضد استيلاى صفوى دست بشورش زدند چنانکه ابوالقاسم بخشى و خواجه شهاب الدين غورى و قاسم کرُّخى و امير نظام الدين و عبدالقادرو غيره برضد استيلاى صفوى به پاخاستند و در صدد اشغال شهرهرات برآمدند، اما سپاه صفوى آنقدر قوى بود که هرات را بگرفت و شورش را باکشتار شهاب الدين غورى و قاسم کروخى و سيصد نفر ديگر سرکوب نمود.
در اين نوبت شاه اسماعيل در مشهد توقف نمود و ديو سلطان و اميرسلطان را با قشونى براى سرکوبى ولايات شمالى افغانستان که از حکومت ازبک حمايت کرده بودند، سوق نمود. مردم اندخوى برهبرى قرابقال جلو سپاه صفوى را گرفت و مدت يکهفته بارشادت جنگيد، ولى سرانجام قواى منظم صفوى بر نيروهاى محلى غلبه جستند و مردم اندخوى را از زن و مرد و کودک قتل عام نمودندو شبرغان و بلخ نيز متعاقباّ تسليم و غارت شد. در همين وقت شجاع بيک ذوالنون والى سابق قندهار از زندان ارگ هرات فرار کرد. وقتى شاه اسماعيل از فرار ذوالنون مطلع شد امر کرد تا هرکسى از مردم هرات تا قندهاررا دستياب کنند، از دم تيغ بگذرانند. افسران صفوى در هرات دست به اين کار زدند و مردم بسيارى از زن و مرد را کشتند و تاراج نمودند و همچنين شهرخ افشار در رأس سپاهى عازم قندهارگرديد تا قندهار را مسخر و شجاع بيک ذوالنون را معدوم نمايد. اين سپاه باجنگهايى که نمود ، از فتح قندهارعاجز آمد و در عوض به مستونگ بلوچستان کشيد و مردم بيگناه مستونگ راکشته و تاراج کردند و واپس به ايران برگشتند.
لشکر کشى هاى صفويان و شيبانيان براى اشغال بخش هاى شمال و شمال غرب افغاستان به زراعت و کشت و کار مردم آن نواحى تاثير ناگوارى کرد ، چنانکه در سال ١٥١٢ قحطى بزرگى در هرات رخ داد و متعاقب آن در سال ١٥١٤ مردم غرجستان و چغچران به قيادت محمدزمان ميرزا و اميراردوشاه بر ضد دولت صفوى قيام کردند، اما قيام بخون کشيده شد. درحالى که شاه اسماعيل صفوى يک سال قبل در جنگ آذر باييجان مغلوب سلطان سليم عثمانى شده و تبريز، پاى تخت کشوررا نيزاز دست داده بود. شاه صفوى در سال ١٥١٥ هرات را به پسرخود «طهماسب ميرزا» داد و اين ميرزا همراه با شيخ مجدالدين کرمانى به هرات آمد و در هرات متمکن گرديد. کار گزار طهماسب ميرزا، اميرخان در هرات دست تعدى درازکرد و بغرض تحصيل پول و مال بيشتراز مردم، نفوس را سرشمارى کرده مبلغ گزافى بر آنهاحواله نمود. مردم هرات که از ظلم و تبعيض مذهبى حکومت داران صفوى بتنگ آمده بودند ، غايبانه از حکومت ماوراءالنهر کمک خواستند، عبيداﷲ خان پسر محمدخان شيبانى ازبک بار ديگر در ١٥٢٠ برهرات حمله نمود مگر در برابر قشون صفوى کارى از پيش نبرد و ناکام باز گشت ، بعد ازين حادثه شاه اسماعيل صفوى پسر ديگرخود «سام ميرزا» را بجاى طهماسب ميرزا به هرات فرستاد. (١٢)
سام ميرزاصفوى در سال ١٥٢٠ بارى براى تصرف قندهار لشکرآراست و قندهار را به محاصره کشيد. اما کامران ميرزا پسر بابربه مقاومت پرداخت و محاصره سام ميرزا را درهم شکست سام ميرزا به سيستان رفت واز آنجا بهرات بازگشت.
بیست سال بعد همايون پسرو جانشين بابر بعد از شکست از دست شيرشاه سورى در١٥٤٠،به شاه صفوی طهاماسب میرزا رجوع کرد و ازاو برای استرداد تخت دهلی استمداد جست ووعده داد که در صورت گرفتن دوباره دهلی ، قندهار رابه دولت صفوی واگذار خواهد شد. شاه صفوی نیز که چنین چیزی را ازخدا میخواست، به والی هرات دستور داد تا از شاهزادهمایون که اینک خود راتا سیستان رسانده بود، استقبال کند وبه پیش باز او بشتابد.
مؤلف « حديقه الاقاليم » صورت مصرفی راکه بدستور طهماسب اول درهرات بمناسبت پذيرائى از همايونشاه پسر بابُر بعمل آمده بود، اينطور بدست ميدهد: « ۵٠٠ سوار اشراف از هرات همايون را در عرض راه استقبال کنند و يکصد اسپ با يراق طلائى از طرف شاه طهماسب و ٣٠ اسپ با لگام زربفت و زين منقش لاجوردى از طرف امير خان ، حاکم هرات پيشکش شود. و جل اين اسپان مخمل زرد وسرخ باشد. بعلاوه کمربند و خنجر جواهر نشان اسمعيل صفوى ، چهارصد توپ مخمل و اطلس فرنگى، پنجاه جامه، قالينچه مخمل دوخوابه طلاباف، نمدتکيه کرک استر اتلس ، سه قالين دوازده زرعى، دوازده خيمه قرمزى و سفيدبنام طهماسب پنجاه خيمه با قالين هاى چهل – بيست – دوازده زرعى ، صد اشتر ،پنجاه طبق چينى از طرف حاکم هرات تقديم شود. خوراکه مجلس همايون شاه هم مرکب باشد از روزانه پنجصد غورى و در مهمانى ها١۵٠٠ غورى طعامهاى رنگارنگ در طبق نقره ئين ولنگرى هاى طلائى و چينى با سر پوش هاى طلائى و نقره ئى، معطر باگلاب و عنبر و مشک ، شربت آب ليموى گلاب دار، مرباى سيب، تربوز و انگور، مفرحات و حلوا و فالوده. و دسترخوان ها همه قلم کار باشد. جيب خرچ روزانه افراد معيت همايونشاه ، فى نفر دو تومان و از خود او دوهزار تومان ( يک تومان مساوى ده مسکوک نقره رايج آن وقت ) داده شود. روز هاى شکار باز و چرخ و شاهين بکار انداخته شود و در مجلس همايونشاه سرايندگان و نوازندگان هراتى چون حافظ صابر، حافظ دوست ، قاسم قانونى، استاد شاه محمدنائى ،و استاديوسف کمانچه، حاضرباشند.در روز ورود همايونشاه در شهر هرات، ٣٠ هزار سواره و پياده از او اسقبال کنند. بازار ها تزئين و طاق ها نصب و حمامها سفيد و معطر شود. کلانتر حسين هراتى روزنامچه اين وقايع رابا صورت مذاکراتى که در مجلس همايونشاه بعمل مى آيد،بنويسد و به اصفهان ببرد.» (١٣)
با توجه به اين دستور شاه صفوى ميتوان ميزان درد و الم مردم هرات را براى تهيه اين همه سور و سات و بر پا داشتن محافل عيش و نوش شاهان و مهمانان ناخوانده استنباط کرد. زيرا اين مصارف گزاف بايستى فقط در هرات و از طرف مردم آن تدارک ديده ميشد نه ازجاى ديگرى ونه از خزانه شاه طهماسب صفوى. شکى نیست که ده هزار نيروى جنگى ايکه شاه صفوى با همايون شاه براى اعاده قدرت و پيروزى بر برادرانش همراه کرده بود، نيز از مردم هرات همراه با ساز وبرگ جنگى تدارک ديده شده است. اين درحالى بودکه درسال ١۵٠٧ ميلادى شيبک خان ازبک و بعد در(٩١٦ق= ١۵١٠م) شاه اسماعيل صفوى هست و بود مردم هرات را با شکنجه و اعدام بغارت برده بودند.
بهرحال همایون پسر بابر با مساعدت دولت صفوی ایران توانست برقندهار غلبه حاصل کند وبرطبق وعده قندهاررا در١٥٤٤ به دولت ايران واگذار شد و قشون صفوى بسرکردگى شهزاده مراد قندهار را تسليم شدند. اما بزودى اين شهزاده در قندهار درگذشت و همايون قندهار را به بيرم خان سپرد و سپاه ايران را رخصت داد( ١٥٤٥). از آن پس قندهار چندين بار در بين دو دولت ايران و هند دست بدست ميگشت٠ تا آنکه در سال ١٦٤٨ شاه عباس دوم قندهار را براى آخرين بار مسخر نمود و ديگر سعى دولت بابرى هند براى دوباره بدست آوردن قندهار موثر واقع نشد و قندهار تا ١٧٠٩ در تحت اشغال دولت صفوى باقى ماند. (١٤)
در طول دوره استيلاى بيگانگان برافغانستان ، در ولايات غربى و جنوبى کشور سيطره دولت صفوى ايران توسط اردوى نيرومندى حفظ ميگرديد زيرا برساير عوامل محرکه قيام مردم برضد سلطه صفوى ، تعصب مذهبى افزوده بود.
دولت صفوى قيام هرات و مقاومت اندخوى و قندهار و مستونگ (بلوچستان) را در کمال شدت باکشتارهاى دسته جمعى و تاراج خاموش نمود و از آن بعد تا قرن هژدهم توانست باچنين سياستى از مبارزات آزادى خواهانه مردم جلوگيرى کند. اما پس از آنکه قندهار برهبرى ميرويسخان هوتکی در سال ١٧١٠ ميلادى، استقلال خود رااعلام کرد، ابدالیان در هرات نیز برضد حاکمیت صفوی در آن ولایت دست به قیام زدند و استقلال محلی خودرا بدست آوردند،قبل از شرح چگونگی این قیام باید دید این ابدالیان از کجا به هرات آمدند؟
ابداليان از کجا و چگونه به هرات آمدند؟
قبيله نيرومند ابدالـى (يا درانى چنانکه امروز به اين نام خوانده مىشوند) نام خود را از فردى به نام ابدال يا اودال ابن ترين بن شرخبون بن سره بن ، جد معروف قبايل پشتون اقتباس کردهاند. پوهاند حبيبى، درقرينهجوئى کلمات اپتل= هپتالی مىخواهد به ريشه ابدال و اودال برسد.وی مینویسد که ریشه نام ابدال به اپتلAptal یا هپتالی، نام قبیله سفید پوست آریائی درحدود ۴۰۰ میلادی می پیوند واین قبیله درباختروتخارستان دولت مقتدری تشکیل دادند.(15)
هرچند که اين کوشش پوهاند حبیبی از جانب برخى از پشتونهاى سختگیر مورد قبول نيست، مگرمحقق افغانی محمد معصوم هوتک، زیرنام « اودل، ابدل، اپتل، هفتل» با توجه به نظریات مرحوم حبیبی مینویسد که:ریشۀ نام ابدالیان به آن قبیله آریائی سفید پوست میرسد که درتاریخ به نام اپتلAptal یا هفتل شناخته میشوند. اروپائیان همین هپتالیان آریائی را هونان سفید میگویند.(هون،هان) شکل متحول«خان» درپشتو است….اعراب این قبیله را[هیاطله] میگفتند. تحقیقات تاریخی نشان میدهد که این آریائیان سفید پوست بعد از ورود به افغانستان با قبایل قدیمی تر از خود یعنی با «پکهت، پشت» ها مخلوط شده اند. زبان هفتالیان هرچه که بوده، بعد از اختلاط با پکتها بطور کامل «پشتو» شده است. قبیله اپتل در حدودسالهای (٤٠٠م) در باختر وتخارستان یک دولت مقتدر تاسیس کردند وبا ساسانیان به نبرد پرداختندو کتیبه های شان درروزگان پیدا شده است.» (16)
بلافاصله بايد گفت که «هياطله» يا« هفتالـى» متذکره طبرى (17) (که ظاهراً کاتبان عربى زبان به اشتباه آنرابگونه هياطله و هيطال ، ضبط کرده اند و صورت درست ونزديک به ريشه آن، همان “یپتل چينى” است که نام قبيلهاى از قبايل معروف آريايى بود که در اوايل ورود خود در شمال هندوکش، درتخارستان سکنى گزيدند. در قرن پنجم آنها به جنوب هندوکش سرازیر شدند و با اختلاط در قبایل قدیمی تراز خود (پکتهای زابلستان) زبان خود را هرچه که بوده ، فراموش نمودند و پشتو را به عنوان زبان خود پذیرفتند. امروز بقاياى اين قبيله در تخارستان و بدخشان افغانستان بنام يفتلـى معروف اند.
اکادمسين دکتور جاويد، مىنگارد که «در قديم پادشاهان هياطله در تخارستان حکومت مى کردند و عنوان يبغو داشتند. وامراى باستانى کوشانى نيز يبغو لقب داشتند. هپتل، هپتال، يپتل «yeptal» چينى درفارسی ظاهرا ابدال شده است. هفتاليان مذهب بودائى داشتند و درزمان شاپور اول ساسانى جزو قلمرو ساسانيان بودند. شاپور در کتيبه کعبهء زرتشت، نرسه را به عنوان شاه هند و سکستان و تخارستان معرفى نموده است.» (18)
اما به عقیده پوهاندحبیبی ،هپتالیان مذهب بودائی نداشتند ودرفتوحات اولیه خود، بسا معابد بودائی را ویران کرده اند و پیروان این آئین راکشته اند.هیوان تسانگ هنگامی که درسال( ۹ هجری/۶۳۰م) به افغانستان آمد، در ولایت گندهاره بسامردم وشهزادگانی را دید که به ترمیم معابد خود مشغول بودند. واین تخریب معابد بودائی قبل از ورود او روی داده بود. ازمسکوکات بدست آمده از شاهان هپتالی درکابل وهده وغیره معلوم میگردد که آنان دین برهمنی یا افتاب پرستی داشته اند و[تخریب] بت زوریا زون[ بدست عبدالرحمن ابن سمره در۳۳ هجری] در زمینداور وکشف معبد سوریا در خیرخانه، حاکی ازرواج دین آفتاب پرستی درعهد زنبیل شاهان هفتالی است.(19)
محقق نامورانگلیس بوسورت، ازمقاومت بقایای هفتایان درتخارستان ومرزهای هرات در برابر قشون اسلامی، ازآخرين فرمانرواى بزرگ هپتاليان بنام طرخان نيزک یاد کرده، میگوید: او ساليان درازى آرمان ايشان را زنده نگهداشت و مقاومت او هنگامى پايان گرفت که قتيبه مسلم در ٨٦ ق( ٧٠٥م)، خاينانه وى را فرو گرفت و نابودش ساخت. (20) داستان دلیریها ورشادتهای نیزک بادغیسی با سپاه قتیبه درخلم، بغلان وسمنگان وبادغیس ومرورود درسال ۸۶ هجری ،یکی از صفحات درخشان وزرین تاریخ مقاومت مردم ما است.
بنابرتحقیقات پوهاندحبیبی، قبایل سفیدرنگ آریائی نژاد که چینیان “یی- تی- لی- دو” ویونیان ورومیان آنها را”افتهالیت Ephthalites” یا “خیونیت Chionites”وپارسیان “خیون یا هونHon” و”هون Hun” ودرزبان پهلوی وعربی ودری هیتال یا هیطل یا هیفتال یا هیاطله یاد کرده اند، از آسیای مرکزی ودریای آموبطرف وادیهای شمال هندوکش تخار وباختر گذشتند…. این مردم درسنه ۳۶۰ میلادی از شمال بجنوب حرکت کرده بودند وچون کیداریان کوشانی خطرحمله ایشان را دانستند، از ساسانیان کمک خواستند، ولی خود مقاومت کرده نتوانستند و به وادی گندهارا پس نشستند. اما هپتالیان (که نام ایشان در یفتل بدخشان تا کنون باقی است)، تا سال ۴۲۵میلادی باختر را کاملاً تصرف کرده و از اینجا بطرف غرب دولت ساسانی را به خطر انداختند. دراستقامت جنوب هندوکش، وادیهای کابل وگندهارا و زابل را گرفتند ودولت مقتدر هپتالی افغانستان را تشکیل دادند.
هفتالیان هم مانند کوشانیان وکیداریان وساکها با مردم بومی آریائی نژاد وپشتونهای این سرزمین درآمیختند. وچون خود هم آریائیان سپید نژاد و دارای فرهنگ آریائی بودند، درافغانستان نژاد قوی ومقتدری را بوجود آوردند، که بینی های کشیده وچهره های شاهان ایشان عیناً به جوانان قبایل غلجی وابدالی افغانی میماند. ونام قبیله ابدالی هم ازاین ریشه به نظرمی آید….
نخستین تصادم قوای هفتالی با شاه ساسانی بهرام گور درسال ۴۲۷ میلادی در وادی مرغاب و مرورود رخ داد که درنتیجه سبب مرگ شاه هفتالی گردید وتاج مرصع او را بهرام به آتشکده آذربائیجان اهدا ونرسی برادرخود رابحیث نایب السلطنه در سرزمین هفتالیان مقررکرد. بعد از بهرام گورپسرش یزدگرد دوم در۴۳۸ با هفتالیان که در طالقان(21) میزیستند به نبرد پرداخت ولی شکست خورد وبعد فیروزاول (۴۵۷- ۴۸۴م) برجایش نشست ودراین موقع رهبری قبایل هفتالی را شخصی بنام اخشونواز( خوشنواز) بدوش داشت. اخشونواز با فیروزساسانی به جنگ پرداخت که درنتیجه شاه ساسانی شکست خورد و متعهد شد که قلمرو هپتالیان را در طالقان محترم بشناسد و خراج گزافی نیزتا دوسال به دولت هپتالی می پرداخت و پسر خود قباد را طور گروگان به دربار خوشنواز فرستاده بود. فیروز ساسانی برخلاف این تعهدات قبلی یک بار دیگر برهپتالیان لشکرکشید، و درجنگ دردشت های خراسان لشکرش تباه وخودش هم کشته شد(۴۸۴م) ودخترش بدست اخشونواز افتاد که او را به زنی گرفت. از آن پس سلطه هپتالیان بر مرو رود تا هرات گسترش یافت و دولت ساسانی باجگزار ایشان گشت.
مرحوم حبیبی می افزاید: درعصری که پادشاهی هفتالیان درسرتاسر آریانا استقراریافتند، قبایل ایشان در زابل (اراضی بین غزنی تا سیستان) تمرکز یافتند. درکتیبه های کشف شده، شاهان هفتالی (یا یفتلی) خود را جابوله (Jabula) یا جیوله(Jauvla) یعنی زابلی گفته اند. اخشنواز هپتالی بزرگ ( ۴۶۰- ۵۰۰م) برقلمروی وسیعی که از مرزهای پارس تا ختن وچین وهند گسترده بود مدت ۴۰ سال حکم راند و پس از او پادشاه دیگر این قبیله تورامانانا Turama نام داشت که درسال ۵۰۰ میلادی رویکار آمد. وی توجه خود را به هند معطوف کرد وپای تخت خود را شهر سیالکوت تعیین ودولت گوپتای هندی را دچار تزلزل نمود. در هند دو کتیبه از تورامانا هپتالی زابلی نام برده که یکی در سهکر و دیگری دراکورا هست که نام او را “مهاراجه توره منه شاه جاوله” (شهنشاه توره من شاه زاولی) نوشته اند. بعد از تورامانا،پسرش مهیراکولا Mahirakula برتخت شاهی هپتالیان زابلی نشست ودر کتیبه گوالیار هند درسال (۵۱۷م)نامش ذکرشده است.سلطنت مهیراکولا تا۵۴۲یا ۵۴۴ با جنگها وخون ریزیهای هولناکی همراه بود که با شکست مواجه گردید وبا مرگ او، دولت هپتالی ناتوان وسرانجام درعصر خسرو انوشیروان (۵۳۱- ۵۷۹م) مضمحل گردید. (22)
پوهاندحبیبی، به ارتباط کلمه “زابل” مینویسد :«اگرچه محققان امروزی، زاول را یکی از قبایل هفتالی شمرده گفته اند که این سرزمین بنام ایشان(زابلستان) تسمیه شده است واین کار باید درحدود(۴۰۰ میلادی) که هنگام خروج هفتالیان دراین سرزمین است، انجام یافته باشد، ولی من دلیلی دارم که نام “زاول” قدیمتر از قرون میلادی است. حبیبی می گوید که درخط پهلوی، نام شاهان زاول: “زوب ملکا” است که ملکاهوزوارش آرامی”زاب شاه” یا “زابل خدای” باشد.(23) مگر مرحوم حبیبی، توضیح بیشتری نداده که این خط مربوط به پهلوی پارتی یا اشکانیان قبل ازمیلاد است یا پهلوی ساسانی متعلق به قرن سوم بعد از میلاد؟ ولی ازاین تذکر دانشمند فقید ایران سعید نفیسی، برمی آید که منظور وی ازتذکر خط پهلوی، پهلوی ساسانی است. نفیسی مینویسد:”درسکه های این ناحیه به زبان ورسم الخط تخاری که از یونانی بیرون آورده اند، نام وعنوان شاهان اینجارا،”شاهوزابولا Shaho-Zabula نوشته اند و به زبان وخط پهلوی “زاب ملکا” آمده و پیداست که کلمه “ملکا” هوزارش واز زبان آرامی است و در زبان های ایرانی”زاب شاه” باید گفت. دراین صورت تردیدی نیست که اصل نام زابل درپهلوی”زاب” بوده و”زابل” ضبط تخاری این کلمه است.(24)
از نظراین قلم، آیا وقتی که زابلستان میگوییم، میتوان از آن اینطور برداشت نمود که زابلستان یعنی جایگاه “زاب ملکا”یا زادگاه شاهان ؟ درحالی که منطقی تراینست که “زابل” یا “زاول” را نام قبیله یی از قبایل هفتالی تخاری بدانیم و بعد زابلستان را جایگاه زیست آن قبیله بشماریم، چنانکه مثلاً : زیستگاه قبیله بلوچ،را بلوچستان میگوئیم و از تاجیک، تاجیکستان وازبک، ازبکستان، واز ترکمن، ترکمنستان، وازافغان، افغانستان وغیره.
به هر روی به قول حبیبی ،بقایای هپتالیان( یا ابدالیان) تا عصر خروج عرب ونشر اسلام در زابلستان بودند وکتیبه های ایشان تا کنون در اروزگان،شمال قندهارموجود است. در یک کتیبه که برروی صخره عظیمی کنده شده نام شاه هپتالی به صورت “بگوس شاه زاول مهرزی” (بزرگ شاه زاول مهرزی) خوانده میشودکه بگمان اغلب همان مهیراکولاخواهد بود.(25)
بوسورت، به ارتباط قدرت هفتالیان در جنوب هندوکش میگوید: کمابيش يک سده پيش از آمدن اسلام به افغانستان برخی فرمانروايان هپتالی جنوب هندوکش مانند تورامانا (حدود ۴۹۰- ۵۱۵م) و ميراکولا(حدود۵۱۵- ۵۴۴م ) قدرت بزرگی درشمال هند ساخته بودند. رفته رفته چنگ اندازی به شمال هند سست شد و در سراشيبی زوال قرارگرفت، امادربخشهای جنوب و مشرق هندوکش فرمانروا يان هپتالی به صورت امرای محلی به زندگی خود ادامه دادند و چنانکه ديده ايم اين اميران لقب زنبيل (يارتبيل) داشتند. پيدا شدن اين لقب در دوره های ديرپايی ازخلافت معاويه تا هارون الرشيد و روزگار امرای نخستين صفاری نشان ميدهدکه“زنبيل” یا “رتبیل”قطعاً لقب سلسله پادشاهی بوده نه نام شخصی. (26) ازاین اشارت بوسورت استنباط میشود که زنبیل شاهان متعلق به قبایل “هفتالی” یا “یفتالی” بودند که بیش از دوصد سال با لشکرهای اسلامی در فاصله میان بست- کابل دست به مقاومت زدند وگاهی با پرداخت حق الصلحی به سرداران عرب، شرشان را از سرمردم کابل کم و تاسال ۲۵۸ هجری (که یعقوب لیث موفق به فتح کابل وپخش دین اسلام به آنجاگشت)، آنها استقلال خود را حفظ کرده بودند.(27)
پوهاندحبیبی، درتاریخ مختصر افغانستان ،درباره ابدالیان بحث فشرده اما مغتنمی دارد ومینویسد: دردورۀ اسلامی اولین شخص معروف بنام (ابدال= اودال) ولد ترین ولد شرخبون ولد سره بن، جد معروف قبایل درانی است که درحدود ٤٤٠هجری/١٠٤٨م قبایل پشتون را درکوه سلیمان بدور خود جمع کرده بود. وازنژاد وی ملک سليمان مشهور به زيرک، قبايل افغانى را از کوه سليمان به وادى قندهار اسکان داد و در آخر عمر خود ملک بارک پسر خود را در يک جرگه بزرگ قومى جانشين خود کرد و بعد از بارک، پوپل پسر ديگر زيرک، رياست قبيله را بدست گرفت و پس از ٦٥ سال رياست به عمر ٨٩ سالگى درگذشت. بعد ملک حبيب پسر ملک پوپل جانشين پدر شد و پس از او ملک بامى (بامى زائى منسوب به اوست) رئيس قبيله افغانى قندهار گرديدکه با سلطان سکندر لودى (٨٥٥- ٩٠٠ق=۱۴۵۱- ۱۴۸۸م) روابط دوستانه داشت. بعد از ملک بامى، ملک بهلول پسرکانى ولد بامى و سپس ملک صالح پسر معروف پسر ملک بهلول رؤساى قبايل افغانى شدند. ملک صالح با دربار شيرشاه سورى ٩٤٧- ٩٦٠هجرى(۱۵۳۹- ۱۵۵۴م) روابط دوستانه داشت. بعد از ملک صالح، ملک سدو ( جد بزرگ دودمان سدوزائى) برادر ملک صالح ، در يک جرگه قومى رياست قبايل افغانى قندهار را بدست گرفت. ملک سدوبقول سيد جمالالدين افغانى و لکهارت، از جانب شاه عباس اول صفوى نيز به عنوان رئيس وکلانتراقوام ابدالـى قندهار برسميت شناخته شده بود.(28) ملک سدو (متولد ٩٤٥ هجرى/ ١٥٣٨م) مرکزخود را ارغسان قندهار قرار داد. ملک سدوف وقتى به عمر ٧٥ سالگى رسيد در يک جرگه قومى از ميان پنج پسر خود:(خضرخان، مغدود(يا مودود)، زعفرانخان، کامران خان، بهادرخان)پسر بزرگ خود خضرخان را به جانشینى خود منسوب کرد. خضرخان در سال ١٠٣٦هجرى / ١٦٢٦م زندگى را بدرود گفت و بجاى او ملک مغدود يا مودود قرار گرفت.ملک مودود بر خلاف سیاست پدرشان ملک سدو که روابط حسنه با شاه عباس اول داشت، به هوادارى شاه جهان امپراتورى هند برخاست و با اقوام خود شاه جهان را در فتح قندهار در سال ١٠٤٧هجرى = ١٦٣٧م کمک نمود و بنابرين، اين برادران از طرف شاه جهان به عنوان مرزبانان قندهار شناخته شدند. ملک مغدود و برادرش کامران(مؤلف کتاب، کلید کامرانی) درسال ۱۶۴۰ میلادی به دهلی رفتند واز جانب شاه جهان بگرمی استقبال شدند.(29)
از آنجايى که دولت هاى هند وايران براى تصرف شهر و ايالت قندهار، محتاج همکارى و هميارى قبايل افغانى بودند، ترديدى نيست که براى رسيدن به مقصود خويش، رؤساى قبايل افغانى را از راه دادن بخشش و عناوین اعزازی ووعده هاى دادن تيول و جاگير(اراضى اهدائى مشروط) و امتيازات ديگر، نسبت به خود متمايل ميساختند و سپس دست به لشکرکشى ميزدند. در اين صورت پلۀ قدرت به نفع هريکى از طرفين رقيب که مى چرخيد، دولت فاتح رؤساى قبايل هوا دار خود را مورد نوازش وحمايت قرار ميداد و قبايل مخالف خود را بوسيله خود قبايل افغانى سرکوب وتحت فشار و مزاحمت تا مرز تبعيد ازسرزمين آبائى شان قرارميداد. واز اين طريق براى ادامه حاکميت خود، دشمنى قومى را در ميان قبايل افغانى ريشه دار مى ساخت. متاسفانه رؤساى قبايل افغانى، نیزوقتى که مورد توجه و نوازش يکى از دول مقتدرهمسایه( ايران يا هند) قرار گرفته اند، ناخود آگاه تيشه بر ريشه خود زده اند و قبل از همه به تصفيه رقبای خاندانی وگاهی خيل و تبارخود پرداخته اند.
فرهنگ درهمین ارتباط می نویسد: درنظام اجتماعی قبایل ابدالی وغلزائی که خصوصیت قبیلوی وفیودالی داشت،با وصف سلطه اجنبی اعضای قبایل ازخانها وملکهای شان اطاعت میکردند وارتباط شان با دولت توسط خانها تامین میگردید. چون مساعی دولت ایران برای ایجاد یک اداره مستقیم که باساختمان اجتماعی قبایل تصادم میکرد، به ناکامی منجرگردید، شاه عباس صفوی چنان مقرر نمود که حکام ایرانی اجراات شان را توسط رؤسای قبایل که بعد از این کلان تر نامیده میشدند، اجرانمایند.اولین کلانترقبیله ابدالی که نام او درتاریخ ثبت گردیده، ملک سدو مربوط به عشیره پوپلزائی میباشد. مشارالیه درسال ۱۶۲۲عمال ایرانی را درگرفتن شهرقندهار از دست عمال دهلی کمک کرد واز طرف دولت صفوی(شاه عباس اول) به عنوان رئیس قبیله ابدالی شناخته شد. چندی بعد عمال دهلی با همدستی علیمردان خان حکمران صفوی ایران که از دولت مذکورروی برتافته بود،درتبانی با علیزائیها ویک قسمت از پوپلزائیهای رقیب ملک سدو، موفق شدند باز برقندهار تسلط یابند. درسال ۱۶۴۹ چون صفوی ها بازبرشهرچیره شدند، اینها از ترس انتقام جوئی صفویان به هند رفتند واز جانب اورنگ زیب درملتان جابجا گردیدند. (30)
لکهارت،مورخ معروف تاریخ صفویان ونادرشاه افشار، در کتاب انقراض سلسله صفویه خود مینویسد که« غلزائى ها براى نخستين باردر زمان سلطنت شاه عباس اول ( نيمه اول قرن هفدهم)کسب اهميت نمودند و پس ازآنکه ابدالیها براثر فشار غلزائى ها ازحوالى قندهار مجبوربه تغيير محل به هرات شدند، قبيله دومين (غلزائى ها) در قندهار و زمينداور قدرت بالنسبه بيشترى کسب کردند، زيرا که غلزائى ها على الرغم ايمان راسخ خود به تسنن، فرمانروائى صفويان را بر قندهار برمغولان هند، بديدۀ رجحان مينگريستند و دليل آن هم روش آزاد منشانه شاه عباس اول بود.» (31)
از دیدگاه این قلم ، اعمال سياست تطميع و تفرقه بینداز دولت صفوى و تمایل بیشتر شاه عباس به حمایت ازغلزائیها، سبب فشارغلزائیها بر ابدالیان شده بود واین امر علتی شد تا ملک مودود واقوامش به هواداری از شاه جهان برخیزند و لشکرمغولی را برای تصرف قندهار یاری رسانند.وباز همینکه دوباره دولت صفوی توانست قندهاررا به چنگ آورد، آنگاه دوباره ابدالیان مورد فشار رقیبان افغانی خود و نیز سرکوب عمال صفوی قندهار قرارگرفتند و برخی از آنها مجبور به مهاجرت به هند ویا به فراه وهرات شدند. شاه عباس اول بگفته لکهارت،این سیاست را در مورد کردان سنی نیز عملی کرده بود وعده یی از عشایر کرد را از کردستان به قوچان خراسان تبعید کرد.
به قول لکهارت، ابداليانى که در اوايل قرن هجدهم در هرات و فراه سکونت داشتند، تعدادشان به ٦٠ هزار خانوار مىرسيد.(32) مهاجرت یک چنین کتله عظیم انسانی بیانگر استبداد مذهبی رژیم صفوی است که توسط حکام مستبدی چون گورگین درقندهار(۱۷۰۴- ۱۷۰۹م) وحمله وحشیانه او برابدالیان تحقق یافته بود. وچنانکه قبلاً از قول لکهارت اشاره شد،البته یک تعداد ازابدالیان در زمان شاه عباس اول مجبور به کوچ کردن به حوالی هرات شده بودند.
محقق افغانی عبدالباری جهانی،از قول مؤلف مجمع التواریخ مینویسد که: ابدالیان درحدود سال ۱۰۰۰هجری قمری ازکوهستان کابل که مسکن اصلی آنها بود بنابر بعضی عوامل بیرون شده ودر حوالی هرات جابجا شدند. آنها در تابستان دربادغیس ودرزمستان در اوبه وشافلان درشرق هرات به امور مالداری مشغول بودند. گفته میشود که در زمان شاه سلیمان وپسرش سلطان حسین صفوی(۱۶۹۴- ۱۷۲۲م) تعداد آنها در حوالی هرات به ۶۰ هزار خانوار می رسید. سلاطین صفوی آنها را به دیده قدر مینگریستند وبه سرداران این قبیله لقب سلطان میدادند.سلاطین صفوی عین رویه را با غلزائی نیز میکردند ورئیس قبیله آنها را سلطان خطاب میکردند.
جهانی به حواله مجمع التواریخ می افزاید که در اواخرسلطنت شاه سلیمان صفوی،سردار قبیله ابدالی حیات سلطان ، با یک محصل حکمران هرات دعوا کرد ودر نتیجه محصل کشته شد .حیات سلطان وبرادرش لشکرخان از ترس حکمران صفوی با پنج شش هزار اقوام خود راهی ملتان شدند.”(33)
دراین روایت مجمع التواریخ دو نکته قابل مکث وبحث است:
اول- درهیچ یک از منابع تاریخی افغانی ( با استثنای تاریخی احمدشاهی) چنین اشارتی نیست که کوهستان کابل، مسکن اصلی ویا فرعی ابدالیان در طول تاریخ بعد از اسلام وحتی قبل از اسلام بوده باشد. دراین مورد مورخین افغانی از قبیل: فیض محمد کاتب، کهزاد، حبیبی، غبار، فرهنگ وپوهاند میرحسین شاه وپوهاند علی محمدزهما وغیره هیچیک چنین نکته یی را در آثار خود ذکر نکرده اند. پس این ادعای مولف مجمع التواریخ(که غالباً از مورخین درباری صفوی بوده) بی اساس وغیر قابل قبول است. بنابر نوشته پوهاند حبیبی که مبتنی براسناد تاریخی است، سال ۱۰۰۰هق مطابق( ۱۵۹۳م) عهدفرمانروائی شاه عباس اول است. ودر عهدشاه عباس اول ابدالیان درارغسان قندهار درتحت ریاست ملک سدو زندگی میکردند. و چنانکه در فوق بدان اشاره شد، ملک سدو از طرف شاه عباس صفوی، به حیث رئیس وکلانتر ابدالیان شناخته میشد و پس از ملک سدو پسرش ملک خضرخان به همان صفت شناخته میشد.
دوم- حیات سلطان پسرخدادادسلطان، معاصر شاه عباس دوم، وشاه سلیمان وشاه سلطان حسین صفوی بنابرنوشته های پوهاند حبیبی، مقیم قندهار بود، نه ساکن هرات تا حکمران هرات محصلی را عقب او بفرستد ودرنتیجه کشته شود.حیات سلطان چنانکه بعد تر خواهیم دید، از طرف پسرعموی خود دولت خان که مردی پرقوت وپرنفوذی درعهد شاه عباس دوم وسلطان حسین صفوی بود تحت فشار وبی مهری قرارگرفت ومجبور به ترک محل ومسکن خود از شهر صفا گردید و با برادروکسان خود به مولتان رفت.
پدر حیات سلطان ، خداداد سلطان وبرادرش شیرخان پسران خضرخان بعد از مرگ عموی خود ملک مودود(درجنگ با حاکم بابری هند درسال١٦٤٣م)، ریاست قبیله ابدالی را بدست گرفتند. خداداد سلطان همان کسی است که سعی کرد تا اختلافات قبیله ابدالی را با قبیله غلجائی ساکن در قلات (زابل) از طریق تدویرجرگه های قومی حل و روابط دوستانه برقرارکند. سرانجام او با سلطان ملخى توخى (رئیس قبیله غلجائى) دراین جرگهها به تفاهم وموافقت رسید وحدود نفوذ وحکمرانى طرفين پل سنگى گرماب و جلدک واقع در پنجاه ميلـى شرق قندهار تعيین گردید. بعد ازاین توافق وی ساحه حاکمیت خود را تا اراضى ژوب و بورى و دامنههاى کوه سليمان توسعه داد. دراین وقت مرکز برادران سدوزايى عمومأ شهر صفا واقع در۳۰ ميلى شرق قندهار بود .
پوهاندحبیبی می گوید که: از دربار دهلـى به شيرخان برادرخداد سلطان پسر خضرخان لقب شهزاده داده شده بود. در حاليکه دربار صفوى نيز آنان را به لقب ميرزا(شاهزاده) مى شناخت. باری شيرخان با حکمران صفوى قندهار در آويخت و نه تنها قواى صفوى را در”دربند کوژک” نابود کرد، بلکه وى پسرعموی خود يعنى حسين خان(پسرمغدود) را نيز مغلوب و مجبور به مهاجرت به ملتان نمود که در ملتان از طرف اورنگ زیب (عالـمگير)، امپراطور مغولى هند به آنها جاگير و اقطاع اعطا گرديد. شجاع خان ابدالی درعصر احمدشاه و شریف خان ابدالی ومظفرخان رکن الدوله درعهد تیمورشاه که به حیث ناظمان (یا حکمرانان ) ملتان مقرر بودند، از اولادۀ همین حسین خان سدوزائی بودند. (34)
بعد از شیرخان پسرش سرمست خان و بعد ازسرمست خان پسرش دولت خان به عنوان مرزبانان قندهار شاخته شدند.
قبلاً اشاره شد که دولت های فارس وهند،هردو رؤساى قبايل افغانى را با اهداى القاب اعزازى و ارسال تحفه و هدايا و وعده هاى مقام و رتبه و جاگيرو تيول و اقطاع، نسبت بخود تطميع ميکردند. چنانکه شاه عباس دوم صفوى در نامه ايکه در اوايل سال ١٠٥٩هجرى/ ١٦٤٩م به دولت خان نوشته بود، وى را ايالت پناه کوتوال قلعه قندهار خوانده و به تفويض حکومت يکى از بزرگترين ولايات ممالک محروسه که در ايران و هندوستان نظير آن نباشد وعده داده بود.(35) عین روش را دربار دهلی نیز نسبت به خوانین افغانی بکار می بستند، چنانکه سلطان محمد درانی(صاحب تاريخ سلطانى) خود منشور اورنگزيب پسرشاه جهان امپراطور هند را در خانواده سلطان ملخى توخى مطالعه کرده بود.(36) واین همان خانواده ایست که قلمرونفوذوقدرتش از کلات زابل تا غزنی گسترده بود.
دولت خان سدوزايى، همینکه خود را بحد کافی نیرومند دید، سلطه و نفوذ خود را(با دست اندازی برقلمروخاندان سلطان ملخی توخی) تا غزنى و کوه هاى سليمان گسترش داد. گرچه مرحوم حبیبی از برخورد میان دولت خان سدوزائی وجانشینان سلطان ملخی توخی برسراراضی غلزائیها سخن نمی راند، مگراز توسعه قلمرو دولت خان تا مرزهای غزنی وکوه های سلیمان یاد آوری میکند واین امردر شرایط مناسبات فیودالی- قبیلوی ورقابت های دول همسایه بدون جنگ وخون ریزی کارممکنی به نظرنمیرسد.بدون ترديد دولت خان با قوت شمشیر توانسته بود سلطه خود را برقلمرو سلطان ملخی توخی توسعه بدهد،همانگونه که غلزائیهای در اواخر عهدشاه عباس اول برقلمروابدالیها تاخته بودند وآنها را مجبور به مهاجرت به هرات کرده بودند.
دولت خان که از این پیروزیها سرشار باده قدرت بود، يکطرف برضد حکمران صفوى قندهار سر به شورش وبغاوت برداشت و دم از استقلال وخودمختارى زد و از طرف ديگر بنواعمام خود(حيات سلطان وبرادرش لشکرخان فرزندان خدادسلطان) را چنان تحت فشار قرار داد که آنها مجبور شدند از تمام مايملک موروثى خود دست کشیده با تقريبأ ششهزار خانوار ابدالـى راهى ملتان گردند. حبیبی متذکرمیشود که، دولت خان سدوزائی، مدت پنجاه سال برسرزمین وسیعی از قندهارتاغزنی حکم راند و اقتدار بیگلربیگی(والی) دولت صفوی، محمدزمانخان را فقط به قلعه قندهار محصور کرده بود. (37)
فرهنگ، نیز از اقتدار دولت خان سدوزائی یاد کرده وعلت اختلال اوضاع قندهار را شورش دولت خان دانسته مى نگارد :« دولت خان سدوزايى کلانتر قبيله ابدالى که از احفاد سدوخان با اتکاء بر نفوذ قومى از اطاعت والى صفوى در قندهار سر باززد و اوضاع در آن منطقه مختل گرديد. دربار اصفهان تصميم گرفت تا براى سرکوبى دولت خان حکمران سخت گير و با انضباطى در قندهار تعيين نمايد و يک نفر گرجى نومسلمان را بنام گئورگى و ختنک که به خشونت اخلاق و قساوت قلب معروف بود براى اينکار انتخاب نمود. کئورگى که در نزد افغانها بنام گرگين شهرت يافت در سال ١٧٠٤ با لقب شاهنوازخان و عنوان بيگلربيگى يا حاکم اعلى با يکدسته قوا مرکب از گرجى و قزلباش به قندهار آمد و در صدد آن شد که به نفوذ خانها و اميران محلى خاتمه داده، اداره مستقيم مرکز را در قندهار قايم نمايد. اما چون در عين حال مرد محتال(محیل) بود، در مرحله نخست با سران ابدالى رقيب دولت خان طرح دوستى ريخت و اميرخان هوتک معروف به ميرويس را از سران غلجايى مورد التفات قرار داد.”(38)
گُرگين که مردى محیل و دوروئى بود، همینکه به قندهار رسید، ميرويس خان را که دراین وقت از شهرت ونام نیک درمیان قبایل قندهار وبخصوص درمیان غلزلئیان برخورداربود، مورد التفات قرارداد و توجه خود را براى بر انداختن دولت خان و نابود کردن قبيله اش بکار بست. او عده يى از افراد رقيب ازخود قبیله ابدالـى را پیدا کرد و از آنها در گرفتارى دولت خان کمک خواست. متاسفانه اين رقيبان ساده لوح (عزت خان واتلخان سدوزايى) در نيمههاى يک شب تاريک گرگين را با سپاه خون آشام او به قلعه دولت خان واقع در شهر صفا (٣٠ ميلـى شرق شهر قندهار) رهنمون شدند. نيروهاى گرگين قلعه را محاصره و دروازه آنرا بشکستند و به قلعه داخل شدند. گرگين بلادرنگ دولتخان را به قتل آورد و سپس پسرش نظر محمدخان را در زير سرنيزه هايى قشون گرجى سر به نيست نمود. دو پسر ديگر دولتخان، رستم خان و محمــدزمان خان، با استفاده از تاريکى شب فرار کردند وخـود را به ارغسان در ميان اقوام خود رساندند. ابداليان ارغسان با اطلاع از اين حادثه فورأ خود را مسلح ساخته و در صدد انتقام از گرگين و سپاه او بر آمدند. گرگين از اين وضع متوهم شده به مصالحه پرداخت و پسر دولت خان، رستم را برياست قبيله برسميت شناخت و براى جلوگيرى از بروز خطرات آينده بوسيله قبيله ابدالـى، محمدزمان خان(پدراحمدشاه) از رستم خان گروگان خواست و او را فوراً تحت الحفظ به کرمان فرستاد تا طور يرغمل (گروگان) زير نظر باشد. چهارسال بعد گرگين با حيله و نيرنگ رستم خان را نیزاعدام نمود. وسپس با زور سرنیزه تمام ابدالیها را از علاقه ارغسان اخراج و در اراضی بین گرشک وفراه( دردشت های بی علف بکوا)تبعید نمود.ابدالیها مجبوراً در دشت های شورابک وبکوای فراه به مالداری مشغول شدند و قسماً در ولایت هرات وحدود اسفزار پراکنده شدند. گرگین درعوض با غلجائی روش بهتر نمود و برای جلب دوستی غلزائی ها، اراضى حاصلخيز ابداليان را به سران قبيله غلجايى بخشيد (١٧٠٧م). (39) و از اين طريق تخم نفاق و شقاق و دشمنى را ميان قبايل افغانى بذر نمود و برآتش دشمنی و رقابت غلجائیها با ابدالیها تا توانست روغن ریخت.
ابدالیانی که در این وقت براثر سیاست خشن دولت صفوی اززیستگاه اصلی خود (ارغسان وشهرصفا) محروم ساخته شده بودند ودرمربوطات هرات وسبزوارزندگی میکردند، به۶۰ هزار خانوار میرسید.
باری جهانی، ازموجودیت ۶۰ هزار خانواده ابدالی درهرات درعهد شاه سلیمان وروزگار شاه سلطان حسین اظهار تعجب کرده میگوید که:ابدالیان به این تعداد زیاد می باید در زمان طولانی به هرات کوچ کرده باشند و باید کدام حادثه بزرگی رخ داده باشد که اینقدر پشتونها از جا ومکان اصلی خود مجبور به نقل مکان به اینجا شده اند.(40)
به باور این قلم، حضور۶۰ هزار خانوار ابدالی در هرات،در اوایل قرن ۱۸میلادی یک رقم فوق العاده است که هرآدم دقیق النظر را به تعجب واندیشه وامیدارد تا به علل یک چنین مهاجرت گسترده کتلوی عطف توجه کند. به همین دلیل، من به یاد سخنان محقق صاحب نظرانگلیس بوسورت می افتم ، که در رابطه با شمشیر کشی های یکی از سرداران خون ریزعربی بنام قتیبه،درمرزهای هرات وتخارستان،مکث کرده وازمقاومت آخرين فرمان رواى بزرگ هپتاليان بنام نيزک یاد میکند و میگوید: مقاومت او هنگامى پايان گرفت که قتيبه مسلم در ٨٦ ق( ٧٠٥م)، با قسم به قرآن ووعده امان به وی ،خاينانه وى را فرو گرفت و نابودش ساخت. سپاهیان نیزک که متشکل از اقوام او بودند، بدون تردید پس از نابودی رهبرخود، در شمال هرات یعنی در بادغیس ونواحی بالامرغاب ونقاط دیگرسرسبزهرات به حیات روستائی وگله داری خود ادامه دادند ودر قرن هژدهم یکجابا با سایر ابدالیانی که از قندهار به نواحی هرات کوچ داده شده بودند، تعداد شان گویا به ده هزار خانواده رسیده بود.
بگفته لکهارت، ابداليانى که در اوايل قرن هيجدهم در هرات و فراه سکونت داشتند، تعدادشان به ٦٠ هزار خانوار مىرسيد. لکهارت، متذکرمى شودکه، غلزائى ها براى نخستين باردر زمان سلطنت شاه عباس اول کسب اهميت نمودند و پس ازآنکه ابدالى ها براثر فشار غلزائى ها ازحوالى قندهار به هرات مجبوربه تغيير محل شدند، قبيله دومين (غلزائى ها) در قندهار و زمينداور قدرت بالنسبه بيشترى کسب کردند. زيرا که غلزائى ها على الرغم ايمان راسخ خود به تسنن، فرمانروائى ايرانيان را بر قندهار برمغولان هند بديده رجحان مينگريستند و دليل آن هم روش آزاد منشانه شاه عباس اول بود. (41)
اگر بشود به اين تذکر لکهارت باور کرد، ميتوان استنباط نمود که اولاً ابدالى ها در زمان شاه عباس اول صفوى دراوايل قرن هفدهم ميلادى ازقندهاربه هرات هجرت کرده اند. وثانياً ابدالى ها برعکس غلزائيها درمنازعات ايران و هند ، مغولان هند را بخاطر داشتن مذهب تسنن بر ايران شيعه ترجيح مى داده اند.دولت هاى مزبور نيز براى تصرف شهر و ايالت قندهار، محتاج همکارى و هميارى قبايل افغانى بودند. وترديدى نيست که براى رسيدن به مقصود خويش، رؤساى قبايل افغانى را از راه دادن رشوه و بخشش و وعده هاى دادن تيول و جاگير(اراضى اهدائى مشروط) و امتيازات ديگر، نسبت به خود متمايل ميساختند و سپس دست به لشکرکشى ميزدند. در اين صورت پله قدرت به نفع هريکى از طرفين رقيب که مى چرخيد، دولت فاتح رؤساى قبايل هوا دار خود را مورد نوازش وحمايت قرار ميداد و قبايل مخالف خود را بوسيله خود قبايل افغانى سرکوب وتحت فشار و مزاحمت تا مرز تبعيد ازسرزمين آبائى شان قرارميداد. و از اين طريق براى ادامه حاکميت خود، دشمنى قومى را در ميان قبايل ا فغانى ريشه دار مى ساخت.
قبلاً اشاره شد که گرگين در قندهار با تردستى و نيرنگ توانست دولتخان ابدالـى را در شهر صفا دستگير و با پسرش به قتل برساند و بقيه عشاير ابدالـى را مجبور به فرار يا تبعيد به هرات و فراه و کرمان نمايد و اراضى متعلقه آنها را به سران قبيله غلجايى ببخشد و از اين طريق دشمنى قبيلهاى را بر اثر از دست دادن مايملکشان به قبيلهايکه بعدها بر آن اراضى دسترسى پيدا کردهاند، عميقتر و ريشه دارتر بسازد تا خود آسانتر به ظلم و استکبارش بر مردم قندهار ادامه بدهد.
در هرات قبیله ابدالی بعد از اینکه دیدند که قبایل غلزائی مقیم قندهار توانستند سلطه صفوی را از سرخود پس کنند وخود حاکم برسرنوشت خویش گردند، به عبدالله خان پسرحیات سلطان درملتان پیغام دادند واز وی خواهش کردند تا به هرات آمده ورهبری آنها را برای آزادی از زیرسلطه صفویان متعصب وظالم بدست بگیرد وآنان نیز آمدند وچنین کردند.
قیام ابداليان هرات برضد سلطۀ صفوى :
در سال ١٧١٠ ميلادى، هنگامى که قندهار برهبرى ميرويسخان هوتکی استقلال خود رااعلام کرده بود و در برابر سپاه ٢٥ هزارنفرى صفوى(42) که تحت فرمان کيخسرو به سوى قندهار پيش مىآمد، براى مقابله آمادگى مىگرفت ، عبداﷲ خان با پسرش اسداﷲ خان از ملتان عازم هرات شدند و در آنجا با سپاه ابدالـى که به کمک قشون صفوى عازم قندهار بودند، پيوستند. مگر پس از شکست سپاه صفوى توسط ميرويسخان، آنان به هرات بازگشتند.«در هرات عبدﷲخان که از تبارخان خيل بود و مقام اعيانى داشت، رياست ابداليان را بدستآورد و با بيگلربيگى ايرانى موسوم به عباسقلـىخان شاملو همکار شد. اما بزودى روابط آنها به هم خورد و بنا بروايت جهانگشاى نادرى، حکمران ايرانى از نفوذ روزافزون و اقبال مردم به او به خوف افتاده او را با پسرش اسدﷲخان زندانى ساخت». (43)
لکهارت، برآنست که عبدﷲ خان و پسرش با مشاهده پيروزى غلزائيان ملهم و مصمم شده بودند تا آنان نيز خود را از زير يوغ سلطه ايرانيان برهانند. عباسقلـىخان که از نيت و مقاصد ايشان آگاه و متوهم شده بود، پدر و پسر را بزندان افکند. طولـى نکشيد که در اردوى قزلباش هرات آشوبى به پا خاست و عبدﷲخان و اسدﷲخان با استفاده از آن هرج و مرج از زندان فرار کرده و به ميان اقوام خود در کوه دو شاخ غوريان در غرب هرات رفتند و آنها را براى قيام بر ضد سلطه صفوى تحريک نمودند. بزودى عشاير ابدالـى مقيم هرات و سبزوار و فراه آمادگى خود را براى قيام ابراز داشتند. در هنگامى که عبدﷲخان و پسرش اسدﷲخان مشغول جمعآورى اقوام خود بودند، جعفرخان استاجلو، سردار جديدى که از دربار صفوى براى انقياد غلزايىها و ابداليان ماموريت گرفته بود، وارد هرات شد. وقتيکه قيام کنندگان به شهر نزديک شدند، جعفرخان استاجلو قواى خود را به غرض مقابله با آنان از شهر بيرون ساخت. اما ابداليان شکستى نابود کننده بر سپاه صفوى وارد کردند و بر اثر اسير شدن يا کشته شدن جعفرخان، سپاه قزلباش پا بفرار هادند.(44) سپس ابداليان به کمک اهالى شهر از راه برج معروف فيلخانه وارد شهر شدند و تمام هوادران صفوى را اسير يا مجبور به فرار از شهر نمودند و بجاى آنان، ابداليان ساکن سبزوار را جاگزين ساختند.
بدينسان قيام ابداليان تحت رهبرى عبدﷲخان و پسرش اسدﷲخان در تاريخ ٢٦ رمضان ١١٢٩ هجرى مطابق ١٧١٦ ميلادى به موفقيت انجاميد. (45) اما آنان از اعلان پادشاهى خوددارى کردند و تنها به عنوان رئيس عشاير ابدالـى در هرات به استقلال خود دوام دادند.بگفته لـکهارت، وقتى منصورخان حکمران مشهد از اين حادثه آگاه شد، با اردوى عظيمى آهنگ هرات کرد اما او و سربازانش سرنوشتى بهتر از سرنوشت جعفرخان نداشتند. در محل غوريان اسدﷲخان جلو او را گرفت و پس از نبردى مختصر شکستى سخت به او وارد آورد و او خود را به مشکل تا مشهد رسانيد. چون خبر هزيمت منصورخان به گوش شاه سلطان حسين در اصفهان رسيد، شاه او را از مقامش عزل کرد و فتح علـىخان ترکمان ميرشکارباشى را در رأس قواى ده هزار نفرى بسوى خراسان اعزام کرد. فتح عليخان به مجرد ورود به مشهد در سپتامبر ١٧١٦م، مقدارى از زينتٓالات ضريح زيارت امام رضا را ذوب کرده سکه ضرب نمود و ميان سپاهيان خود تقسيم کرد. سپس با تدارک توپخانه قوى در رأس اردوى فوقالذکر به سوى هرات پيش تاخت. او و لشکريانش در کوسويه (ياکوهسان) واقع در سه منزلـى غرب هرات با ابدالـىها به سرکردگى اسداﷲخان تلاقى گرديدند.
در تصادم آغازين اسدﷲخان و لشکريانش براى قشون صفوى جاخالـى کردند و بسوى هرات عقب نشستند. فتحعلـىخان به گمان پيروزى قطعى بر ابداليان بدنبال لشکر ابدالـى تاخت. همينکه مقدارى از کوسويه بداخل هرات پيش رفتند و توپخانه ايشان هنوز بدنبال مانده بود، اسدﷲخان و لشکريانش ناگاه رخ برگشتاندند و حمله هولناکى برقشون صفوى نمودند. در نتيجه اکثريت سربازان فتحعلـىخان از دم شمشير ابداليان گذشتند و فقط عده قليلـى از سپاه دههزار نفرى توانستند از آن معرکه جان بسلامت برده، خبر شکست و نابودى فتحعلـىخان را به مشهد برسانند. لکهارت با تأسف به حال سپاه ناچيز صفوى (دههزار نفر ناچيزى خوانده شده؟) از نا آزمودگى فرمانده آن سپاه نيز در آن حادثه يادآور شده است، مگر عده جنگجويان ابدالـى را (که بدون شک کمتر از ده هزار مىشدهاند) بدست نمىدهد. در حاليکه ابداليان نيز تعليمات نظامى و حربى نديده بودند و فقط از روى شجاعت و عزم به حصول آزادى خود اين پيروزى را بدست آورده بودند.
در هر حال اسداﷲخان توپخانه دشمن را تصاحب کرده بسوى مشهد به پيشروى پرداخت. لکهارت متذکر مىگردد که هر چند مدافعان مشهد قليل و فاقد سلاح لازم بودند. اما آنان رنج محاصره دو ماهه را برخود هموار ساختند. سرانجام ابدالـىها از محاصره دست کشيده و به جانب هرات رهسپار گرديدند. (46)
اسدﷲخان پس از آنکه تمام بادغيس و بالامرغاب و اوبه و شافلان وباخرز و خواف و جام و لنگر واوزن را تا حدود مشهد و اسفزار و فراه را زير سيطره ابداليان درآورد، از جانب پدر به حکومت فراه گماشته شد. «در اين هنگام مير محمود پسر ميرويسخان در قندهار سلطنت مىکرد و چنانکه قبلأ اشاره شد، رقابت در بين دو قبيله ابدالـى و غلجايى ريشه عميق داشت. از يکسو غلجائيان که قسمت بزرگ ابداليان را از زمينهاى حاصلخيز حوالـى قندهار خارج نموده و مقام رياست را بدواْ به همکارى عمال ايرانى و بعدبا از بين بردن آنها ضبط کرده بودند، حاضر نبودند از اين امتيازات صرف نظر کنند. و از ديگر سو ابدالـىها که بعضى در هرات و برخى در اراضى بى حاصل فراه (بکوا) و کرمان در نيمه تبعيد بسر مىبردند، هواى بازگشت به قندهار و وادى شاداب رود ارغنداب را در سر داشتند، بديهى است که در اين حال تصادم بين اين دو عنصر که مخالفتشان بر تضاد منافع اقتصادى طبقه حاکم قرار داشت امر حتمى بود و حتى خصومت و تهديد مشترک دولت ايران نمىتوانست از آن جلوگيرى نمايد. موضوع فعلـى منازعه شهر و منطقه فراه بود که ابداليان در آن جاگزين بودند. اما شاه محمود هم به آن نظر داشت.
بالاخره تلاقى هر دو قبيله در قريه دلارام در کنار خاشرود رخداد و در ضمن آن اسدﷲخان سردارلايق قبيله ابدالـى به قتل رسيد. و محمود هوتکى سر اسدﷲ را از تن جدا کرده نزد شاه حسين به نشانه اطاعت از او فرستاد و شاه به او لقب حسينقلـى بخشيد». (47)
مرحوم غبار در کتاب احمدشاه بابا (48) تاريخ اين حادثه را ١١٣٢ هجرى مطابق ١٧١٩م ضبط کرده که مطابق است با ضبط مجمع التواريخ (ص٥٣) و محاسبه مصرعايکه به آن مناسبت گفته شده است و نتيجه آن ١١٣٢ هجرى بدست آمده است. با از ميان رفتن اسداﷲخان در هرات، رقابت شديدى در بين هردسته ازبنو اعمام سدوزائى بر سر حکمرانى آن ولايت آغاز شد. يکى از اين دو دسته، پسران دولتخان سدوزائى، رئيس سابق عشاير ابدالـى قندهار بودند که به تحريک گرگين در شهر صفا دستگير و به قتل رسيده بود و ديگر ى جانشنان عبداﷲخان پسر حيات سلطان، کلانتر عشاير ابدالـى مقيم ملتان.
لکهارت مىنويسد که سر انجام عبدﷲ خان پير از طرف محمد زمانخان سدوزائى مورد حمله قرار گرفت و اسير و بزندان سپرده شد.(49) در حاليکه غبار مدعى است که عبدالغنىخان الکوزائى که يکى از روساى بزرگ هرات بود، مىديد ديگر از دست عبدﷲ خان دل شکسته کارى ساخته نيست. لهذا به ساير روساى جرگه قومى پيشنهاد انتخاب رئيس جديدى را نمود و ضمنأ زمانخان را لايق اين کارپيشنهاد کرد. جرگه هرات هم به انتخاب زمانخان رأى دادند و در نتيجه او (پدر احمد شاه) بحيث رئيس انتخاب شد. (50) محمدزمانخان که مرد لايق و فعالى بود تمام قواى ملـى هرات را با هم متفق ساخت و سپس براى دفع هر گونه لشکرکشى از جانب دولت صفوى خود را آماده کرد. ديرى نگذشت که سردار ديگرى براى مقابله با اوضاع هرات از اصفهان روانه شد. اين سردار، صفىقلـىخان ترکمان، داروغه اصفهان بود. او پس از تهيه سپاه و توپخانه مهجز رهسپار خراسان گرديد. صفىقلـىخان در خراسان ابتدا شورش ترکمنهاى يموت و کردهاى آن نواحى را فرو نشاند و سپس براى سرکوبى قيام ابداليان بسوى هرات حرکت کرد. قواى ابدالـى به سرکردگى محمدزمانخان به پيشواز دشمن شتافت و در کافر قلعه به انتظار ورود صفىقلـىخان نشست. وقتى سپاه ايران به آن محل وارد شدند، تعدادآنها بگفته الفنستون دوچندسپاه ابدالى بود.(51) اما همينکه جنگ آغازشد تيراندازان ماهر ابدالـى تلفات سنگينى بر دشمن وارد کردند و پس از حمله شديد خود، قواى صفىقلـىخان را از پيش برداشتند. صفىقلـىخان چون ديد شکستى جبران ناپذير بر لشکر او وارد آمده بدون آنکه کارى از پيش برده باشد، پس مرگ را بر ننگ ترجيح داده خود را برعراده باروت قرار داد و آن را آتش زد و قطعه قطعه شد. (52)
لکهارت تاريخ وقوع اين حادثه را متذکر نشده، اما پوهاند حبيبى و جى، پى، تيت، وقوع اين جنگ را در سال ١١٣٢ هجرى برابر ١٧١٩ ميلادى در کافر قلعه (که امروز اسلام قلعه مىگويند) نشان دادهاند. (53)
بهرحال محمد زمان خان پس ازاين پيروزى برسپاه صفوى، تا دوسال و پنج ماه ديگر به کمال شکوه و آرا مى در هرات حکومت کرد و بسال ١١٣٥ هجرى = ١٧٢٢م از دنيا چشم پوشيد. با مرگ محمدزمانخان، پسر عبداﷲخان، محمدخان به هواى حکمرانى قدم در ميان گذاشت و بر طبق فيصله جرگه قومى به حکمرانى هرات برداشته شد. (54).
اما محمد خان طورى ستمگر از آب درآمد که ابداليان او را کنار گذاشتند و ذوالفغارخان پسر بزرگ محمدزمانخان را بجاى او برياست و حکمرانى هرات برداشتند. در سال ١١٣٧هجرى = ١٧٢٤م، رحمانخان پسر ديگر عبداﷲخان به عزم خونخواهى پدر خود از ملتان وارد هرات شد و با ذوالفقارخان در مقام معارضه برآمد، اما چون ابداليان اين کشمکشهاى قدرتطلبانه را موجب تضعيف قدرت قبيله خود مىدانستند، سرانجام جرگه ئى داير کردند و در آن فيصله بعمل آوردند که ذوالفقارخان بحکومت باخرز ورقيب او رحمان خان بحکومت فراه گماشته شوند وﷲيارخان پسر ديگر عبداﷲ خان بحکومت هرات مقررگردد( ١١٣٩هجرى =١٧٢٦م).
اماحکومت اﷲ يارخان بزودى مورد ادعاى ذوالفقارخان که مردى شجاع و متهورى بود، قرار گرفت و ابداليان مجددأ براى آنکه مبارزه بخاطر قدرت را مهار بزنند، به تدوير جرگه قومى پرداختند و در نتيجه اﷲيارخان را به ماروچاق (بالامرغاب) و ذوالغقارخان را به فراه فرستادند. (55) وامور هرات توسط يک شوراى ريش سفيدان قومى پيش برده مى شد.
تا آنکه در سال ١٧٢٧م= ١١٤٠هجرى هرات مورد تهديد نادر افشار قرار گرفت. گر چه ابداليان مقيم هرات توانستند جلو نادر را بگيرند و او را وادار به عقبنشينى نمايند، اما معلوم مىشود که نادر افشار از جنس مردان ديگر ى است که تا هرات را مسخر نکند، از عزمش بر نخواهد گشت. بنابر اين اﷲبارخان را از بالا مرغاب و ماروچاق مجددأ به هرات خواستند و او را بحکمرانى خود برداشتند.
بدين سان ابداليان هرات در سال ١٧١٦ ميلادى يوغ سلطه صفوى را از گردن برداشتند، ليکن شواهدى در دست نيست که نشان بدهد در آن موقع آنان جز استقلال محلـى و عشيرهئى خويش هدف ديگرى داشته بوده باشند. فکر افغانستان متحد و مستقل سى سال ديگر وقت لازم داشت و کسى که به اين انديشه افتاد و آن را به مرحله عمل گذاشت احمدخان، برادر جوان ذوالفقارخان ابدالـى بود.
مقاومت ابداليان در برابر نادرافشار:
در سال ١٧٢٧ نادر که مي ديد شاه اشرف در شمال ايران مصروف جنگ با ترکيه و روسيه است و هم حکومتهاى مستقل قندهار و هرات هر کدام جدا و دور از هم زندهگى ميکنند و در ميان آنها خصومت قبلى نيز وجود دارد، از اين اختلافات داخلى حکومات افغانى استفاده کرده، همراه شاه طهماسب بر هرات حمله کرد. در قدم اول قلعههاى سنگان وبهدا دين را که اهل آنها شاخهيى از ابداليان هرات بودند، در محاصره گرفت. اهل سنگان به دفاع شديد پرداختند.
نادر از مقاومت ساکنان سنگان چنان خشمگين شد که پس از تسخير سنگان امر کرد تمام اهل قلعه را از دم تيغ بگذرانند. افغانهاى بهدادين (واقع در هفده ميلى جنوب غربى سنگان) خود را براى نبرد با نادر آماده کردند و از هرات تقاضاى کمک نمودند، در نتيجه در حدود هفت – هشتهزار از ابدالىها بيارى آنها شتافتند و سپس در برابر نادر و لشکر او در حوالى سنگان (واقع در چهل ميلى مغرب سرحد فعلى ايران و افغانستان) صفآرايى کردند. در نبردهاى که بين طرفين واقع شد، ابدالىها سرانجام ضربت مهلکى به قواى نادر وارد کردند تا جايى که نادر مجبور به عقبنشينى شد و به مشهد بازگشت (56).
در شوال ١١٤١هجرى (سوم مى ١٧٢٩ م) مجدداً نادر بعد از فراهمآورى وسايل لشکرکشى از مشهد باتفاق طهماسب بعزم تسخير هرات حرکت کرد.افغانهاى ابدالى که از قصد حمله دشمن آگاه شده بودند، به رفع اختلافات پرداختند.
رؤساى که در اين وقت براى به دست گرفتن قدرت و زمام امور هرات ميکوشيد، عبارت بودند از اللهيارخان پسرعبداللهخان ابدالى و ذوالفقارخان پسر بزرگ محمد زمانخان و برادر ارشد احمدخان. سر انجام اللهيارخان به حکومت هرات و به رياست قواى عمده ابدالى منصوب و رقيب او ذوالفقار خان به حکومت فراه انتخاب گرديد.
قواى هرات بسردارى اللهيارخان از هرات بسوى شمال غربى باستقامت کافر قلعه پيش رفتند. دو لشکر در نزديکى کافر قلعه بهم رسيدند و در اين جا بود که ابدالىها بفرماندهى محمد زمانخان، ايرانىها را بسردارى صفىقليخان در ده سال قبل شکست داده بودند.جنگ آغاز شد و ابدالىها در يکى از حملات خود صفوف پياده نظام ايران را از هم متلاشى ساخت. ولى قواى سواره نظام نادر حمله شديدى بر افغانها کردند و يکى از سرداران ابدالى به هلاکت رسيد. در اين گيرودار حاجى مشکينخان ابدالى خود را به نادر نزديک کرد و با نيزه ضربتى بر نادر حواله نمود که پاى راست نادر از اين ضربت زخمى شد (57).
روز بعد ابدالىها به هريرود عقب نشينى کردند و سپاهيان نادر آنها را دنبال کردند. در بيرون کوسويه (ياکهسان واقع در شصت ميلى شمال غربى هرات) جنگى سخت ديگرى درگرفت که اينبار هم پيروزى نصيب قشون نادر شد. قواى ابدالى مجدداً آماده نبرد شدند و در دهکده رباط پريان در شش ميلى شمال هريرود جنگى هولناک ديگرى درگرفت که تا ظهر ادامه يافت و از هر دو طرف گروهى کشته شدند، بالاخره ابدالىها به شهر عقب نشستند و تا چهل و هشت ساعت بعد که طوفان باد جريان داشت، جنگ ديگرى واقع نشد.جانباللهيارخان قرار شد با نادر صلح کنند ولى نادر اصرار ورزيد که اللهيارخان خود را تسليم کند. در همين موقع خبر رسيد که ذوالفقارخان با قواى مسلح و تازه دم خود از فراه به کمک هرات ميرسد، نادر با اطلاع از اين خبر عده از قشون خود را براى جلوگيرى قواى ذوالفقار خان به شهر، مامور کرد و خود با عمده قوايش در محله شکيبان واقع در بيست و پنج ميلى غرب هرات موضع گرفت (58).قواى فراه نيز شبانه به اردوى اللهيارخان پيوست و اللهيارخان مجدداً خود را براى نبرد آماده کرد. همينکه آتش نبرد گرم شد، قواى ذوالفقارخان بر اردوگاه نادر حمله برد و باروبنه قشون نادر را به غنيمت گرفت. جنگ تا شام ادامه يافت و عدهيى از هر دو طرف متخاصم کشته شدند، چند جنگ ديگر بوقفهها در گرفت ولى سرانجام درهاى شهر هرات به بهاى خون سههزار نفر سرباز ايرانى و دو ماه راهپيمايى از روى صلح بروى نادر گشوده شد واللهيارخان مجدداً به حکومت آنجا ابقاء گرديد. (59)
طغيان ذوالفقار خان و دومين حملۀ نادر بر هرات:
اشتراک فعال ذوالفقارخان در دفاع از هرات اعتبار و حيثيت ملى او را در نظر مردم هرات و به خصوص طايفه ابدالى دو چندان بالا کرد. تا آنجا که الله يارخان از اعتبار روزافزون ذوالفقارخان در ميان طايفه ابدالى، بر جان خود ترسيد و روزى از روزهاى تابستان سال ١١٤٣ هجرى (١٧٣٠ ميلادى) به بهانه شکار از هرات بيرون شد و چون در حدود کافر قلعه رسيد، نامهيى به عنوان ذوالفقارخان نوشت که چون قصد گرفتن انتقام خون پدر خود را از تو دارم، اينک من به مشهد ميروم و نادر را از قصد طغيان تو بر ضد او آگاه ميکنم و اردوى گرفته بر تو حمله خواهم آورد. (60)
در اين هنگام نادر مصروف جنگ در آذربايجان بود و برادرنادر ابراهيم خان ظهيرالدوله در مشهد از اللهيارخان بگرمى پذيرايى کرد و چون از زبان اللهيارخان از ظغيان ذوالفقارخان بر ضد نادر آگاه شد. به تحکيم برج و باروى مشهد پرداخت.
در اوايل ماه محرم سال ١١٤٣ هجرى ذوالفقارخان در راس ٨ هزار نفر به طرف مشهد پيش راند و ابراهيمخان برادر نادر را درتمام نبردهاييکه در بيرون مشهد درگرفت منهزم ساخت. (61)
در يکى از روزها ابراهيمخان در سمت (کوه سنگين) به جنگ ميدان اقدام کرد. قشون افغانى برهبرى ذوالفقارخان با حملات تند قلب سپاه او را در هم شکافت و قوماندان سپاه تفنگدار دشمن باقرخان زخم برداشت. قشون افغانى با يک حمله عمومى سپاه مخالف را از پيش برداشت و به تعقيب پرداخت.پيادگان سپاه ايران از ترس و هول بسيار اغلب خود را در چاهها انداختند و از بين رفتند فقط ابراهيمخان توانست خود را به شهر برساند و دروازهها را بر روى مهاجمين ببندد. (62) ذوالفقارخان شهر مشهد را در محاصره شديد کشيد.
محمد کاظم مينويسد که در ختم جنگ روز سيزده محرم ١١٤٣ رضا قلى ميرزا پسر نادر و بزرگان مشهد نامهيى به نادر نوشتند و آن را به وسيله پيکهاى سريع السير بآذربايجان فرستادند و از ا و کمک خواستند.قواى ذوالفقارخان چندين شب پى هم در اطراف قلعه مشهد گشت زدند تا راه دخول و يا حمله بر آن را دريابند ولى هيچ چيزى دستگيرشان نشد، روزى افرادى را در اطراف قلعه دستگير و از آنها جوياى راه حمله بر شهر شدند. در نتيجه معلوم شد که اهل شهر در انتظار ورود نادر دقيقه شمارى دارند و ده روز شده که پيکهاى چابکى از موضوع به نادر اطلاع بردهاند. ذوالفقارخان موضوع را با بزرگان لشکر در ميان گذاشت، سرانجام فيصله بعمل آمد که عجالتا به هرات برگردند، بالنتيجه قشون ابدالى براه افتادند و به زودى به هرات رسيدند و در انتظار عکسالعمل نادر به تحکيم برج و باروى هرات پرداختند. نادر وقتى از موضوع طغيان ذوالفقارخان و حمله قشون ابدالى بر مشهد مطلع شد، به مشوره با بزرگان نظامى خود پرداخت، در نتيجه تصميم گرفته شد که هرچه زودتر بايد به مشهد برگردند. نادر با سپاه خود به مشهد برگشت و ميگويند هفت منزل راه را يک منزل ميکرد (63).
وقتى نادر در حدود اصفهان رسيد، پيک ديگرى از جانب رضا قلىميرزا رسيد و خبر ترک محاصره مشهد را باو داد. نادر قدرى آرامش يافت. ومدتى باستراحت پرداخت و سپس دوباره راه خراسان را در پيش گرفت. وقتى به مشهد رسيد به برادر خود ابراهيمخان اخطار داد که باستقبال او بيرون نيايد والا کشته خواهد شد، ابراهيم خان به ابيورد رفت. نادر وارد مشهد شد و با اطلاع از موضوع آنهايى را که در نبرد با قواى ابدالى از خود ضعف و سستى نشان داده بودند، توبيخ نمود و آنهايى را که فرزندان يا پدران خود را از دست داده بودند، دلاسا نمود.
نادر عدهيى از سپاهيان خود را رخصت داد تا به خانههاى خود برگردند و تا ميتوانند اسپان خود را فربه کنند. سپس براى خاموشکردن شورش قبايل، ايرسارى، ترکمن تکه، يموت و ساروق رهسپار ابيورد و مرو شد. (64)
پس از خاموشکردن قبايل ترکمن، نادر دستور داد آذوقه و علوفه کافى براى لشکرکشى بر هرات تهيه گردد. با تهيه آذوقه کافى لشکر ٣٦ هزار نفرى نادر به جانب هرات به حرکت افتاد. (65)
وقتى اردوى نادر به خواف رسيد نادر قشونى بسرکردگى محمد بيک مروى بسوى قاين فرستاد و نامهيى هم عنوانى امام ويردىخان افشار، حاکم يزد و کرمان نوشت و بوسيله پيکى آنرا بکرمان فرستاد تا با قواى خويش در قاينات به محمد بيک مروى بپيوندد و از آنجا بعزم فراه حرکت کند.
هنگامى که ذوالفقارخان اطلاع يافت که نادر با ارودى عظيم خويش بسوى هرات پيش مىآيد، تمام اقوام ابدالى را که در محلات اطراف شهر سکنى داشتند، به شهر کوچ داد و پس از استحکام لازم شهر، براى مقابله با نادر، در رأس اردويى به پيشباز نادر پيش راند. ديرى نگذشت که هر دو لشکر در ناحيه کوهسان (کوسويه) اردو زدند.
طى نبردهاى نخستين که در محل جوى نقره نزديک کهسان درگرفت قواى ذوالفقارخان تلفات زيادى داد، زيرا به قول محمد کاظم، لشکر ذوالفقارخان (قسم به صيغه طلاق ياد کرده بودند که تا جان در بدن دارند از رزم رو نگردانند) بدينگونه قشون ابدالى که حمله را اول آغاز کرده بودند بدون ترس و هراس از مرگ خود را تا بيست قدمى نادر که در قلب سپاه خود قرار داشت رسانيدند، در اين هنگام توپخانه نادر به صدا درآمد و در ظرف نيم ساعت هفت تا هشت هزار نفر افغانى را به خاک و خون کشانيد. محمد کاظم ميگويد که «طايفه افاغنه انديشه از کشته شدن ننموده در جنگ حريصتر ميشدند». (66)
سرانجام ذوالفقارخان بروايت محمد کاظم، بعد از دادن بيستهزار تلفات کشته و زخمى، مجبور به عقبنشينى شد و به شهر بازگشت. و به سربازان خود دستور داد که تا آخرين رمق از شهر دفاع نمايند. نادر نيز با اردوى خود از جوى نقره حرکت کرده بسوى پل مالان براه افتاد. اما هنوز نادر به پل مالان نرسيده بود که پيکى از جانب شاه حسين هوتکى به ذوالفقارخان خبر آورد که دوازده هزار نفر سپاه قندهار به کمک ابدالىها به زودى وارد هرات خواهند شد. همزمان با اين خبر مسرتبار، پيک ديگرى از جانب عليمردانخان ابدالى(که برادر ذوالفقارخان خوانده شده) و حاکم فراه بود، وارد هرات شد و خبر آورد که هشت هزار نفر سپاه از فراه نيز به زودى وارد شهر خواهند شد. از اين اخبار سران و قشون ابدالى طبل مسرت نواختند و براى يک جنگ خونين ديگر آمادهگى گردتند. (67)
مرحوم غبار مينويسد که در چنين وقتى سيدالخان ناصرى با سه هزار نفر سوار و پياده به کمک هرات از قندهار وارد هرات شد. اين افسر مشهور درتاريکى شب حمله هولناکى بالاى قشون نادر وارد آورد که بر اثر آن اردوى ايران سراسيمه شد و تلفات بسيارى داد. نادر مجبور شد از جنگ ميدان به سطح مرتفع (تخت صفر) پناهنده شود. نادر در اينجا حلقهيى از تفنگداران تشکيل کرد و بدفاع پرداخت. قشون هرات و قندهار دو روز ديگر دشمن را زير ضربات متوالى قرار دادند. ولى ژاله شديد باريدن گرفت و جنگ متوقف شد.
ذوالفقارخان در داخل شهر جرگهيى تشکيل داد و از روسا تعهد آخرين را گرفت که جنگ تا آخرين حد توان دوام داده شود. سپس به يک حمله شديد و عمومى اقدام کرد. نادر بسيار کوشيد که در زير شليک توپ و تفنگ از اين حمله جلوگيرى کند ولى ممکن نشد و مجبور گرديد بار ديگر عقبنشينى کند.
افغانها بزودى قلعه (ساق سلمان) را مرکز ثانوى قرار داده و از آنجا اتصالا بالاى دشمن ميريختند و مىکوفتند و بر مىگشتند، نادر مجبور شد که به حمله عمومى و قاطع بپردازد. پس با توپخانه پيش آمد تا کارى از پيش ببرد مگر کارگر واقع نشد. قشون هرات به حمله جديدى دست زد و جنگ از قريه شمسآباد درگرفت. ولى توپخانه دشمن سه هزار نفر مهاجم افغان را روى هم ريخت. اين تلفات واقعاً سنگين بود، زيرا جنگآورترين افراد قشون افغانى از بين رفته بودند. (68)
نبرد بعدى در پوزه کفترخان در بيرون شهر رخداد که از هر دو طرف گروهى کشته شدند. محمد کاظم مىنويسد که: «در اين روز نيز حربى در نهايت صعوبت دست داد و از طرفين بسيار عرصه تيغ گرديدند و باز مخالفان (ابداليان) از روز پيشتر قدم استوارتر نموده پاى مردانگى داشتند چه در برابر عيال و اطفال خود که از بالاى بروج قلعه نظاره مىکردند غيرت دامنگير ايشان شده به نقد جان اعتبارى نمىنهادند و چون شاهد آفتاب در نقاب حجاب مخفى گرديد هر دو طرف به معسکر خود عودت نمودند». (69)
* * *
پل مالان یکی از بناهای تاریخی هرات و از پلهای زیبا و تاریخی افغانستان است که بر روی رودخانه هریرود در منطقه مالان ساخته شده است. این پل در مسیر جاده قدیمی هرات – قندهار واقع شده و در گذشته های دور، کاروان هایی که از هرات به مقصد سیستان، قندهار و هند سفر می کردند، از این پل عبور می کردند. در بیشتر کتاب های تاریخی که نامی از هرات در آنها آمده، در مورد پل شگفت انگیز مالان نیز سخن گفته شده است. این پل در سال ۵۰۵ هجری قمری (برابر با ۱۱۱۰ میلادی) و در زمان سلطان سنجر سلجوقی به همین شکلی که اکنون هست، با اندک تفاوت، ساخته شد. (بی بی سی ۲۰ جون ۲۰۰۸)
* * *
سومين نبرد نيز به همان سختى روزهاى اول دست دادکه سرانجام قواى ذوالفقارخان بعلت نداشتن توپخانه مجهز مجبوربه عقب نشينى بسوى شهر شدند. و بالنتيجه نادر با قشون خود پل مالان را لشکرگاه خويش قرار داد و دستور داد محلات اطراف شهر را تا اوبه و شافلان بچاپند و براى قشون آذوقه و علوفه تهيه کنند.در چنين وضعى خان بزرگى با سه هزار مرد مسلح وارد هرات شد و عوض دوست به دشمن پيوست. اين شخص همان دلاورخان تايمنى بود که با قشون نادر قبلا رزم کرده و منهزماً بدربار قندهار رفته بود و در آنجا معزز ميزيست. ولى اين شخص از شاه حسين هوتکى رنجيده و در صدد انقراض دولت او بر آمدبود. چون خودش از اجراى چنين کارى عاجز بود نادر افشار را انتخاب نمود. گفته ميشود دلاور خانه دخترى زيبا روى داشت و شاه حسين ميخواست او را بزنى بگيرد مگر دلاورخان به اين خويشى راضى نشد و دختر را بکسى ديگر داد و سپس از بيم انتقام شاه حسين به هرات فرار کرد و با اقوام خود که از غور فراهم آورده بود به نادر پيوست. اتصال دلاورخان بدشمن نادر را بيشتر تقويت نمود. (70)
نادر، درآغازسال١٧٣١م=١١٤٤ق شهر را شديداً در محاصره گرفت و دستجات قشون خود را بر نقاط حاکم شهر موظف ساخت تا احدى را نگذارند که به شهر وارد يا از شهر خارج گردد. چنانکه دههزار عسکر خود را براى حفظ سنگر نقره در غرب شهر وده هزار نفر براى حفظ سنگر ناگهان و مالان در جنوب شهر و ده هزار نفر براى حفظ سنگرهاى شرقى شهر بگماشت و خود در قريه اردوخان سنگر گرفت. سپاهيان نادر مواشى مردم را که به چرا بيرون ميبردند غارت ميکردند.
محمد کاظم مينويسد که: «همه روزه غازيان ظفر انجام در هنگامى که جماعت افاغنه مواشى و اغنام و دواب خود را به قصد چرا بيرون مىآوردند. چون شاهين و سنقار از يمين و يسار درآمده اسپ و شتر و گوسفندان را تاخت و معاودت مينمودند و از آنجا نب نيز افغانيان بسيارى از غازيان (قزلباش) را بضرب شليک گلوله مقتول مينمودند و همه روزه به همين نحو بازار گير و دار گرم بود.» (71)
در سال ١٧٣١ روزى ذوالفقارخان تصميم گرفت به حمله قاطع مبادرت ورزد، لذا با سپاه مختصر خود از شهر خارج شد و بر سنگر نادر حمله برد، نادر به شدت دفاع نمود. در اين وقت مفرزه شرقى شهر به کمک نادر رسيد و مهاجمين بين دو قوه گير آمدند. چون خطر شکست قطعى پيش آمد، افغانها برگشتند و با شمشير صف دشمن را شکافته راه بازگشت را باز کردند و به اين صورت بار ديگر افغانها در شهر محصور گرديدند و نادر حلقه محاصره را تنگتر و شديدتر نمود. با وجود اين افغانها مجبور بودند که هر روز از شهر خارج شده براى حصول آذوقه با شمشير از ميان دشمن بگذرند و برگردند. در يکى از چنين حملهها قطعات افغانى در راه عزيمت به کرخ با سپاه دشمن برخوردند و جنگى شديد رخ داد و افغانها در اين جنگ تلفات سنگين دادند. به اين ترتيب مدت چهار ماه جنگ بين دو قوت غير مساوى جريان داشت و مردم شهر هرات دچار قحط غله گرديدند در حاليکه دشمن راه مواصله ارزاق و امداد را تا ايران در دست داشت و با خاطر جمع مىجنگيد. درچنين اوضاعى سيدالخان ناصرى بابقيه سپاهش براى حصول آذوقه ازشهرخارج شد ولى مجدداً نتوانست به شهر برگردد وبناچار راه اسفزار، فراه و قندهار را در پيش گرفت.
ذوالفقارخان که علاوه بر اين حوادث دو دستگى ابدالىها را با کارشکنى مخالفين خود مىديد، فوراً جرگهيى را تشکيل کرد و اعلام داشت که با وجود دشمنى مقتدر چون نادرنفاق ما منتج به شکست و سقوط هرات خواهد شد. پس شما براى جلوگيرى از چنين اتفاقى چه مىسنجيد، من به فيصله شما قناعت خواهم کرد. طرفداران اللهيارخان که در اين جرگه اکثريت داشتند گفتند: ما مصلحت در آن مىبينيم که شما حکومت هرات را به الله يارخان که اکنون در اردوى نادر است بگذاريد. ذوالفقارخان جواب داد که من از مشوره بزرگان سر نمىپيچم و خير وطن را برخيز خود ترجيح ميدهم. متعاقباً هيئتى به اردوى نادر رفت و از طرف مردم شهر پيغام داد که حاصل اين خونريزى چيست؟ اگر شما هرات را ميخواهيد اللهيارخان دوست خود را نزد ما بفرستيد تا شهر را در اختيار او بگذاريم. نادر به سرعت اين شرط را پذيرفت و اللهيارخان را بشرط اطاعت از او بشهر هرات فرستاد.
ولى اللهيارخان وقتى به شهر وارد شد و خود را با حسن استقبال مردم شهر و ذوالفقارخان روبرو ديد. جانب ذوالفقارخان را گرفت و از اطاعت نادر سر باز زد و به جنگ ادامه داد. محقق افغانی عبدالباری جهانی ورودالله یار خان را به شهر هرات بگونه دگربازگومیکند ومینویسد :وقتی الله یار خان واردشهر هرات شد،زنان هراتی که ازبام منازل خود منتظر ورود الله یار خان بودند، همینکه او را نزدیک دیدند شروع به پرتاب سنگ وکلوخ و دشنام های رکیک بر او کردند وگفتند تو بخاطر گرفتن قدرت هزاران مرد رشید و جوان برومند را توسط دشمن تباه ساختی! تودست در دست دشمن ما گذاشتی وشوهران وفرزندان ما را ازدم شمشیر قزلباشان گذشتاندی، شرم باد برتوای نامرد!، ای بی غیرت! حیف است برتونام مرد ونام افغان… الله یار خان از شنیدن این دشنام ها اشک درچشمانش جاری شد وبرسرغیرت آمد ومستقیماً به سرای ذوالفقار خان رفت واو را سخت درآغوش گرفت وگفت تایک قطره خون دربدن داشته باشد از قوم خود دریغ نخواهدکرد وحاضر است همین اکنون با نادر به جنگ بپردازدوبعد به نادر پیغام فرستاد که هرگز دروازه های شهر بروی نادرگشوده نخواهدشد. نادر از شنیدن پیغام الله یار خان سخت به غضب آمد وامر کردتا پنجصد اسیر افغانی راکه در کمپ داشت بدون درنگ اعدام گردند. (72)
فتح فراه و فرجام هرات و ذوالفقار خان:
در همين اثنا ذوالفقارخان اطلاع گرفت که نادر قبلا سپاهى را غرض تسخير فراه مأمور کرده است، فوراً عليمردانخان را با سههزار نفر بسوى فراه فرستاد و هدايت داد که «در دفع قزلباش و قلعهدارى کوشيده بلده فراه را حراست نمايد و هرگاه کار بر آن تنگ شود، اعانت و استمداد از حسينشاه خواسته، مردانه ثبات قدم ورزد و سفارشات زبانى در باب حراست و قلعهدارى و احتياط لوازم سپاهىگرى نموده و در نيمه شب از سمتى که اطراف آن از سپاه قزلباش خالى بود برادر خود عليمردانخان را با سه هزار نفر بايلغار روانه دارالرفاه فراه کرد.» (73)
عليمردان خود را بسرعت هرچه تمامتر قبل از ورود امام ويردى بيک و محمد بيک مروى به فراه رسانيد و در استحکام برج و باره قلعه و حفر خندق آن اهتمام بعمل آورد و طايفه لزگيه سکنه آن حدود را انعام فراوان داد و در مجادله بر ضد قواى نادر تحريص نمود. ديرى نگذشت که امام ويردى بيک با هشت هزار نفر سپاه خود و چندين عراده توپ و در حدود پنجاه شتر زنبورک به «تون» مواصلت کرد و مصطفىخان وحاکم سيستان لطفعلىخان کيانى نيز با چهار هزار نفر سپاه خود به قواى نادر پيوستند.(74) هر دو سپاه به استقامت فراه از طريق قلعه کاه «يالاش وجوين» بحرکت افتادند.
بتاريخ ٢٨ ذىالحجه ١١٤٣ هجرى اين قشون در مقام ده نو (امروز به نوده معروف است) که از مرکز فراه تخمين پانزده کيلو متر بسمت جنوب واقع شده رسيد. از اين طرف عليمردان خان ابدالى برادر ذوالفقارخان با قواى خود (که به قول محمد کاظم به بيست هزار نفر ميرسيد) به مقابله برخاست. در کاهدانک بين طرفين نبرد سختى درگرفت که در نتيجه سرکرده تفنگچىهاى کرمان و محمد بيک مروى کشته شدند. (75)
در جهانگشاى نادرى (76) به جاى محمد بيک مروى محمد سلطان مروى ضبط شده که به صحت اقر بست زيرا امروز در جنوب اسفل کوه، مزارى بنام زيارت سلطان مير (سلطان مروى) معروف و مورد ارادت مردم آنجا است.
جنگ مدتى در پشت اسفل کوه ( يااشپل کوه) بين طرفين ادامه داشت. به قول محمد کاظم «جماعت افغان در آن روزگار رزمى نمودند که چشم بيننده آفريدگار و نويسنده روزگار چنان دلاورى مشاهده نکرده بود.» (77) محمد کاظم مينويسد که امام ويردى بيک بعد از اين نبرد دستور داد که تمام سرکردگان نظامى براى ملاقات او بايستى اول درکشيکخانه حاضر گردند و پس از بجا آوردن مراسم کورنش به او بوظايف نظامى خود بپردازند، سران نظامى که هر يک خان و فيودال منطقه خود بودند از اين عمل امام ويردى بيک ناخشنود گشتند و نامهيى توطئه اميز عنوانى نادر نوشته به هرات ارسال کردند مبنى بر اينکه امام ويردى بيک عزم طغيان دارد و بر اثر بىمبالاتى او، دو سر کرده نظامى و تعداد بيشمار افراد سرباز در جنگ با فراهيان تلف شدهاند، نادر با گرفتن اين نامه فوراً به ابراهيمخان برادر خود که در مشهد بود دستور داد تا بفراه رفته زمام لشکرکشى و تسخير فراه را در دست گيرد. ابراهيمخان بزودى خود را به فراه رسانيد و امام ويردى بيک را توفيف کرد، سپس قواى نادر بسرکردهگى ابراهيمخان بر مدافعين حمله برد، جنگ خونين و هولناکى درگرفت. فراهيان عدهيى کشته شدند و در حدود يکهزار و پنجصد تن زخمى و اسير به جاى گذاشتند. عليمردانخان مجبور شد جنگ را از داخل شهر با قشون نادر ادامه دهد و منتظر کمک بماند. (78).
لشکر نادرهم پيش آمده در نواحى «مزرعه ويس» که تا اصل فراه يک ميل مسافت داشت: (و به گفته ميرزا مهدىخان، در قريه قمر (؟) که ظاهرآ تصحيفى از قلعه محمد باشد) اردوگاه زد، ابراهيمخان ظهيرالدوله چون فکر ميکرد جنگ و فتح شهر فراه مدت زيادى را در بر خواهد گرفت، درصدد اعمار قلعه و برجى برآمد و شروع به تعمير آن کرد. فراهيان که دشمن را مصروف ساختن برج و قلعه ديدند بدون در نظر داشت توازن قوا و وسايل حربى آنها به صورت دسته جمعى بر دشمن حمله بردند ولى با دادان ١٤٠٠ نفر کشته بىفايده به شهر بازگشتند و جنگهاى حصارى را دوام دادند، ضمناً چند نفر از سران فراه براى آوردن کمک نزد شاه حسين هوتکى به قندهار رفتند٠ در قندهار فيودالان مغرض مخالفتهاى گذشته قبيلوى را دامن زدند و از امداد به موقع به ذوالفقارخان و عليمردانخان، شاه حسين را متردد و مذبذب ساختند، بالاخره شاه حسين دههزار نفر قشون (ظاهراً دو هزار) را بسر کردگى لعل محمدخان جانب هرات و فراه سوق داد، فيودالان نظامى شاه حسين به قشون اعزامى « سفارش نمودند که در عرض راه همه جا توقف نموده با تانى و آرامى طى مسافت نمايند.» (79).
بدينگونه سپاه کمکى قندهار هفت ماه بعد از تقاضاى عاجل ذوالفقارخان، به فراه وارد شدند. و اين هنگامى بود که کار از کارگذشته بود، زيرا ذوالفقارخان و مردم هرات مدت سيزده ماه با وجود قلت آذوقه و مواد خواربار با رشادت و مردانگى از شهر خود دفاع کردند.سرانجام چون عسرت گرسنگى و تنگدستى بعلت محاصره طولانى شهر نيروى مردم را مستاصل ساخت و ديگر کمکى هم از بيرون بآنها صورت نميگرفت، عدهيى از سران و بزرگان شهر بدون اطلاع و صلاح ذوالفقارخان به نادر پيغام فرستاده بودند که هرگاه عبدالغنىخان الکوزايى به شهر بيايد و شرايط صلح را نادر بپذيرد، البته شهر بروى قشون نادر باز خواهد شد. ذوالفقارخان وقتى از قضيه آگاه شد که عبدالغنىخان و همراهان وى وارد شهر شده بودند و قرار بود عهدنامهها را نوشته طرفين امضاء کنند.لذا او هم با اللهيارخان که شش هفت ماه قبل از اردوى نادر جدا شده به شهر آمده بود و بر ضد نادر مىجنگيد، شبانه با اهل بيت خود از شهر خارج و عازم قندهار گرديدند و به عليمردانخان برادر خود اطلاع دادند که باو ابستگان خويش از فراه حرکت کرده به قندهار بيايد. لذا عليمردانخان هم در يک شب شهر را ترک داد و عازم قندهار شد ولى متاسفانه که ذوالفقارخان با برادرانش بر اثر سعايت دشمنان بزندان شاهحسين افتاد و اللهيارخان جانب ملتان رفت (80). و وقتى فردا صبح ابراهيمخان از فرار سران و سرداران فراه مطلع شد به تعقيب آنان پرداخت. قشون ابراهيمخان، عدهيى در حدود ١٠٠٠ خانوار از فراريان را که از شهر چندان فاصلهيى نداشتند، غارت کرده مجبور به بازگشت نمودند.
قشون ابراهيمخان باز هم خواستند فراريان را تعقيب کنند ولى با قواى کمکى قندهار برخوردند. جنگى شديد در ميان آنان درگرفت و قشون ابراهيمخان مجبور شد بشهر عقب نشينى کند. سپس به شهر فراه داخل شدند و نتيجه فتح شهر را به نادر در هرات گزارش دادند. نادر فرمان داد که فراه به باقرخان لزگى فراهى سپرده شود و خود ابراهيم خان با قواى خود به هرات بيايد. ابراهيمخان دستور نادر را در عمل اجرا گذاشت و خود را به هرات رسانيد. نادر هرات را به پير محمد فرمانده کل قواى ملک محمود سيستانى که در گشايش دروازههاى مشهد به نادر خدمت کرده بود سپرد و خود به مشهد بازگشت. (81).
نادر تصميم گرفت تا براى اطمنيان خاطر از پشت سر تمام سران ابدالى را از هرات و فراه تبعيد نمايد. نادر بشمول عبدالغنىخانى الکوزايى (ماماى احمدشاه درانى) و نور محمدخان عليزايى ششهزار نفر را به خراسان و مشهد و دامغان تبعيد نمود و در عين حال عدهيى از سران ابدالى منجمله عبدالغنىخان را در اردوى خود جلب نمود.(82) بدين سان نادر باسرکوبى قيام کنندگان وخارج کردن رهبران قيام ازهرات وفراه ، موفقانه به ايران برگشت وبه ادامه برنامه هاى جنگى خود پرداخت.
مآخذ و زير نويسها فصل چهارم:
١ – تاريخ ايران ، نوشته گروهى از مورخين شوروى ، ترجمه کريم کشاورز، ص ٤٣٣
٢ – رادک سيکورسکى ، خاک اوليا ، ترجمه عبدالعلى نور احرارى ، چاپ ١٣٧٠ ، مشهد ايران ، ص ٢٤٦
٣ – اکادميسن داکتر جاويد ، اوستا ، چاپ سوئد، ١٩٩٩ ، ص ٧١ – ٧٣
٤ – غبار ، ص ٢٧٣ -٣٧٤
٥ – غبار ، ص ٢٧١ ،
٦-حبيبى ، تاريخ مختصر افغانستان ، چاپ پشاور ، ص ٢٠٠، ٢٠٥
٧ – خاک اوليا ، ص ٢٣٣
٨ -خاک اوليا ، ص ٢٥٠- ٢٥١
٩ – پوهاند حبيبى ، تاريخ مختصر افغانستان ، چاپ پشاور ، ص ١٩٥، خاک اوليا ، رادک سيکورسکى ، ترجمه عبدالعلى احرارى، چاپ ١٣٧٠ مشهد، ص ٢٥٠
١٠- پدر شاه بيک وبرادرش محمدمقيم ، امير ذوالنون ارغون از ملازمان سلطان ابوسعيد کورگانى بود که از طرف سلطان حسين بايقرا حکمران غور و زمينداور بود. وى درسال( ٩٠٤ق=١٤٩٨) قبايل هزاره نکودرى را مطيع گردانيد و در ازاى آن حکومت فراه و قندهار را بدست آورد و در سال ٩٠٢ هجرى (١٤٩٦)دختر خود را به شهزاده بديالزمان داد و او را در عصيان بر ضد پدرش يارى نمود تا آنکه سلطان حسين را مجبور نمود تا او را در سلطنت خود شريک و نام او را در خطبه ذکر نمايد و بر بلخ تسلط داشته باشد . در همين وقت ارغون از قندهار بر سيستان حمله برد و سيستان را نيز بگرفت و دامنه تسلطش از قندهار تا سيستان و بلوچستان گسترش يافت. ارغون در جنگ باشيبانى خان در هرات کشته شد ، و دوپسرش ، شاه بيک و محمدمقيم ارغون از قندهار تا درياى سندحکم ميراندندو با شيبانى خان بعد از فتح هرات ازدر صلح پيش آمدند وبه حکومت خود در آن نواحى ادامه دادند. ( تاريخ مختصر افغانستان ، ص ١٩٥ -١٩٦)
١٠ -غبار، افغانستان در مسيرتاريخ ، ص ٢٧٣ -٢٧٤
١١ -غبار ، ص ٢٨٣
١٢ -غبار، ص ٢٨٩
١٣- غبار، ص ٢٨٩-٢٩٠(بحواله حديقه الاقاليم مرتضى حسن بلگرامى، چاپ نولکشور هند، ص ٣٤٦، اين مطلب باتفصيل بيشتردرگنج دانش (جغرافياى تاريخى شهرهاى ايران)تاليف محمدتقى حکيم، چاپ ١٣٦٦، صص ٤٦٧ – ٤٧٥آمده است.
١٤ – خيزشهاى مردم قندهار، هرات و سيستان برضد صفويان ايران، از نگارنده ، چاپ ٢٠٠٠ ميلادى ، ص ٥-٦
15- حبيبى، تاريخ مختصرا فغانستان، طبع انجمن تاريخ، کابل، ١٣٤٩ش، ص ٢٣٤
16- معصوم هوتک، پشتنی قبیلی او روایتی شجری، ص ٤٤
17-تاريخ طبرى، ترجمه ابوالقاسم پاينده، ج ٥، ص٢١٥١
18- اکادميسين داکترجاويد، اوستا، سوئد ١٩٩٩، ص ٥٨
19- پوهاند حبیبی،تاریخ مختصر افغانستان،ص ۷۹- ۸۰
20-ادموندکليفوردبوسورت،تاريخ سيستان( ازآمدن اعراب تا برآمدن صفاريان)، ترجمه حسن انوشه، چاپ ١٣٧٤ تهران، ص٣٩-٤٠
21-این طالقان غیراز طالقان تخارستان ، از مربوطات جوزجان ودر غرب اندخوی نزدیک مرورود(مرغاب)، درحوالی چیچکتو واقع بود.( سرزمین های خلافت شرقی، ص۴۴۹)
22-حبیبی، همان اثر، ص ۷۹-۷۷
23-پوهاندحبیبی، هفت کتیبه قدیم، ص۷
24- تعلیقات تاریخ بیهقی،ج۳، ص ۱۱۵۱، چاپ سعید نفیسی،نیزرک: سیستان، سرزمین ماسه ها وحماسه ها، ج۲، ص ۱۴۶،چاپ اکادمی علوم افغانستان،ثور۱۳۶۷ش
25- حبیبی، تاریخ مختصر افغانستان، ص ٢٣٤،۷۹
26- بوسورت ،تاریخ سيستان، ص۷۸ ،۷۹
27- برای اطلاعات بیشتر از مقاومت دوصدساله زنبیل شاهان ومردم کابل، رک: حماسه قیامها،از این قلم، فصل هشتم
28- حبیبی، همان اثر، ص ۲۳۴، لکهارت، انقراض سلسله صفويه، ترجمه مصطفى قلى عماد، چاپ ١٣٦٤،تهران، ص ١١٠
29- حبیبی،تاریخ مختصر افغانستان،ص ۲٣۵
30-فرهنگ، افغانستان درپنج قرن اخیر،ج۱، ص۷۴- ۷۵
31- لکهارت، انقراض سلسله صفویه، ص ۱۶۳- ۱۶۴
32- لکهارت، همان اثر، همانجا
33-باری جهانی، هرات، پشتانه او لویه لوبه، ص ۱۳۹
34- حبیبی ، همان، ص ۲۳۶
35- حبیبی، همان، ص ۲۳۶، لکهارت، همان اثر،ص ١١١
36-غبار،حبیبی، مختصر، ص۲۳۲
37- حبيبى ، تاريخ مختصر افغانستان، ابداليان ص٢٣٤
38- فرهنگ، افغانستان در پنج قرن اخير، ج ١، ص ٧٥
39- غبار، افغانستان درمسیرتاریخ، ج۱،ص ۳۱۷
40- باری جهانی، هرات، پشتانه او لویه لوبه، ص ۱۳۹
41- لکهارت، انقراض سلسلۀ صفویه، ص٩۵،٩٦،١١١،
42- حبیبی، تاریخ مختصر افغانستان، ص ٢٤٧
43- فرهنگ، افغانستان درپنج قرن اخیر،ج١، ص١٠٧
44- لکهارت، همانجا، ص ١١٦-١١٧
45- فرهنگ، همان اثر، ص ١٠٨ ، انقراض سلسله صفويه ،ص١١٧
46- لکهارت، همان اثر، ص ١١٧
47- غبار، همان اثر، ص ١٤-١٥
48- غبار، احمدشاه درانی ،ص١٤
49- الفنستون ، افغانان، ترجمه اصف فکرت، ص ٤٨١
50- لکهارت ، همانجا، ص ١١٥،
51- حبيبى، همان اثر، ص ٢٣٧، جى، پى، تيت سيستان، ج ١، ص ١٥٦
52-53-حبيبى، همان اثر، ص ٢٣٨
54- لکهارت انقراض صفويه، ترجمه دولتشاهى، ص ٣٧، زندگانى نادرشاه، ص ٤٨.
55-56-57- انقراض سلسله صفويه، ص ٣٧٦-٣٧٩، نادرشاه ص٤٨-٥٨.
58- عالم ٓاراى نادرى، ج ١ ص ٢٣٤.
59- همانجا ص ٢٣٥ ببعد.
60- غبار، افغانستان در مسير تاريخ، ص ٣٤٤.
61-62- محمد کاظم ج اول، ص ٢٤٢-٢٤٧.
63- محمد کاظم، ج ١، ص ٢٦٠.
64- محمد کاظم، ج ١، ص ٢٧٠.
65- همانجا ص ٢٧٢-٢٧٦.
66- غبار، افغانستان در مسير تاريخ، ص ٢٤٤.
67-68- محمد کاظم، ج، ١، ص ٢٧٧.
69- محمد کاظم، ج ا ،ص ٢٧٨-٢٧٩.
70- محمد کاظم ج ا، ص ٢٨٠، جهانگشاى نادرى، ص ١٥٤.
71- ميرزا مهدىخان استرآبادى، جهانگشاى نادرى، ص ١٥٥.
72- محمد کاظم، عالمآراى نادرى، ج ١، ص ٢٨٢-٢٨٤، عبدالباری جهانی، هرلت، پشتانه او لویه لوبه،ص١۵٣
73- ميرزا مهدىخان استرآبادى، جهانگشاى نادرى، ص ١٥٥.
74- محمدکاظم، ج اول، ٢٩٣.
75- محمد کاظم، ج ١، ص ٣٠٨-٣١٠
76- جانگشای نادری،ص ١٥٥
77- لکهارت، نادرشاه، ص ١٥٦.
78- گنداسنگه، درانى احمد شاه، آکادمى علوم ج١٠، ١٣٦٦، ص ١٨ (بحواله تاريخ سلطانى، ص ١٨، ميرزا مهدىخان، ص ١٧٩-١٨٢)
79- همان اثر ص ١٥٧، دولت نادرشاه افشار، ص ١٦٧.
80- گنداسنگه، درانى احمدشاه، ترجمه نصرالله سوبمن، آکادمى علوم ج١،١٣٦٦ص ١٩.
81- محمدکاظم، ج اول، ٢٩٣ ، لکهارت، نادرشاه، ص ١٥٦.
82- محمد کاظم، ج ١، ص ٣٠٨-٣١٠